eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
👑امام سجادعلیه السلام گناهانى كه روزى را دور مى كنند چنينند ۱.اظهار فقر كردن ۲.خواب ديرهنگام در شب و پس از نماز صبح ۳.كوچك شمردن نعمت ها ۴.و از خدا گلايه كردن 📚:معاني الأخبار
1_3601130505.mp3
12.46M
نماهنگ صوتی بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف اللهم عجل لولیک الفرج بحق فاطمه و ابیها و بعلها و بنوها
🔶 اعمال شب نیمه شعبان
هدایت شده از عصر آگاهی
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐💐با توجه به ارسال پیامی در گروه ها مبنی بر چله عظیم قرن💐💐 🌸🌸عرض شود چون از مخاطرات روحانی چله گیری مطلعیم و گفتن این مطالب برای مردم عادی و کسانی که مدعی علم هستندبمثابه آب در هاون کوبیدن است با مشورت با اساتید صاحب نفس باذن الله برای حضور در چله ای عام اذن و حمایت روحانی توسط یکی از علمای علم الحروف اخذ شد تا ان شاءالله همگی مان بدون دغدغه از عوارض روحانی ، با ارامش و قوت باطنی چله ای قوی را برای تعجیل در فرج مولا و سرورمان حضرت بقیه الله الاعظم روحی له الفداء را آغاز کنیم. 🌸🌸 🪷شرایط چله 🪷 نیت این چله برای بداء در امر فرج حضرت مهدی عج الله می باشد ، همچون بداء ی که الله سبحان در زمان تولد موسی کلیم الله انجام دادند و ظهور منجی بنی اسرائیل بواسطه استغاثه مردم ستمدیده آن زمان بمدت ۱۷۰ سال زودتر رُخ داد. 🏵شروع چله:🏵 مصادف با اولین طلوع خورشید در روز اول ماه رمضان بعد از اقامه نماز صبح و تعقیبات نماز بلافاصله سجده رفته و ۷ مرتبه استغفار گفته و بعد آن یک مرتبه دعای عهد را قرائت کنید و در این مدت روزانه ۷۰ مرتبه استغفار به نیت رفع سیئات و افزایش حسنات قرائت شود ۱- شروع چله ۷ مرتبه استغفار فقط بعد از نماز صبح روز اول ۲- قرائت روزانه دعای عهد بعد از نماز صبح و دقیقا مقارن با طلوع آفتاب ۳- قرائت ۷۰ مرتبه استغفار از روز دوم زکات این اذن نشر در بین همه گروه ها با شرط رعایت عنوان کانال عصر آگاهی @asreagahee ( متعلق به موسسه اخترشناسی و دانش های اسلامی سپهربرین می باشد) اللهم عجل لولیک الفرج عاجلاً قریبا بحق فاطمه و ابیها و بعلها و بنوها
هدایت شده از عصر آگاهی
4.72M
توضیحاتی راجع به چله گیری
کلام طلایی 🌱
#پارت152 *آرش* همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشی‌ام را درآوردم و به سودابه زنگ زدم. با او
ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خوای خودت حلش کنی؟ شانه ای بالا انداخت. ـ حل که نمی تونم. ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم. نگران نگاهم کرد. ــ چرا؟ با التماس نگاهش کردم. –جون آرش بگو. سرش را پایین انداخت. – دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد: ــ به یه شرط. ــ چی؟ ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی. خندیدم. ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم. او هم خنده اش گرفت. ــ مگه گاو دریایی‌ام داریم؟ –آره، خیلی حیوونه کُندیه. – گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه. منتظر نگاهش کردم. مکثی کرد. –راستش، یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده. قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد. با صدای راحیل به خودم امدم. ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره. اضطرابم نگذاشت بخندم. ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشی‌اش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفت. گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم. ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته. با این حرفش همه‌ی خشمم جایش را به خجالت داد. –راحیل عذر می خوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. باور کن ارتباط ما فقط در حد... حرفم را برید. – مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم. گذشته‌ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه. سرم را پاین انداختم. –تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم. آرام گفت: –من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود. آهی کشیدم. –راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید: ــ اسم این دختره سودابس؟ از حرفش جا خوردم. ــ آره. خودش گفت؟ ــ نه، قبلا کسی دیگه‌ایی بهم گفته بود. –کی؟ ــ دیگه این رو نپرس. کمی فکر کردم. –اون روز که سوگند با اون قیافه‌ی طلبکار من رو نگاه می کرد امده بود این رو بهت بگه؟ شاکی نگاهم کرد. –بگذریم. وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمه‌ام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند. با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت: – حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارن. ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان می‌خوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه. مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله‌ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی) آب دهنم را قورت دادم و ادامه دادم: – اصلا اونا برن تو اتاق بخوابن من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟ خیلی جدی گفت: –فردا ببرش خونشون، شاکی گفتم: – اگه مژگان بره خونه ی مامانش... این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم‌های باز خورد مغزم برگردد. یعنی وقتی مادرم عصبانی می‌شود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم. –کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه‌ی ننت. از حرفش خنده ام گرفت . –کیارش اون رو به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟ مژگان وارد آشپزخانه شد. –چی میگید مادرو پسر یواشکی؟ ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم. ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی، فقط... مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم. زیر لب گفتم: –میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب نیمه شعبان رو از دست ندید خدا به ذات خودش سوگند خورده که کسی رو ناامید برنگردونه
ندبه های ما همه بی اثر است بیا و این جمعه خود،ندبه خوان غیاب مان باش هیما🌱
⚽🌹🦜♥️Ⓜ️ در دنیای امروز سه نوع آدم وجود دارد مسموم کننده ها یعنی کسانی که دلسردتان میکنند و خلاقیتتان را زیر پا میگذارند و میگویند که نمیتوانید کاری بکنید.... سر به راه ها یعنی کسانیکه خوش قلبند اما سرشان به کار خودشان است. آنها بفکر نیازهای خودشان هستند. کار خودشان را میکنند و هرگز برای کمک به دیگران پا پیش نمیگذارن. الهام بخش ها یعنی کسانی که پیش قدم میشوند تا زندگی دیگران را غنی کنند، روحیه آنهارا بالا ببرند و به آنها الهام ببخشند...
کلام طلایی 🌱
#پارت153 ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خوای خودت حلش کنی؟
موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیه‌ی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفه‌ایی و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد. حالا من هر چه چشم و ابرو می‌آمدم، فایده‌ایی نداشت. چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه می‌گویم. فقط سعی می‌کند کار خودش را پیش ببرد. برای عوض کردن موضوع صحبت گفتم: ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟ مادر گفت: –به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردن. عمت می‌گفت همه تعریفش رو می‌کنن. عمه را دوست داشتم. زن خوش مشرب و بامزه ایی بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود. راحیل ازمادر پرسید: ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟ ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدیدتر شده. ــ میگن توی طب سنتی که درمان داره. –انگار همین دکتره که بهش معرفی کردن، دکتر طب سنتیه. بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم. –من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟ ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه. باتعجب گفتم: ــ برای چی؟ ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه... نگذاشتم حرفش را تمام کند. ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس. – حالا بعدا که مهموناتون رفتن دوباره میام. اخمی کردم. – نه راحیل، هر وقت من بگم میری. با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود. –راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم. فوری بلند شد. –تو بگو چی می‌خوای، من برات میارم. به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم. وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت. بعد کنارم نشست. اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلند و قشنگش، با آن بافت زیبا جذاب‌ترش کرده بود. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازنده‌اش بود. ناخودآگاه لبخند زدم. دستش را در دستم گرفتم و بوسیدمش. بعد بلند شدم و صدایم را کلفت کردم وگفتم: – کاری نداری ضعیفه؟ او هم بلند شد. –نه، به سلامت آقامون. آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم: –اینقدر دلبری نکن راحیل، پشیمون میشم از سرکار رفتن‌ها. بعد موهایش را بوییدم. ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می‌برم می رسونمت. صدای ضربان قلبش را می‌شنیدم. از خودم جدایش کردم. به چشم‌هایش زل زدم. لپهایش گل انداخته بودند. با راحیل همه چیز خوب بود. از اتاق بیرون امدم و به مادر گفتم: –من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا جانم تولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدتون مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک 🎂🎂🎂🎂🎂🎂 عاشق‌تر از آنم غیر از تو بخوانم تو جان جهانی دیوانه بمانم