eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
نیاز_مردم ✨امام حسین علیه السلام فرمودند: 💐بدانید که نیازهای مردم به شما از نعمت های خدا بر شماست.از آنها ملول نشوید که گرفتار می شوید. 📚کشف الغمه ج ۲ص ۲۴۱ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
چند جمله کوتاه قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید... اعتماد ساختنش سالها طول میکشد تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد... ایستادگی کن تا روشن بمانی شمع های افتاده خاموش می شوند... هیچ کدام از ما با ای کاش به جایی نرسیده‌ایم...  زمان وفاداریه آدما رو ثابت میکنه نه زبان همیشه یادمون باشه که نگفته هارو میتونیم بگیم اما گفته هارو نمیتونیم پس بگیریم … خودبینی، دیدن خود نیست خودبینی، ندیدن دیگران است.. .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
✍امام حسین علیه السلام: قویترین فرد در ایجاد ارتباط کسی است که با کسی از او بریده رابطه برقرار کند. 📚میزان الحکمه ج۱، ص۷۹ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🐚🌸 🌸 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت133 کمی که سرش را بالا می آورد متوجه نگاه هایم می شود و می پرسد:
🐚🌸 🌸 _موسی خیابانی۱، یکی از رده بالاهای سازمان. از بچه های تبریزه، ازونجا باهاش آشنا شدم. _موسی تو رو برد توی سازمان؟ پوزخندی روی لبش می نشیند و با افسوس می گوید: _آره، تازه دانشگاه قبول شده بود. ادبیات دانشگاه تبریز. موسی چند سال از من بزرگتر بود و قبلا چند باری دیده بودمش. از وقتی که دانشگاه تهران رشته فیزیک قبول شده بود، رفت تهران. خیلی کم می آمد تبریز و به خونوادش سر می زد یه روز که رفته بودم تبریز سراغ کارهای نهایی دانشگاه. خیلی اتفاقی موسی رو دیدم. با خوشرویی احوال پرسی کردیم که گفت یه کار خصوصی داره. باهم رفتیم یه جای خلوت و نشستیم حرف زدیم. اولش از آینده و کارهایی که میخوام بکنم پرسید، بعدشم از کارهای خودش گفت. حرف هاش بودار بود اما چیزی نگفت. کم کم از انقلابو آزادی برام حرف زد، ته تهشم گفت یه عده از جوونا دور هم جمع شدن تا کمک کنن. تعجب کردم آخه موسی اهل این کارا نبود! خیلی بچه آرومی بود، ازونایی که تا مجبور نباشن زیپ دهنشونو وا نمی کنن. ازونایی که بزنی شون عذرخواهی می کنن! با هیجان و شور از اونجا برام می گفت.کنجکاو شدم و پرسیدم چه جور جاییه؟ موسی هم گفت یه سازمان مبازا چقدر بی مهابا به مردم بیچاره شلیک می کردن و گاز اشک آور می ریختن. با همین تصورات گفتم موسی منم هستم. موسی هم گفت الکی که نیست و چندتا کتاب دستم داد و گفت فعلا اینا رو بخون بعدشم رفتنت به دانشگاه تبریزو لغو کن. کتابا رو با شوق نشستم خوندم از اسمای قلمبه و سلمبه اش خوشم اومد! فکر می کردم منم یه روشفکر شدم و توی سازمان به خیلی چیزا میرسم. کم کمش آزادی! چیز کمی نبود که توی آزادی سهمی داشته باشم. چند روز بعد موسی سراغم اومد و باهام حرف زد منم از دانشگاه تبریز انصراف دادم و رفتم دانشگاه تهران. کنکور که داده بودم هر دوجا قبول