eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت247 از اتاق که بیرون رفتیم. بلعمی با چشم‌ه
🕰 –خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم. راستین انگشت شصت و سبابه‌اش را به هم چسباند و گفت: –دقیقا. پری‌ناز می‌گفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامه‌ی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پری‌ناز با راستین دردو دل کرده. موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت. بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود. نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید: –کجا بودی؟ سوالی نگاهش کردم. –اینجا نبودی. به چی فکر می‌کردی؟ نمی‌توانستم در مورد چیزی که فکر می‌کردم حرف بزنم. پس مجبور شدم در کوچه پس کوچه‌های ذهنم بگردم تا حرف قانع کننده‌ایی پیدا کنم. نگاهم را زیر انداختم و گفتم: –به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر می‌کردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید. سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد. جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسری‌ام اشاره کرد. –هیچ می‌دونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس. دستی به روسری‌ام کشیدم. –اونا، منظورتون پری‌ناز و... سرش را به چپ و راست تکان داد. –نه، نه انتقام از اونایی که امثال پری‌ناز رو هم اغفال کردن. پری‌ناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اون‌جور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست. تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش می‌گفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمی‌کردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن. خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگه‌ی زیر دستم کردم و گفتم: –نمی‌دونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو می‌دونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه. او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن. بعد از مکثی گفت: –اگر همین کارها رو رونق بدیم و کم‌کم همه انجام بدن بهترین انتقامه. می‌تونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم. کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم. برگه‌ایی که نقاشی می‌کرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود. نگاهم روی کاغذ ماند. او ادامه داد: –باید مثل اونا زندگی کنیم. تعجب زده نگاهش کردم. –مثل اونا؟ –اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هم‌وطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بی‌تفاوت نباشیم. همانطور که به حرفهایش گوش می‌کردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم. –مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه. قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم. –بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی می‌کنی و اون جوابت رو با بدی میده. سرش را به علامت مثبت تکان داد. –راهش می‌دونی چیه؟ –نه. –این که وقتی داری به کسی خوبی می‌کنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده. –با بدی! –دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم. –خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه. –ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه. تاملی کردم و گفتم: –شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه. بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد. –البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد. ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#پارت247 –اگه تو می‌خواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان می‌گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
سوالی نگاهش کردم. اهی کشید. –راستش برادر عوضی مژگان گفته، می‌خواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده. مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه‌ی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته. –خب، این رو که مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده‌ی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟ نفس عمیقی کشید. –الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانوادش هم پشتش هستن. تعجب زده گفتم: –چرا؟ پوفی کرد. –میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره. –خب خود مژگان چی میگه؟ –من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه، ازم خواست که نزارم بره. –اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده. سکوت کرد. پرسیدم: –الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می‌کرد؟ پیشانی‌اش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد. باصدای در، هر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد. مادرش بود. از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست. بلند شدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. نفس‌هایش نظم نداشت. با کمک آرش به اتاقش بردیمش. آرش گفت: –مامان باید بریم بیمارستان. –نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟ آرش با صدای کنترل شده‌ایی گفت: –مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می‌کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید. –می‌ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیاد حالم خوب میشه. اون باید عده‌اش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید. از حرفهایشان سر در نمی‌‌آوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخود سیاه می فرستادمش. کمک کردم تا مادرش دراز بکشد و بعد رو به آرش گفتم: –سیب دارید؟ –چطور؟ اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد. –من که نمی تونم خودت بیا. –میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقِ. با اکراه از اتاق بیرون رفت. در را بستم و فوری لبه‌ی تخت نشستم. –مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس می‌کردید؟ او هم بی مقدمه گفت: –خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه. البته همه‌ی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشه‌ها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا می‌گیرم، یه زمین توی شهری که عمه‌ی آرش زندگی می‌کنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات یه خونه میخرم و... دیگر گوشهایم یاری نمی‌کرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادر آرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه می‌گوید. می‌خواستم دور بشوم؛ تا صدایش قطع شود؛ ولی هر چه می‌رفتم فقط خستگی و عرق و گرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که با وحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می‌خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان می‌خورد، به نظرم امد صدایم می‌کرد. لیوان آبی آورد. صورتم خنک شد. –راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟ دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم. –من خوبم آرش. بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیر پاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد. –سردمه آرش. فوری یک پتو آورد. –گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی. –آرش. بابغض جواب داد. –جانم.