eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
25.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلیطه! من خدیجه‌ام بشنوید و به گوش آنان که مدعی حقوق زنانند... برسانید
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بی حجابی رو تو فرانسه قانون میکنن پس ما هم میتونیم حجاب رو قانون کنیم 🎙استاد رحیم‌پور ازغدی. 🔹🔹🔹
🔴۲جا اصلا تصمیم نگیر! 1️⃣ زمانیکه خیلی خوشحال هستی 2️⃣ زمانیکه خیلی ناراحت یا عصبانی هستی 🔹توی این زمان‌ها، چون تصمیماتتون از دریچه هیجان و احساساته، تصمیم درستی نمی‌گیرید. چه حرف‌هایی که موقع خوشحالی زده میشه و بهش عمل نمیشه و چه حرف‌هایی که توی ناراحتی و غم و عصبانیت زده میشه و پشیمونی و حسرت به دنبال داره... 🔹 پس زمانیکه خُلقتون خیلی بالا یا خیلی پایین هست، تصمیم نگیرید که بعدش یا نمیتونید اون انتظار رو برطرف کنید یا باعث میشه در نهایت حسرت بخورید. ✍ مهدی مقصودی
🔴 طرح یک آیه یک ختم با خوندن یک آیه در ختم قرآن شرکت شوید. همیشه با خوندن یک جزء یک حزب یا نهایت یک صفحه در ختم قرآن شریک می‌شدید الان با خوندن یک آیه دیشب تا الان ١٣٠ ختم قرآن انجام شده علاوه بر جزخوانی روزانه‌تون میتونید ده‌ها ختم قرآن روزانه انجام بدید. فقط با خوندن چند آیه. بعضیا از دیشب تا الان ده‌ها ختم قرآن انجام دادن. هر زمانی از روز کلیک کنید روی لینک تو اون ختم شریک بشید. حتما این مطلبو برای دیگرانم بفرستید روی لینک زیر بزنید، آیه مخصوص شمارو نمایش میده، با همون یک آیه در ختم اون دور از قرآن که بالای صفحه نمایش داده شریک میشید ثواب ختم‌های امروزو هدیه میکنیم به امیرالمؤمنین(ع) و شهدای کرمان💔 کلیک کنید و آیه‌ تون رو بخونید و برای دیگران هم بفرستید در ختم قرآن با یک آیه شریک بشن. بسم الله👇 https://leageketab.ir/khatme-quran/ | حتما عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
💠 دعای روز پنجم ماه رمضان 💠 التماس دعا
کلام طلایی 🌱
#پارت185 نزدیک غروب بود که عمه گفت: –فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی ا
تلفنش که تمام شد به طرفم چرخید. –پاشو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم و بعدم بریم دنبال مژگان. به پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم. –چشم آقا. موهایم را شروع به نوازش کرد. –سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم. دستش را گرفتم. –نه، سردم نیست. –پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟ دستش را رها کردم. –نه. دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،. «کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟» در همین فکر و خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد. هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم: –آرش. بلند خندید. –ببین چه زود خواب از سرت پرید. بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت به سرش برخورد کرد و این دفعه من خندیدم. تشکش را نشانش دادم. – ببین اینجارو هم خیس کردی. بالشتی که دستش بود را آرام به طرفم پرت کرد. –فدای سرت، پاشو بریم. از تخت پایین امدم. –حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم. –اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم. –اونوقت من کلا می‌ندازمت توی استخر. –دوباره بلند خندید. –خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید. –بیا بشین برات ببافمشون. همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می‌کرد. –آقا آرش. –جانم. –میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونه بوده. کش مو را از دستم گرفت. –اخه می‌خواستم دوتایی بریم یه بستنی بخوریم. سکوت کردم و حرفی نزدم. موقع آماده شدن گفت: –به فاطمه خانمم بگو آماده بشه بیاد. لبخند زدم و با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم.
دیدی وقتی به یکی میگه روزه و نمازت قبول باشه اونم میگه مال شما هم قبول باشه؟ امشب سر سفره‌ی افطار...
کلام طلایی 🌱
#پارت186 تلفنش که تمام شد به طرفم چرخید. –پاشو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم و بعدم بریم دنبال مژگان.
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد. رو به من و آرش کرد. –ببخشید، من جواب بدم، میام. آرش مشکوک نگاهش کرد. بعد از رفتن فاطمه، برای این که آرش فکر بدی نکند گفتم: –نامزدشه. سرش را تکان داد. –حدس میزدم یه خبریه، پس چرا چیزی به ما نگفتن. –میگن به زودی. لبخند زد. –فاطمه هنوز نیومده تو از همه‌چیزش خبر داری؟ خندیدم. –خب دیگه، ما اینیم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود. آرش وقتی متوجه‌ی اخم‌های فاطمه شد پیاله‌ی بستنی‌اش را برداشت و بیرون رفت. بلافاصله پرسیدم: –دعواتون شد؟ همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت: –میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم. اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی؟ چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوتم را دید پرسید: –واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟ –اون در حقیقت از تو اقتدار میخواد. اجازه گرفتن بهانس. مخصوصا اوایل زندگی حواست به این چیزا باشه، بعدا خودش درست میشه. –آخه اینجوری حس می کنم تحت کنترلم. –حساسیت نشون نده، البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه‌ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن. –غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه. شانه ایی بالا انداختم. –قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون. –کلافه گفت: –ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون‌هاش به نفع اوناست. از حرفش پقی زدم زیر خنده. کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد. –خب مگه دروغ می گم؟ –اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم‌هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم. –چطوری؟ –با مکر زنانه، فاطمه با صدای پیام گوشی‌اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد. –غیر مستقیم عذر خواهی کرده. –چه سریع؟ زن ذلیل. فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت. –راحیل. –هوم. قاشقی از بستنی‌اش در دهانش گذاشت. –یه چیزی بگم، نخندیا. –نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟ –عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من. –چشم، بفرمایید. سرش را پایین انداخت. –ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایل که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن‌تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. رفتار فاطمه برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت می‌توانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. لبخند زدم. –به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیه‌ی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن. با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. گوشی‌ آرش زنگ خورد. لب زد: –مژگانه. –بله... یه ربع دیگه می رسیم. کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: –بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه. فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد. وقتی رسیدیم مژگان جلوی در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد. خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد. نمی‌شنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه‌ی هر لحظه درهم شده‌ی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمی‌گوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد. مژگان لحظه ایی مردد ایستاد. بعد نگاه خشمگینش را حواله‌ی من کرد و رفت. آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد.