شدم اما بخاطر سلین جان و حاج بابا نرفتم. اما موسی گفت اگه بخوام فعالیت کنم باید برم تهران. خلاصه با مکافات راهی تهرون شدم، موسی منو برد بین جمع. همگی به موسی احترام میزاشتن که بعدا فهمیدم دلیل این احترام اینه که موسی جز هیئت مرکزی ساز مانه! واقعا باورش سخت بود. با سفارشات موسی من شدم اعلام نویس و حتی گزارشات محرمانه رو از عملیات های مختلف، هماهنگی ها رو من رسیدگی می کردم. اون زمان بیشتر بچه های سازمان دانشجوهای فنی بودن، خیلی کم افرادی پیدا میشد که توی رشته های انسانی درس خونده باشه. یکی بینشون نبود که از جامعه و مردم سر در بیاره! کارهاشون همه شده بود شعار و هیجانات! منم که انسانی خونده بودم شدم این کاره! گوش هایم را به حرف های مرتضی دوخته بودم. تا به حال یک کلمه از این حرف ها به من نزده بود و نمی فهمیدم چرا دارد الان می گوید؟ چرا از موسی گله داشت؟ لام تا کام توی حرف هایش نمی پرم تا حواسش پرت نشود و همین طور برایم بگوید. _موسی منو وارد این کار کرد! حالا میفهمم چرا قبل هر عملیاتی که می دونستیم خودکشیه یا شکست میخوره، وضعو به سمت هیجان می بردن تا کسی فرصت فکر کردن نداشته باشه. سازمان هیچی بود که ما برایش اسم و رسم ساختیم. ذهنم در دریای بی خبری و سوالات جوراجور دست و پا می زند و می پرسم: _خب اینا رو گفتی تا به چی برسی؟ چشمانش را باز و بسته می کند و از لب پنجره بلند می شود. کنار پشتی می نشیند و دستش را زیر چانه اش ستون می کند و می گوید: _اینا رو گفتم که بدونی من اشتباه کردم. من دیگه نمیخوام توی جهل دستو پا بزنم. به خاطر آزادی از دینم بگذرم. دین من آزادی بی قید و شرط انسانه! نقدو ول کنم و نسیه رو بچسبم؟ بیچاره اون جوونایی که به بهانه‌ی روشنگری مارکسیسم و این کوفت و زهرماری ها رو بارشون می کنن. تموم این کارا بوی قدرت میده! اونا عطش قدرت دارن و هرطور شده میخوان بهش برسن، مطمئن باش خبری از آزادی نخواهد بود. بیچاره مجید و مرتضی که قربانی عطش قدرت شدن! اونا بدون مردم هیچن، هیچ کاری نمیتونن بکنن که این رژیم سقوط کنه. چندبارِ دیگر نام مجید و مرتضی را از او شنیده بودم. برای این که بهتر بفهمم چه می گوید مجبور شدم از مجید و مرتضی هم سوال کنم. _مجید و مرتضی کین این وسط؟ _______ ۱. موسی نصیر اوغلی خیابانی، معروف به موسی خیابانی ( ۶ مهر ۱۳۲۶–۱۹بهمن ۱۳۶۰) در تبریز متولد شد. وی از اعضای باسابقه سازمان مجاهدین خلق ایران و عضو مرکزیت سازمان طی سال‌های بعد از ۱۳۵۰ بود. پس از انقلاب، او به همراه مسعود رجوی، رهبران اصلی این سازمان بودند. خیابانی پس از رجوی، مهم‌ترین رهبر این سازمان بود و در سال ۱۳۶۰ پس از اعلام جنگ مسلحانه، فرماندهی نظامی سازمان را بر عهده داشت. ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ (۳۴سالگی) طی حملهٔ نیروهای کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران به پایگاهش در تهران در محله زعفرانیه کشته شد. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
کلام طلایی 🌱
🐚🌸 🌸 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت134 _موسی خیابانی۱، یکی از رده بالاهای سازمان. از بچه های تبریزه،
🐚🌸 🌸 _دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزمه های مارکسیسم پاشونو از این قضیه کشیدن کنار. اونا فهمیدن سازمان داره با عقاید و ذهن بچه ها چیکار می کنه. مجید جلوی تقی۲ ایستاد، گفت مارکسیسم، خدا رو انکار میکنه. من بچه مسلمونم پس این شیوه رو قبول ندارم. مجید و مرتضی۳ خواستن پای خیلی از بچه های سازمانو هم ازین ماجرا بیرون بکشن و سازمان اسلامی تاسیس کنن که تقی فقط گذاشت این فکر توی ذهنشون بمونه. خیلی زود به بهانه سرپیچی با اونا تصفیه کردن. تقی الکی می گفت اینا میخوان به ساواک ما رو لو بدن، در حالی که همه میدونستیم مجید و مرتضی اصلا همچین کسایی نیستن. وحید افراخته رو مامور کردن تا وقتی که مجید به بهانه‌ی صحبت سر قرار حاضر میشه اونو بکشن. همین کار شد، مرتضی رو هم همون روز ترور کردن مرتضی زنده موند اما به شدت فکش آسیب دیده بود. همگی ما میدونستیم مرتضی یه تیرانداز حرفه ‌ای هستش امت اون به وحید شلیک نکرد! مرتضی دیگه از اسلحه اش ناامید شده بود و از طرفی خبر آوردن که توی ساواک گفته ما اسلحه رو فقط روی دشمن می کشیم نه روی دوست، وقتی اسلحه دستت میگیری باید بدونی به کی شلیک کنی. اونا واقعا مرد بودن! مرتضی میره بیمارستان سینا که بیمارستان نظامیه و ساواک بهس مشکوک میشه و شناسایی می کنن. بعد هم اونو شهید می کنن... یادته گفتم یه روز ساواک تو خیابون ریخت و مشکوکا رو دستگیر کرد؟ وحید افراخته هم همون روز دستگیر شد. وحید هم خودشو دلخوش به مقام مجید کرده بود که خودشو وفادار به سازمان نشون می داد اما طولی نکشید که با دستگیر شدنش تموم خونه های تیمی و اطلاعاتمونو لو داد تا شاید اعدامش نکن اما اون نمیدونست ساواک ازین رحما به کسی نمیکنه! _مجید چی شد؟ _وحید اونو زد. مجیدم اسلحه داشت اما... بعدش جنازه‌شو سوزوندن تا شناسایی نشه و بردنش توی زباله ها ریختن. اینم از سازمان... واقعا نامردتر از این پیدا میشه؟ من چشمامو روی تموم اینا بسته بودم اما الان آگاه شدم! دیگه نمیخوام راه تقی رو برم. توی این یک هفته کلی کار انجام دادم. اول خودمو قانع کردم بعدشم رفتم خونه تیمی و صاف تو چشماشون نگاه کردم و گفتم من دیگه نیستم! به گوش هایم اعتماد نمی کنم! دستی به گوشم می کشم و می پرسم: _چی؟ دوباره بگو؟ لبخند تلخی روی لبانش نقش می بندد و تکرار می کند: _من دیگه با سازمان کار نمی کنم! این آزادی به درد من نمیخوره. با این نفاق هیچ کدوممون به جایی نمی رسیم‌. قیافه‌ی شهناز واقعا دیدنی بود! جلوم ایستاد و داد زد اینو از اون دختره یاد گرفتی؟ دیدی گفتم تو مبارزه ات تاثیر میزاره. خلاصه خیلی حرف مفت زد اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم. حتی منو هم به تصفیه تهدید کردن اما من دیگه برنمی گردم. ازم خواستن اسلحه مو تحویلشوم بدم منم امشب یه جایی مخفیش کردم و فردا میگم ازونجا برش دارن. من اسلحه جدیدی برای مبارزه پیدا کردم! اون اسلحه ایمانمه! شوق در چشمان اش به حرکت در می آید. کلی باهم حرف زده بودیم اما هنوز یک چیزهایی برایم نامفهوم بود. باید بپرسم وگرنه نمی توانم امشب بخوابم! _اونا راحت آدم میکشن! اگه... انگار برق نگرانی را در نگاهم دیده است که لب می زند:« نترس! اونقدر زرنگ هستم که جوونمونو نجات بدم. منم چندتا گزارش محرمانه و سری و کلی چیز دیگه ازشون دارم که دست از پا خطا کنم اونا رو، رو می کنم. فقط باید حواستو جمع کنی، بدخواهامون بیشتر شدن. ساواک کم بود سازمان هم اضافه شد پس باید بیشتر احتیاط کنیم. تو نباید با حمیده‌خانم و بقیه ارتباط داشته باشی چون سازمان ادمای دور و برمو خوب میشناسه. ممکنه ردمونو بزنن و بعید نیست به ساواک بدن.» _______ ۱. مجید شریف واقفی (مهر ۱۳۲۷–۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴) یکی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود که توسط دیگر اعضای سازمان به خاطر تعلقات اسلامی‌اش کشته شد. بعد از انقلاب اسلامی،دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد. ۲. محمدتقی شهرام (۱۳۲۶–۱۳۵۹) یکی از چهره‌های شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخهٔ مارکسیسم-لنینیسمسازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر(که به اختصار پیکار نامیده می‌شد) تغییر نام داد. تقی شهرام در تیرماه ۵۸ دستگیر و در مرداد ۵۹ به اتهام صدور دستور ترورمجید شریف واقفی محاکمه و اعدام شد. ۳. مرتضی صمدیهٔ لباف در سال ۱۳۲۵ در اصفهان بدنیا آمد. وی به همراه مجید شریف واقفی به دلیل پافشاری بر عقاید اسلامی خود، با رهبر اصلی سازمان تقی شهرام به اختلاف برخوردند. عصر روزی که مجید شریف را به قتل رساندند او را هم ترور کردند اما ترور نافرجام بود و سرانجام توسط ساواک شهید شد. :Instagram.com/mobina.rfty 🚫 (آیه)
.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_87 نگاهی به چهره درهم رفته پارمیدا انداختم و گفت -- خب معلومه که م
هیچ وقت فکرشو نمیکردم زندگی پارمیدا اینطور باشه ،،، پارمیدا حرف میزد و من تازه داشتم میفهمیدم که فقط زندگی من نیست که این همه فراز و نشیب رو داره ،،، تازه داشتم به این جمله همیشگی بابام میرسیدم و مفهومشو درک میکردم "" به ظاهر زندگی کسی غبطه نخور چون تو از باطن زندگیش بی اطلاعی "" ذهنمو آزاد کردم و به ادامه حرفای پارمیدا گوش دادم -- عموم و بابام بخاطر روابط کاری خودشون بچه هاشونو قربانی کردن و بهمون گفتن که باید پیوندهای دخترعمو و پسرعمویی که اونا تعیین میکنن رو قبول کنیم .... طوری که پیش خودشون فکر کرده بودن و بهم قول داده بودن من باید با فرزام پسرعموم و فرهاد با دلارام خواهر فرزام ازدواج میکردیم ،،،، همین که فرهاد به سن ازدواج رسید بابا و عمو حرفشونو بازگو کردن و فرهادم که هیچ وقت رو حرف بابا نه نمیاورد قبول کرد و اینطوری زندگیشو نابود کرد .... زندگی فرهاد و دلارام بخاطر دخالت های بی مورد پارمیس و نداشتن علاقه خیلی دوام نیوورد و زود از هم طلاق گرفتن و این وسط مرسانا قربانی این ازدواج اجباری شد ،،،، منم اون موقع تسلیم حرف پدرم بودم و با ازدواج با فرزام مشکلی