رمانهای کانال را از ابتدا بخوانید.
#پارت اول
رمان باد برمیخیزد👇👇👇👇
https://eitaa.com/kalametalaei/5971
پارت اول رمان
"عبور زمان بیدارت میکند."
نویسنده؛ لیلافتحیپور
https://eitaa.com/kalametalaei/10026
پارت اول کابوس رویایی
https://eitaa.com/kalametalaei/18493
پارت اول رمان قیل و قال کلاغ ها
https://eitaa.com/kalametalaei/28685
پارت اول عشق ناگهانی
https://eitaa.com/kalametalaei/34304
پارت اول
عبورازسیمخاردارنفس
https://eitaa.com/kalametalaei/58764
May 11
کلام طلایی 🌱
#پارت157 من هم نشستم. –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچین دخت
#پارت158
جلوی آینه ایستادم و روسریام را روی سرم مرتب کردم. آرش پرسید:
ــ مامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟ چادرم را سرم کردم.
–چطور؟
–آخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شمارهی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
–من گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسیها.
ــ توام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شد آرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش و بوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر میکنی که بی اختیار از تمام بیحجابی هـا بیزار میشم.
لبخند زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشهها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شد و دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکهی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها.
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه شده و نگاهم میکند.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که جلوی در رسیدیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیرو؟
–که منم میام دیگه.
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب.
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با کنایه گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجهی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشیها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کلهام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینطور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند.
همین که داخل ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خواند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردم خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا با اسرا کرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچهی در شکمش سوخت. از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم و غرق دیدن درختها و رفت و آمد مردم شدم. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کرد.
–پیاده شید.
مژگان گفت:
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت158 جلوی آینه ایستادم و روسریام را روی سرم مرتب کردم. آرش پرسید: ــ مامان ازت خواسته بود که
#پارت159
عمه یک زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کرد.
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زیر بغلش زد و رو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشون بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشمهای عسلی با ابروهای کم پشت و بینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی ریزی روی چانهاش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود.
هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان با عمه و دخترش خوش و بش کرد و بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کرد.
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خندهایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت.
ــ خب عمه جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودن که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارن. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زد.
–اینا سه تا برادر بودن که یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندن. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستن. خیلی قدیمیه، تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کرد.
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم. پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه، من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک و پاپ و... تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافهی کسانی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیهایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم.
–به آرش توصیهای نکردم. فقط یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجهایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
زیر گوشش گفتم:
–اخه همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشید و از شیشهی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته رهایم نمیکرد.
#بهقلملیلافتحیپور
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلیا میدونن سیگار کشیدن موجب سرطان و مرگ میشه اما چون بصورت محسوس درکش نمیکنن بهش اهمیت نمیدن.
دقیقا مثل کسایی که نتیجه رأی ندادن رو میدونن اما درک محسوسی از آخرش ندارن...
🖥«آدم»
#انتخابات #انتخاب_مردم #مشارکت_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کردید آقا میگه بیاید رأی بدید از روی ضعفه؟ نه....
صحبتهای حاج مهدی رسولی در حرم امام رضا
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر فرشته سادات رحیمی _دکترای مطالعات آمریکا
چرا باید در انتخابات شرکت کنیم؟
این از اون ۷ دقیقه هاس که باید وقت گذاشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره بازی انتخاباتی با استاد درسهایی از قرآن
قرائتی هم دل خوشی از بعضی مسئولین ندارد ...
#انتخاب_مردم
#پیمان_دوباره