eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر هایم همه در وصف تو و مال تو شد ای که دیر آمده اما که چه خوش آمده ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز چهارم ماه رمضان
20.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وزیر کشور: عکس برداری از متخلفین مثل عکسبرداری از متخلفین ومجرمین،امری عادی و است. 🔻 امر به معروف، وظیفه شرعی و قانونی همه است. ⚠️ اگر کسی مانع فعالیت آمران به معروف و ناهیان از منکر شود، خواهد شد.
25.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلیطه! من خدیجه‌ام بشنوید و به گوش آنان که مدعی حقوق زنانند... برسانید
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بی حجابی رو تو فرانسه قانون میکنن پس ما هم میتونیم حجاب رو قانون کنیم 🎙استاد رحیم‌پور ازغدی. 🔹🔹🔹
🔴۲جا اصلا تصمیم نگیر! 1️⃣ زمانیکه خیلی خوشحال هستی 2️⃣ زمانیکه خیلی ناراحت یا عصبانی هستی 🔹توی این زمان‌ها، چون تصمیماتتون از دریچه هیجان و احساساته، تصمیم درستی نمی‌گیرید. چه حرف‌هایی که موقع خوشحالی زده میشه و بهش عمل نمیشه و چه حرف‌هایی که توی ناراحتی و غم و عصبانیت زده میشه و پشیمونی و حسرت به دنبال داره... 🔹 پس زمانیکه خُلقتون خیلی بالا یا خیلی پایین هست، تصمیم نگیرید که بعدش یا نمیتونید اون انتظار رو برطرف کنید یا باعث میشه در نهایت حسرت بخورید. ✍ مهدی مقصودی
🔴 طرح یک آیه یک ختم با خوندن یک آیه در ختم قرآن شرکت شوید. همیشه با خوندن یک جزء یک حزب یا نهایت یک صفحه در ختم قرآن شریک می‌شدید الان با خوندن یک آیه دیشب تا الان ١٣٠ ختم قرآن انجام شده علاوه بر جزخوانی روزانه‌تون میتونید ده‌ها ختم قرآن روزانه انجام بدید. فقط با خوندن چند آیه. بعضیا از دیشب تا الان ده‌ها ختم قرآن انجام دادن. هر زمانی از روز کلیک کنید روی لینک تو اون ختم شریک بشید. حتما این مطلبو برای دیگرانم بفرستید روی لینک زیر بزنید، آیه مخصوص شمارو نمایش میده، با همون یک آیه در ختم اون دور از قرآن که بالای صفحه نمایش داده شریک میشید ثواب ختم‌های امروزو هدیه میکنیم به امیرالمؤمنین(ع) و شهدای کرمان💔 کلیک کنید و آیه‌ تون رو بخونید و برای دیگران هم بفرستید در ختم قرآن با یک آیه شریک بشن. بسم الله👇 https://leageketab.ir/khatme-quran/ | حتما عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
💠 دعای روز پنجم ماه رمضان 💠 التماس دعا
کلام طلایی 🌱
#پارت185 نزدیک غروب بود که عمه گفت: –فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی ا
تلفنش که تمام شد به طرفم چرخید. –پاشو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم و بعدم بریم دنبال مژگان. به پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم. –چشم آقا. موهایم را شروع به نوازش کرد. –سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم. دستش را گرفتم. –نه، سردم نیست. –پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟ دستش را رها کردم. –نه. دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،. «کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟» در همین فکر و خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد. هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم: –آرش. بلند خندید. –ببین چه زود خواب از سرت پرید. بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت به سرش برخورد کرد و این دفعه من خندیدم. تشکش را نشانش دادم. – ببین اینجارو هم خیس کردی. بالشتی که دستش بود را آرام به طرفم پرت کرد. –فدای سرت، پاشو بریم. از تخت پایین امدم. –حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم. –اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم. –اونوقت من کلا می‌ندازمت توی استخر. –دوباره بلند خندید. –خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید. –بیا بشین برات ببافمشون. همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می‌کرد. –آقا آرش. –جانم. –میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونه بوده. کش مو را از دستم گرفت. –اخه می‌خواستم دوتایی بریم یه بستنی بخوریم. سکوت کردم و حرفی نزدم. موقع آماده شدن گفت: –به فاطمه خانمم بگو آماده بشه بیاد. لبخند زدم و با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم.
دیدی وقتی به یکی میگه روزه و نمازت قبول باشه اونم میگه مال شما هم قبول باشه؟ امشب سر سفره‌ی افطار...
کلام طلایی 🌱
#پارت186 تلفنش که تمام شد به طرفم چرخید. –پاشو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم و بعدم بریم دنبال مژگان.
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد. رو به من و آرش کرد. –ببخشید، من جواب بدم، میام. آرش مشکوک نگاهش کرد. بعد از رفتن فاطمه، برای این که آرش فکر بدی نکند گفتم: –نامزدشه. سرش را تکان داد. –حدس میزدم یه خبریه، پس چرا چیزی به ما نگفتن. –میگن به زودی. لبخند زد. –فاطمه هنوز نیومده تو از همه‌چیزش خبر داری؟ خندیدم. –خب دیگه، ما اینیم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود. آرش وقتی متوجه‌ی اخم‌های فاطمه شد پیاله‌ی بستنی‌اش را برداشت و بیرون رفت. بلافاصله پرسیدم: –دعواتون شد؟ همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت: –میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم. اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی؟ چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوتم را دید پرسید: –واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟ –اون در حقیقت از تو اقتدار میخواد. اجازه گرفتن بهانس. مخصوصا اوایل زندگی حواست به این چیزا باشه، بعدا خودش درست میشه. –آخه اینجوری حس می کنم تحت کنترلم. –حساسیت نشون نده، البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه‌ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن. –غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه. شانه ایی بالا انداختم. –قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون. –کلافه گفت: –ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون‌هاش به نفع اوناست. از حرفش پقی زدم زیر خنده. کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد. –خب مگه دروغ می گم؟ –اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم‌هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم. –چطوری؟ –با مکر زنانه، فاطمه با صدای پیام گوشی‌اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد. –غیر مستقیم عذر خواهی کرده. –چه سریع؟ زن ذلیل. فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت. –راحیل. –هوم. قاشقی از بستنی‌اش در دهانش گذاشت. –یه چیزی بگم، نخندیا. –نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟ –عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من. –چشم، بفرمایید. سرش را پایین انداخت. –ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایل که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن‌تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. رفتار فاطمه برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت می‌توانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. لبخند زدم. –به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیه‌ی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن. با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. گوشی‌ آرش زنگ خورد. لب زد: –مژگانه. –بله... یه ربع دیگه می رسیم. کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: –بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه. فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد. وقتی رسیدیم مژگان جلوی در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد. خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد. نمی‌شنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه‌ی هر لحظه درهم شده‌ی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمی‌گوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد. مژگان لحظه ایی مردد ایستاد. بعد نگاه خشمگینش را حواله‌ی من کرد و رفت. آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد.