میانبر به پارتهای رمان
"باد برمیخیزد"
https://eitaa.com/kalametalaei/5971
پارت اول
https://eitaa.com/kalametalaei/6026
پارت ۵
https://eitaa.com/kalametalaei/6081
پارت ۱۰
https://eitaa.com/kalametalaei/6163
پارت ۱۵
https://eitaa.com/kalametalaei/6211
پارت ۲۰
https://eitaa.com/kalametalaei/6281
پارت۲۵
https://eitaa.com/kalametalaei/6714
پارت ۵۰
https://eitaa.com/kalametalaei/8096
پارت۱۰۰
https://eitaa.com/kalametalaei/8861
پارت۱۳۰
#حدیث_روز
💕امام علی علیه السلام فرمودند:
✍بهترين زنان شما پنج دسته اند.گفتند:
آن پنج دسته كدامند؟حضرت فرمودند:
🔸زنان ساده و بى آلايش،
🔸زنان دل رحم و خوش خو،
🔸زنان همدل و همراه،
🔸زنىكه درنبود شوهرشاز او دفاعكند
🔸زنى كه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد،
✅ چنين زنى كارگزارى از كارگزاران خداوند است و كارگزار خدا هرگز خيانت نمى ورزد.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
یک سوال مهم❣️❣️❣️ یک جواب مهم تر❤️❤️❤️
با روزی نیم ساعت میشه چه کار کرد؟🤔🧐
میشه کودک رو اهل کتاب خواندن کرد.😳
میشه مهارت های عمومی اش مثل شرکت در گفتگو و اظهار نظر رو افزایش داد😳
میشه سطح تفکر و پردازش ذهنی اش رو عمیق کرد😳
میشه مطالب ارزشمند و معارف دینی رو به صورت جذاب و غیر مستقیم بهش آموزش داد😳
آن هم در یک دورهمی خانوادگی و جذاب با فعالیت های متنوع👨👩👧👦👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
این نتایج و بهتر از این ها را تجربه کرده ایم.
برای آشنایی با روند کار و رزومه نویسنده، فقط کافیه پیام سنجاق شده را ببینید🌺🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/2572681243C921708f029
امام خامنه ای:امروز کتابخوانی نه تنها یک وظیفهی ملی که یک واجب دینی است.04/10/1372
پدر و مادرای عزیز، دیگه وقتشه تنبلی رو کنار بذاریم و به جای عادت به تلویزیون و تبلت و قصه های صوتی، خودمون هم بریم برای بچه ها داستان فکری بخونیم.
کلام طلایی 🌱
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 #بادبرمیخیزد #قسمت139 ✍ #میم_مشکات خودش هم نمیدانست کجا برود. احساس کرد الان به را
🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋
#بادبرمیخیزد
#قسمت140
✍ #میم_مشکات
هرچه باشد، سودابه هم دختر عمه سیاوش بود و قطعا نمیتوانست آدم خنگی باشد. نگاهی به گوشه مذکور کرد، با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعحب کرد. چرا این دو نفر با دیدن آن پسر اینطور اخم الود شدند?آن پسر چرا اینطور به این طرف خیره مانده بود. حالت صورتش نشان میداد که تمسخری همراه با عصبانیت در چهره اش موج میزند. از همه مهم تر، چرا سیاوش می خواست مانع شود که راحله آن شخص را ببیند? یک جای کار می لنگید! باید سر از ماجرا در می آورد. حس ششم اش می گفت چیزی در این میان وجود دارد که دانستنش برای او جالب خواهد بود. همان طور که در فکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخندی بر لب نگاهش می کند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد و وانمود کرد که دیگر حواسش به اون نیست. اما در تمام مدت جشن، حواسش به "نیما" بود. صادق و سیاوش و پدر با هم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود. فرصت خوبی بود. سودابه به بهانه قدم زدن و خستگی حاصل از یکجا نشستن، از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چند تایی از دوست هایش هم همانجا بودند. سودابه با خودش فکر کرد این پسر با این تیپ و قیافه و این دوست هایش حزب اللهی اش هیچ شباهتی به ریشو هایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه می دانستند نداشت. آن هم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفند های زنانه اش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت، اما شیر کاکائو از دستش افتاد. نیما هم که گویا دنبال فرصتی بود خم ش، پاکت را برداشت و به دست سودابه داد:
-بفرمایید!
-خیلی ممنون
-خواهش میکنم
- فکر نمیکردم بچه مذهبی ها هم از این کارا بلد باشن!
و همین یک جمله کافی بود تا باب صحبت باز شود. البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد. نیما هم دوست نداشت سیاوش متوجه نزدیک شدن او به این دختر که احتمالا از نزدیکانش بود بشود. یک محافظه کاری مشترک! و چون هر دو نفر نیات مشترکی داشتند، ولو بی خبر از یکدیگر، رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد...
اما بشنویم از جمع خانوادگی دکتر پارسا. سیاوش قصد داشت هرطور شده پته رفیق صمیمی اش را روی آب بریزد برای همین همینطور که دست روی شانه صادق که کمی از خودش کوتاهتر بود میگذاشت گفت:
- خب آقا صادق! ما که رفتیم قاطی مرغا! دیگه وقتش شده شما هم دست به کار بشی و یه فکری برا خودت بکنی!
و بعد در حالیکه وانمود میکرد اصلا متوجه صورت سرخ شده خانم صبوری نشده و دارد با پدرش صحبت میکند گفت:
-این سید خیلی خوبه ها، ولی یه اخلاق بدی داره، اهل زن گرفتن نیست! منم نیت کردم امشب براش استین بالا بزنم و از بین این همه خانم دکتری که اینجاست یه خانم همه چیز تموم براش پیدا کنم
صادق نمیدانست بخندد یا گریه کند. از یک طرف از دست خل و چل بازی های سیاوش کفری شده بود و جلوی "زینب خانم" خجالت میکشید از این حرف ها! از طرف دیگر حسی ته دلش را قلقک میداد و او را یاد علاقه اش به این خانم می انداخت که برایش خوشایند بود. پدر ساده دل سیا، بی خبر از همه جا، رو به اقا صادق گفت...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋 #بادبرمیخیزد #قسمت140 ✍ #میم_مشکات هرچه باشد، سودابه هم دختر عمه سیاوش بود و قطعا
🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋
#بادبرمیخیزد
#قسمت141
✍ #میم_مشکات
- چرا زن نمیگیری اقا سید? داره موهات سفید میشه ها! قرار نیست که همش سرت تو کتاب و درس باشه
سیاوش دست بردار نبود، رو به راحله گفت:
-راحله جان یه کاغذ بیار خصوصیات مد نظر ایشون رو بنویسیم
صادق که خنده اش گرفته بود گفت:
-باشه سیا جان، ان شالله بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنیم
- چرا بعدا سید? این همه خانم اینجاست.. بالاخره یکی ش به درد تو میخوره. خانم صبوری هم هستند، شاید ایشون هم گزینه خوبی داشتند که معرفی کنند. بنویس خانم. اول اینکه دستپختش خوب باشه. این سید پدر معده مارو که در اورد، اقلا خانمش دستپختش خوب باشه، میریم خونه ش مهمونی زخم معده نگیریم!
همه زدند زیر خنده. پدر گفت:
-تو میخوای برای صادق زن بگیری یا به فکر شکم خودتی?
سیاوش با صداقت تمام جواب داد:
-بالاخره باید یجوری باشه بتونم باهاش رفت و آمد کنم! نکته دوم اینکه نباید حسود باشه! باید بتونه زن اول اقا سید رو تحمل کنه!
با این حرف، همه ماتشان برد. حتی خود صادق هم شوکه شد! اما در این میان تنها کسی که به نظر می آمد خیالش راحت است و حدس میزد سیاوش قصد دارد شوخی کند همان خانم صبوری بود. زینب خانم به حرف در آمد و بی توجه به عواقب حرفش گفت:
- امکان نداره! آقا سید اصلا اهل همچین چیزایی نیستن! از این بابت خیالم راحته راحته!
این اعتراف همه چیز را روشن میکرد. صادق اما بی توجه به این لو رفتن رازش، کیف کرد از این اعتماد و طرفداری به موقع! و با لبخندی از خانم صبوری تشکر کرد و زیر گوش سیاوش غر زد:
- کنف شدی کچل?
سیاوش با بدجنسی گفت:
-دقیقا همینو میخواستم! این یعنی حدس من درست بوده! تا تو باشی زیر آبی نری!
و رو به خانم صبوری گفت:
- آخه این سید ما اول با کتاب و دفتر مشقش ازدواج کرده! هرکی زنش بشه باید این هوو رو تحمل کنه! و خب این خیلی خوبه که شما حسود نیستین!
و این بار نوبت زینب خانم بود که مثل لبو گوش تا گوش سرخ شود و سرش را پایین بیندازد و متوجه شود که چه خرابکاری کرده است. صادق که دید نمیتواند سیاوش را ساکت کند، شروع کرد به هل دادنش تا از جمع دور شود:
-بیا برو به کارت برس جناب شهرداد روحانی* رفقای مزقون چی ت اومدن منتظر توان... برو پیانوت رو کوک کن
سیاوش همانطور که با هل های صادق، که الحق دستان پر زوری هم داشت، به جلو رانده میشد سرش را به عقب برگرداند و گفت:
-بذار یچیزی بگم میرم
صادق برای لحظه ای ایستاد و سیاوش دوباره با همان شیطنتش گفت:
- تبریک میگم بهتون خانم...این سید ما زن ذلیل ترین و زن دوست ترین مرد دنیاست.. مطمئن باشین کنارش خوشبخت میشین...
و قبل از اینکه زینب بتواند جواب تبریک سیاوش را بدهد صادق گفت:
-بیا برو تا بیشتر از این خرابکاری نکردی جناب دکتر!
و سیاوش همانطور که از جمع فاصله میگرفت گفت:
- اقا صادق به فکر شیرینی باش
و با سرعت دور شد و به طرف سن رفت، چرا که میترسید رفیقش اردنگی حواله اش کند.
پ.ن:
*شهرداد روحانی( شهداد روحانی):
موسیقیدان، آهنگساز و رهبر ارکستر ایرانی
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....