نداشتم ولی یه شب اتفاقی فهمیدم که خواهرکوچیکم پارمیس دل به فرزام داده و عاشقش شده دیگه نتونستم ادامه بدم و بخاطر همین وقتی بحث ازدواج ما توی خونوادهامون بازگو شد من مخالفت خودمو اعلام کردم و از اونجا به بعد مسیر زندگیم عوض شد به اینجا که رسید سرشو پایین انداخت و دیگه چیزی نگفت ،،، نمیدونستم که باید چی بهش بگم .... میگفتم کار خوبی کردی که بخاطر خواهرت کنار کشیدی یا اینکه اشتباه کردی و با فرزام ازدواج میکردی ؟؟؟ تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم این بود که دستمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم -- متاسفم عزیزم .... شاید مقصر حال الانت پدرت باشه که بدون توجه به حرفای شما به برادرش قول داده پارمیدا سرشو بلند کرد و قطره اشکی که روی گونه اش بود رو پاک کرد ،،، لبخند تلخی به روم زد و گفت -- مهم نیست ،،، دیگه کاریه که شده .... تو بگو چطوری تونستی بری ترکیه ؟؟؟ مکثی کرد و بعدش با لحن متعجبی گفت -- چطور فرهاد پیدات نکرده ؟؟؟؟ لبخندی بهش زدم و گفتم -- ماجراش خیلی طولانیه عزیزم با لحن پیروزمندانه ای گفت -- ما که کاری نداریم ..... تعریف کن که خیلی کنجکاوم لبخندی بهش زدم و شروع کردم به تعریف کردن اون روزای تلخ و تصمیم اشتباهی که گرفتم -- وقتی فهمیدم فرهاد و پدرت بعد من راه افتادن و اومدن سمت ویلامون توی شمال ترس برمداشت .... مثل دیوونه ها شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم اون لحظه بخاطر ترسی که توی وجودم بود نمیتونستم خوب تمرکز کنم ولی یهو یه فکری به ذهنم رسید و منم تصمیم گرفتم که عملیش کنم ،،، رفتم سمت لبه پرتگاه و اونجا نقشه مو برای الناز و آنیسا تعریف کردم اونا مخالفت کردن ولی من انقدر ترسیده بودم که فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و همین یه راه برام مونده بخاطر همین بدون توجه به مخالفت هاشون تور و تاج لباس عروسمو انداختم توی دریا و خودم با همون لباس عروس فرار کردم و تا میتونستم از ویلا دور شدم .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_88 هیچ وقت فکرشو نمیکردم زندگی پارمیدا اینطور باشه ،،، پارمیدا حر
انقدر دور شده بودم که دیگه خودمم نمیدونستم کجام ،،، بخاطر راه زیادی که رفته بودم خسته بودم و دیگه نمیتونستم ادامه بدم برای رفع خستگیم یه گوشه نشستم تا یکم استراحت کنم با یادآوری اون روزا و دربه دری هام مکث کردم .... همیشه از اون روزایی طوفان زده متنفر بودم و دوست نداشتم بازگوشون کنم ،،، پارمیدا با چشای گرد شده ای بهم زل زده بود و نگام میکرد ،، وقتی سکوت منو دید با لحن هیجانی گفت -- خب بعدش چی شد ؟؟ خواستم مخالفت کنم و بخاطر حال خرابم ادامه ندم ولی یکم فکر کردم و بهتر دونستم که ادامه بدم اینطوری شاید یکم سبک میشدم و حالم بهتر میشد -- ولی وقتی چشامو باز کردم خودمو توی یه کلبه دیدم ،، از ترس اینکه فرهاد پیدام کرده وحشت زده از سرجام بلند شدم و نیم خیز توی جام نشستم که یه دختر قدبلند و لاغر اندام که خوش چهره بود و صورت مهربونی داشت به سمتم اومد و دستامو گرفت وبا نگرانی که توی صداش بود بهم گفت -- خوبی ؟؟؟؟ وقتی اون دختر جوون رو دیدم یکم خیالم راحت شد و ولی هنوز گیج بودم و نمیدونستم کجام ،،، نگامو توی کلبه چرخوندم که یه دختر جوون دیگه رو دیدم که یه گوشه کلبه وایساده بود و داشت غذا میپخت ،،،، نگامو توی صورتش چرخوندم ته چهره اش شبیه همین دختری بود که با نگرانی حالمو پرسیده بود ولی سردی و جدی بودن رو میشد از توی چهرهاش به راحتی خوند ،،،، با دیدن من از سرجاش بلند شد و باقدم های آرومی اومد سمتم ... کنارم نشست و با نگرانی لب زد -- خانم خوبی ؟؟؟؟ چشامو به معنی آره بستم و چند دقیقه ای توی سکوت بهشون خیره شده بودم ،،، نمیدونستم اینا کین و من الان کجام ..... بالاخره تصمیم گرفتم حرف بزنم به سختی لب باز کردم و گفتم -- ای اینجا ک کج است ؟؟؟ ش شماها...... ولی بخاطر وحشتی که بجونم افتاده بود نتونستم ادامه حرفمو بزنم ،،،، دختری که خوش چهره و مهربون بود با لحن مهربونی گفت -- آروم باش عزیزم ،،، اسم من ماراله و تو رو بی هوش اطراف کلبه پیدا کردم و آوردمت اینجا بعدش به اون یکی دختر جوون اشاره کرد و گفت -- ایشونم رها خانم هستن ،، خواهر بداخلاق بنده رها چشم غره ای به مارال رفت و مارالم با دیون حرکت خواهرش صدای خنده اش بلند شد ،،، دیگه تقریبا خیالم راحت شده بود ولی اونا از لباس عروسی که تنم بود تعجب کرده بودن و خیلی دراین مورد کنجکاوی کردن ... منم چون حالم خراب بود جوابی بهشون ندادم و سکوت کردم تا اینکه یه روز رها شنیده بود که یه دختر با لباس عروس خودکشی کرده و خبری ازش نیست و جنازشو پیدا نمیکنن ،،، عصبی اومد کلبه و کلی باهام دعوا کرد و میخواست بره همه چیزو به پلیس بگه کلی بهش التماس کردم ونذاشتم بره .... بهش گفتم که اگه اونا منو پیدا کنن میکشنم ،،، مارال آرومش کرد و بخاطر اصرار های ما نرفت پیش پلیس .... به کمک اونا به الناز زنگ زدم و بهش آدرس جایی که بودم رو دادم و ازش خواستم که کارت بانکیو یه سری وسایل ضروری رو برام بیاره ،، چند روز بعد سروکله الناز پیدا شد و تا منو دید بازم شروع کرد به نصیحت کردنم و خیلی سعی کرد منو پشیمون کنه ... از حال خراب پدرم گفت تا منصرفم کنه ولی من انقدر تو تصمیمم مصمم بودم که به حرفاش توجه ای نمیکردم ،،، وقتی الناز دید که من کوتاه بیا نیستم سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت ... منم از رفتنم براش گفتم ولی الناز وقتی فهمید چطوری میخوام برم مانع شد .... حقم داشت مرز زمینی و قاچاقی فرار کردن کلی دردسر و خطر داشت .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمؤمنین علیه السلام: 💠 لا تَمْنَعَنّكُم رِعايةُ الحقِّ لأحدٍ عن إقامَةِ الحقِّ علَيهِ ❇️ رعايت حقّ كسى نبايد مانع شما از اقامه حقّ بر او شود. 📚 غررالحكم حدیث ۱۰۳۲۸ .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
🔴رمز ترک گناه چیه؟ رمزی نمی‌خواد کافیه بدونی خدا همه چیزو میبینه اگه عمیقا به این موضوع ایمان داشته باشی دیگه روت نمیشه بری سمت گناه .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا