کلام طلایی 🌱
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت185 گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت186
–تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری میتونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم میفرستم.
فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحهی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازهی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمیکند؟ چرا اینقدر آزارش میدهد؟ نمیفهمیدمش. وقتی به خواستهایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر میشود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج میشوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را میگفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانیام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش میمانم. حالا این دخترهی دیوانه چه میگفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمیرفت. لحظهایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشمهایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا...
صفحهی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است.
سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش میدمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایدهایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گرهی کور خورده بود که فقط خدا میتوانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خردههایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه شیشهی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسهی سینهام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصومانهی راستین افتادم و گریهام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریهام بلند نشود.
خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی میکند. حتما با حرفهایی که پریناز در فیلم میگوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست.
نمیدانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیام چشمهایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهرهی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانهشان نرفتهاند.
به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشستهی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود.
خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم.
بقیه هم کمکم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همهی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد.
نمازم را که خواندم گوشیام را باز کردم.
ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چارهایی ندارم بالاخره که خبردار میشوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#پارت185 نزدیک غروب بود که عمه گفت: –فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی ا
#پارت186
تلفنش که تمام شد به طرفم چرخید.
–پاشو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم و بعدم بریم دنبال مژگان.
به پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کرد.
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم.
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم.
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکر و خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندید.
–ببین چه زود خواب از سرت پرید.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت به سرش برخورد کرد و این دفعه من خندیدم.
تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام به طرفم پرت کرد.
–فدای سرت، پاشو بریم. از تخت پایین امدم.
–حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا میندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندید.
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه میکرد.
–آقا آرش.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونه بوده.
کش مو را از دستم گرفت.
–اخه میخواستم دوتایی بریم یه بستنی بخوریم. سکوت کردم و حرفی نزدم.
موقع آماده شدن گفت:
–به فاطمه خانمم بگو آماده بشه بیاد.
لبخند زدم و با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم.
#بهقلملیلافتحیپور