eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت158 –من فقط وقتی بس می‌کنم که اون بیاد جلو
🕰 نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و بازش کردم. یک اتاق کوچک بودکه یک تخت یک نفره داخلش گذاشته بودند. وقتی اُسوه از سرویس برگشت صورتش خیس بود. حالش خوش نبود. لبش کمی باد کرده بود. "دستت بشکنه پری‌ناز" دلخور به نظر می‌رسید. با حالت قهر و ناراحتی نگاهم کرد و پرسید: –آخه چطوری یهو ول کرد رفت و از کشتنتون منصرف شد؟ به نظر خیلی مصمم میومد. –پری‌نازه دیگه. نکنه ناراحتی من رو نکشته؟ لبش را گزید. زخمش درد گرفت و اخم ریزی کرد. – این چه حرفیه؟ من که افتادم بعدش چی شد؟ –هیچی جن‌ها ولش کردن. چشم‌هایش گرد شد. –مگه شما هم می‌بینیدشون؟ –چی رو؟ لبهایش را روی هم فشار داد: –هیچی، منظورم اینه شما هم متوجه شدید رفتارش غیر قابل پیش‌بینی بود؟ –اون از اولشم غیرقابل پیش بینی بود. فقط اون موقع‌ها اسلحه نمی‌کشید و آدم ربایی نمی‌کرد. سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. به طرف اتاق کشف شده رفتم. –راستی اینجا یه اتاق هست. در را تا آخر باز کردم و اول خودم وارد اتاق شدم. –ببین می‌تونی اون تخت رو بکشی و بزاری پشت در اتاق و با خیال راحت استراحت کنی. وارد اتاق شد. –من خیالم از شما راحته، نیازی به این کارا نیست. به خصوص با حرفهایی که از پری‌ناز‌‌ در موردتون شنیدم. بعد فوری موضوع صحبت را عوض کرد. –اون هیولا نذاشت کیفم رو بیارم پایین. انداختش تو ماشین. –چیزی لازم داری؟ –یه مهر تو کیفم بود. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. –حالا تا اذان مونده. –می‌دونم. باید نماز بخونم، در و دیوار اینجا خیلی سیاهه. نگاهی به دیوارها انداختم. انگار تازه همه جا با رنگ استخوانی، رنگ شده بود. اتاق، سالن، حتی پنجره‌ها، یک لک سیاه هم نداشت. با تعجب نگاهی به اُسوه انداختم. رنگ پریده‌تر شده بود و غمگین. خیلی غمگین‌تر. آنقدر چشم‌هایش غم داشت که آدم فکر می‌کرد یکی از عزیزانش را از دست داده. من که نمرده‌ام. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. البته حق داشت نگران خانواده و سرنوشتش باشد. منظورش چه بود که همه جا سیاه است نکند بلایی سر چشم‌هایش آمده؟ از اتاق بیرون آمدم تا ببینم می‌توانم چیزی پیدا کنم که به جای مهر استفاده کند. همه جا را گشتم زیر مبلها و فرشها، زیر و بالای کمد و تلویزیونی که آنجا بود ولی چیزی پیدا نکردم. یک لحظه با خودم فکر کردم از چوب هم به عنوان مهر می‌شود استفاده کرد. یادم آمد که پری‌ناز موقعی که جیبم را تخلیه می‌کرد سویچ ماشین را به خودم برگرداند. روی سویچ ماشین هم یک جا کلیدی مستطیل شکل چوبی آویزان کرده بودم که کار دست خودم بود. زود از جیبم خارجش کردم و از سویچ جدایش کردم. به اتاق برگشتم تا به دست اُسوه برسانمش. وارد اتاق که شدم دیدم قسمتی از فرش را کنار زده و روی سرامیک به نماز ایستاده. از اتاق بیرون آمدم ولی در اتاق را نبستم. همانجا نزدیک در، روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم. چقدر آدمها با هم فرق دارند. دلم برای خودم برای راستین قدیم تنگ شد. غرق گذشته‌ی خودم بودم که صدای گریه‌اش را شنیدم. از درز، لولای در نگاهش کردم به سجده رفته بود و با خدا زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. دلم به درد آمد بلند شدم شاید هر دویمان خدا را التماس کنیم تاثیرش بیشتر باشد. گوشه‌ی سالن یک فرو رفتگی کوچک داشت وضو گرفتم و در آنجا نشستم. جا کلید چوبی را روی زمین گذاشتم و پیشانی‌ام را به آن چسب کردم. به لحظه‌‌ی شمارش پری‌ناز فکر کردم ممکن بود دیوانگی می‌کرد و من حالا دیگر فرصتی برای بخشش خواستن از خدا نداشتم. واقعا اگر اینطور میشد چه؟ چقدر باید خدا رو شکر می‌کردم که اتفاقی نیفتاد. از صبح به خاطر کارهایی که از پری‌ناز سرزد مدام به این فکر می‌کردم که حالا اُسوه با خودش چه می‌گوید؟ حتما فکر می‌کند این مدیر ما می‌خواسته با چه عتیقه‌ایی ازدواج کند، من را به چه کسی ترجیح داده، باید در یک فرصت مناسب برایش توضیح بدهم که پری‌ناز به مرور اینطور شد اول آشناییمان اینطور نبود. آرامتر و عاقل‌تر بود. هر چه بود از آن موسسه لعنتی شروع شد. به خصوص از کلاسهایی که می‌رفت. نمی‌دانم چقدر در گذشته‌ی دور خودم، زمانی که پری‌ناز در زندگی‌ام نبود و همه‌چیز سرجایش بود سیر کردم که با صدای پای اُسوه سرم را از سجده بلند کردم. انگار دنبال چیزی می‌گشت به طرف سرویس رفت و نگاهی داخلش انداخت بعد ایستاد و به در خروجی خیره شد و بغض کرد و آرام به طرفش رفت. پرسیدم: –چی شده؟ با دیدنم چشم‌هایش برق زد و به طرفم آمد. –شما اینجایید؟ ترسیدم، فکر کردم نیستید. چرا رفتین اونجا نشستین؟ به دیوار تکیه دادم. –چرا این فکر رو کردی؟ تو رو اینجا تنها بزارم کجا برم؟ با فاصله زیادی از من، روی زمین نشست و با بغض گفت: –اگه خدا رحم نمی‌کرد، ممکن بود برای همیشه تنها... حرفش را خورد و مکثی کرد و ادامه داد: –ممکن بود نباشید. ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★......
