eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
پارت 302 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ تمام شب در افکارم غرق بودم. عزیز خانم اینبار نقشه بدتری برایم کشیده بود.
پارت 303 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ تنم از حرف مامان لرزید برخودم مسلط شدم و گفتم خواستی بیای فبلش هماهنگ کن که برات وقت دکتر بگیرم باشه دخترم. مکثی کردو ادامه داد از مجید خبر نداری؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم اخرین بار تو فرودگاه بهم زنگ زد جوابشو ندادم. مامان اهی کشید و چشمانش پر از اشک شد. ارتباطمان که قطع شد از خودم و این حجم دروغگویی م متنفر شدم. کنار باربد دراز کشیدم و خوابیدم. دم دمای غروب بود.با وجود اینکه دومین روز از اقامتم در خانه کوچکپان میگذشت اما بدجور دلگیر بودم. در فکر پیشنهادی برای بیرون رفتنم با مجید بودم که وارد خانه شد برایم شاخه گلی گرفته بود ان را با احترام تقدیمم کرد و صورتم را بوسید. چایش را که خورد گفت امشب شام مهمون داریم، شرمنده عاطفه باید زود برم. اما بعد شام حتما یه سر میام پیشت. پیشنهادم را به همراه بغضم پشت لبخندی پنهان کردم و باربد را تحویلش دادم. مجید از خانه که رفت دلم شدید گرفته بود احساس کردم فضای خانه برایم زندان شده. دلم را قرص کردم و با تماس تلفنی ایی از رفتن و رسیدنش که مطمئن شدم لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. خیابان ها را کمی قدم زدم برای خودم مقداری البالو خشکه خریدم. وهمه اش را در راه خوردم که اثری از بیرون رفتنم باقی نماند. چشمم به یک موبایل فروشی افتاد فکری به ذهنم خطور کرد و وارد شدم گوشی ساده ایی به همراه یک سیم کارت اعتباری خریدم ، سندش را هم زدم و به خانه بازگشتم. کارتون گوشی را همان بیرون در سطل زباله انداختم و گوشی را در کابینت اشپزخانه در اعماق حبوبات مخفی کردم. تلفن خانه را چک نمودم خوشبختانه مجید تماس نگرفته بود. ساعت نزدیک ده شب بود مجید به خانه امد. باربد را از او گرفتم و بوسیدم. مجید گوشه ایی نشست از چهره اش پیدا بود که چقدر عصبی و کلافه است. دلم لرزید و به خودم شک کردم نکند همسایه ها رفتن مرا به او گفته باشند. دلمرا به دریا زدم و گفتم چته؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت هیچی دلم بیشتر لرزید و گفتم اخه چی شده ؟ اینطوری ذهنم درگیر میشه از دست مامانم دلم میخواد بمیرم. چرا؟ مهمون امشبش میدونی کی بود؟ در سکوت به او خیره ماندم و او گفت هرچند با گفتن این حرف ذهن توهم درگیر میشه اما اگر نگم داغون میشم کنجکاو شدم و گفتم کی بود؟ رفته اون دختره که به خیال خودش من قراره بگیرمش و با داییش دعوت کرده. نمیدانستم از اینکه متوجه رفتن من نشده شاد باشم یا از خبرش ناراحت. برای همین گفتم حالا چرا با داییش ؟ دلم برای دختره سوخت عاطفه. مادرش مرده باباش هم ولش کرده و رفته . داییه معتاد از این ادم های لاابالی که معلومه همه غلطی میکنه. یه زن بدتر از خودش هم داشت. مجید مکثی کردو ادامه داد یه دختر بچه که الان باید به فکر درس و مشقش باشه. باخودشون اوردند مدام هم میگن کنیز شماست. دختره خونه زندگی مارو با دهن باز نگاه میکرد. اعصابم خورد شد. سری تکان دادم اهی کشیدم و گفتم میخوای چیکار کنی؟ حرف من انگار کبریتی بود که زیر مجید روشن شده باشد. اخمی کرد و با جدیت گفت یعنی چی؟ خودم را به بیگناهی زدم و سکوت کردم مجید ادامه داد اعصاب منو با چرت و پرت گفتن بهم نریزی ها، من قاطی کردم همه رو سر تو خالی میکنم ها متعجب گفتم وا..... به من چه مربوطه مجید ادامه داد اونها که رفتن به مامانم میگم این چه کاریه کردی؟ از خدا نمیترسی؟ میگه اشکالش چیه؟ ببرن به خاطر پول خرابش کنند خوبه یا ما یه پولی بدیم بیاریمش اینجا بهش میگم تو واقعا دنبال کار ثوابی میگه من نمیدونم باید بگیریش، میاد زیر دست خودم بچه هاتو نگه میداره، مامانم واقعا مشکل داره، انگار عقلشو از دست داده. دختره رو پنج ملیون از داییش خرید. نگهش داشت خونه . از حرف مجید وارفتم و گفتم واقعا؟ اره منم گفتم تا زمانیکه اون اینجاست من میرم. تهدید میکنه میگه میاندازمت زندان ، منم قاطی کردم و گفتم به جهنم فردا برو جلب منو دوباره بگیر بندازم زندان. من دیگه خونه نمیام. هرکار دوست داری بکن نمیتوانستم عزیز خانم را درک کنم. که واقعا چطور میتواند اینقدر پست و شنی باشد مبهوت به مجید خیره ماندم و او ادامه داد دایی بیناموسشم پولو که دید پاشد رفت. دختره از ترسش یه گوشه گریه میکرد. مکث کرد و گفت میدونم چیکار کنم. کنجکاو شدم و گفتم چیکار میخوای کنی؟ اونها ادرس تورو ندارن ده ملیون به بابای عرفان گفتم فردا بریزه به حساب تو. امشب اینجا میخوابم. فردا صبح میرم بهزیستی شناسنامه و فوت نامه بابای دختره دستمه. میرم کار داییشو گزارش میدم و از بهزیستی میخوام برن خونمون دختره رو ببرن. ماه به ماه راه رضای خدا خرج بهزیستیشم میدم. اصلا میشم حامیش که بره درسش و بخونه.
کلام طلایی 🌱
پارت 302 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ تمام شب در افکارم غرق بودم. عزیز خانم اینبار نقشه بدتری برایم کشیده بود.
سپس یک مشمای سیاه از داخل جیب کتش در اورد و به سمت من گرفت ان را باز کردم و شناسنامه و فوت نامه ایی را در اوردم. صفحه اول را بازکردم شناسنامه بدون عکس او را خواندم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
زندگی مثل نقاشی کردن است.. خطوط را با امید بکشید... اشتباهات را با آرامش پاک کنید.. قلم‌مو را در صبر غوطه ور کنید... و با عشق رنگ بزنید.... و تابلوی زندگی را بسپارید به خدا...
بایدن گفته من به آماری که فلسطینی‌ها از شهداشون میدن اعتماد ندارم؛ بلافاصله فلسطینی‌ها یه کتاب ۲۰۰ صفحه‌ای منتشر کردن و اسم و مشخصات همه‌ی اون هفت هزار نفری که این چند روز شهید شدن رو داخلش نوشتن‌‌. هنوز صهیونیست‌ها قراره یه عکسی فیلمی چیزی از اون چهل تا بچه‌ای که میگن حماس‌ سر بریده بدن😐
تقرير نهائي باسماء الشهداء.pdf
3.21M
کتاب ۲۰۰ صفحه‌ای از اسامی ۶۷۰۰ شهید نخست غزه در جنگ اخیر چند ستون توی این کتاب هست؛ یه ستون سن شهید رو نوشته «اقل من عام» یعنی شهید کمتر از یکسال داشته. اونجا که نوشته «ذکر» یعنی شهید مَرد و اونجا که نوشته «انثی» یعنی شهید زن بوده. نکته‌ی جالب فراوانی اسم علی، حسن فاطمه و حتی زینب بین اسامی شهدا هست 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️مشکلات انسان‌های کوچک و بزرگ... 🎙به روایت آقا مصطفی چمران
25.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 همه ماجرای جنگ غزه و اسرائیل در 9دقیقه! 🔹از آغاز تا پايان/ چرا شروع شد؟! 🎙 چهره جدید جریان رسانه‌ای انقلاب پرورش یافته دوره مجموعه رسانه‌
کلام طلایی 🌱
پارت 303 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ تنم از حرف مامان لرزید برخودم مسلط شدم و گفتم خواستی بیای فبلش هماهنگ ک
پارت 304 عشق بیرنگ ❤️❤️❤️ معصومه علی یاری. به تاریخ ان روز پانزده سالش هم تمام نشده بود. مجید ادامه داد پیگیر میشم بهزیستی همین فردا بره دختره رو از خونمون ببره. اینکار من مامانمو عصبی میکنه ممکنه بره جلب منو بگیره و بیاد محل کارم منو ببره. خیالم از بابت تو و باربد راحته به مبین امشب تلفنی جریان تورو گفتم . اگر فردا منوانداخت زندان یه لطفی در حق من کن. لحن مجید دلم را سوزاندو گفتم چیکار کنم عزیزم؟ شماره مبین و که داری؟ سر تایید تکان دادم و گفتم تو گوشیم هست. به مبین زنگ بزن بره بیتا رو از ننش بگیره بیاره پیش تو. بیتا رو برای من نگه دار. خیره به مجید ماندم بغض راه نفسم را بست. مجید ادامه داد دلم نمیخواست ابروی مهنازو پیش تو ببرم و از رازش پرده بردارم. اما الان مجبورم بهت بگم. مهناز تازگیها یه کارهایی میکنه. ابروهایم را بالا دادم و گفتم چیکار؟ ان و منی کردو گفت همینقدر بهت بگم که زن سالمی نیست. بیتا هم اگر الان یه مدته پیششه داییم مسئولیت قبول کرده و مهناز چون از من میترسه. بیتا رو باخودش اینور اونور نمیبره. مطمئن باشه من زندانم و دستم بهش نمیرسه یه کارهایی میکنه که نباید بکنه، من نمیخوام سرنوشت بیتا خراب بشه و چیزهایی که نباید و یاد بگیره. پیش تو باشه خیالم راحته. از حرفهای مجید سرم سوت کشید مدتی بعد ادامه داد ساعت شش شد نیومدم زنگ بزن به مبین ادرس و داره باهاش هماهنگ شو بیتا رو از داییم بگیره و بیاره بهت تحویل بده. اشک از چشمانم جاری شد و باهق هق گریه گفتم واقعا مادرت اینکارو میکنه؟ سر تاسف تکان دادو گفت بعید هم نیست ازش. به اغوش مجید رفتم و گفتم چرا با ما اینکارها رو میکنه. مجید موهایم را نوازش کردو گفت گریه نکن اعصابم خورد میشه. این روزها میگذره عاطفه نگران نباش. اشکهایم را پاک کردم و گفتم اگر تورو بندازه زندان سر کار نری چطوری میخوای قسط اون وامه رو بدی مامانم همینو میخواد ، خیلی دلش میخواد من بیکار بشم اقساطم رو هم تلنبار شه خونه مبین که اومده ضامن من شده مصادره شه مبین هم از اوارگی برگرده خونه ش بعد زندگی رو به کام مبین و شیوا هم تلخ کنه