📸 دعای روز ششم ماه رمضان خدایا منو تنبیه نکن
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥پشت پرده عجیب بی حجابی‌های اخیر 💥نقشه‌ای شوم برای حمله به ایران
کلام طلایی 🌱
#پارت187 در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد. رو به من و آرش کرد. –ببخشید، من جواب بدم
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها" البته ناگفته نماند که مژگان خیلی بد لباس پوشیده بود. یک تونیک حریر سفید یقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخورد و تا روی باسنش می‌آمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی. بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود. همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندی‌اش تا بالای زانویش می‌رسید. برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشه‌ی ماشین چرخاند. فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم. برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود. تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت: –آرش اینجاست پاساژه. آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت: – الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن. مژگان هم دیگر حرفی نزد. هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بود و یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند. بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد. دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد. هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم می‌افتاد با دلخوری نگاهش را از من می‌گرفت. زن عموی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شده‌ام. بعد با کمی مِن و مِن گفت: –راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم. فکری کردم و گفتم: –منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم. –یعنی مثل خودت محجبه باشه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن می‌گردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه. زن عموی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه می‌گشت. وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت: –به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه‌های آیندم مومن باشه و محرم و نامحرم سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده می‌آمد. بنابراین گفتم‌‌: –یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشاره‌ایی به موهای خودش کردم. –تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره. –نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون. خب وقتی موهاش بیرونه یعنی محرم و نامحرم سرش نمیشه دیگه. از حرفهایش حیران بودم. با چشم‌های گرد نگاهش کردم و دیگر نتوانستم حرفی بزنم. بعد از ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت. بعد از چند دقیقه من هم به بهانه‌ایی از کنار زن عمو بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشی‌اش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم: –از دست من ناراحتی؟ حرفی نزد. –آخه چی شده؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟ نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانی‌اش کرده بود. –میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله‌ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ... دیگر حرفش را ادامه نداد. تعجب زده گفتم: –یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم.
کلام طلایی 🌱
#پارت188 ˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها" البته ناگفته نماند که مژگان خیلی بد
–نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست. –به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی‌برمت. مثل بچه‌ها باهام رفتار می‌کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن. اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش، اصلا آرش اینجوری نبود. وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: – اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفید رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید. نگاهم را پایین انداختم. بینمان کمی به سکوت گذشت. –از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می‌کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه. بعد با حرص بیشتری ادامه داد: –تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی‌دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟ الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می‌کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن. با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چه‌کار کرده‌ام که مژگان در موردم این‌طور فکر می‌کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم. –باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم. نگاهش را به تندی از من گرفت و گفت: –پس چرا هر کی به تو می‌رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه‌ها ملاحظه کن. اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه. همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت: –راحیل جان یه دقیقه بیا. با تردید بلند شدم و رو به مژگان گفتم: –الان برمی گردم. فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم. –چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟ –هیچی بابا، دردو دل می‌کرد. –راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا درد و دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت. –باشه چند دقیقه دیگه میام. همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت. سر سفره شام نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسرده‌اند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت: –دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستن. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت: –چرا اینجوری نگاهت کرد؟ به آرامی گفتم: –آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل ترکیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه. فاطمه پوزخندی زد. –واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از خانم‌های ایرانی آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت: –با یه مَن ریش اونجا بود و می‌خواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد: –اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره. مژگان که تا آن موقع خیلی با دقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت: –ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید. آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد. دوباره فاطمه زیر گوشم گفت: –منظورش به ما بود؟ –نه بابا، داعشی‌ها رو میگه. فاطمه خندید. –حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت. کی؟ –همون یارو که ریش داشته دیگه. –لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده. فاطمه اشاره‌ایی به کیارش و مژگان کرد. –اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رایی که دادن، چه فاجعه‌ایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه. جمله‌ی آخرش را کمی بلند گفت. سکوتی جمع را فرا گرفت. آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت: –حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها. زمزمه‌وار پرسیدم: –توام؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. نگاهی به مژگان انداختم. –فعلا که شماها دست پیش گرفتین.