کلام طلایی 🌱
#پارت158 جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را روی سرم مرتب کردم. آرش پرسید: ــ مامان ازت خواسته بود که
عمه یک زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کرد. – پس عروس زوری که میگن تویی؟ با تعجب گفتم: –زوری؟ آرش کشیده گفت: – عمه! این چه حرفیه؟ عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زیر بغلش زد و رو به آرش گفت: –خیلی هم دلشون بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درست‌ترین کار زندگیت همین انتخابته. بعد دوباره صورتم را بوسید. فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم‌های عسلی با ابروهای کم پشت و بینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی ریزی روی چانه‌اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود. هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین می‌آمد توجهمان را جلب کرد. چند خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود. آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان با عمه و دخترش خوش و بش کرد و بعد کمی صدای موزیک را از گوشی‌اش زیاد کرد. چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت: ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟ آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کرد. ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید. مژگان خنده‌ایی کرد. –حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله. عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت. ــ خب عمه جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن. مژگان گفت: ــ عمه جان اینا یه گروه بودن که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارن. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم: – فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود. مژگان با چشم های گرد گفت: – عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زد. –اینا سه تا برادر بودن که یه گروه شده بودند به نام "بی جیز." سه تایی با هم آواز می خوندن. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستن. خیلی قدیمیه، تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟ تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد. مژگان پشت چشمی نازک کرد. – آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم. پرسیدم: ــ باید؟ بی تفاوت گفت: – حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد. لبخندی زدم و گفتم: ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه، من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک و پاپ و... تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال. قیافه‌ی کسانی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت: – اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟ ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو... ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟ من به شما توصیه‌ایی کردم؟ ــ مگه به آرش نگفته بودی... حرفش را بریدم. –به آرش توصیه‌ای نکردم. فقط یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه‌ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم. مژگان دیگر حرفی نزد. فاطمه آرام پرسید: ــ حالا چرا تحقیق کردید؟ زیر گوشش گفتم: –اخه همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد... لبش را گاز گرفت و پرسید: – خودت؟ ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم. نفس عمیقی کشید و از شیشه‌ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید. فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته رهایم نمی‌کرد.