#طنز_جبهه
🌷💠🌸💠🌷
💠بند پوتین
🔸به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
🔹همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
🔸خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
🌷☘️🌷☘️
🔹یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
🔸ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
#طنز_جبهه
💠 آمبولانس
🔸تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! 🚑
🔹شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟😂😉
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟😬
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
☘️🌷☘️🌷
🔸دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم.🤔😇
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!😉😂😳
🔹کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.😡😐
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۵
#لبخند_بزن_بسیجی😁
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
[°• #خندیشه | #طنز_جبهه 😅•°]
یڪے از بچہ ها بود
خیلے اهل معنویت و دعا بود😇
برای خودش یہ قبری ڪنده بود..
شب ها مےرفت تا صبح
با خدا راز و نیاز مےڪرد🤲🏼
ما هم اهل شوخے بودیم...😅
یہ شب مهتابـے
سہ، چهار نفر شدیم توی عقبہ..
گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم🙄
خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها
رفتیم سراغش..😜
پشت خاکریز قبرش نشستیم..😙
اون بنده ی خدا هم داشت
با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب
مےخوند؛ دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال🤣
ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے
داشت، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا
توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ، بگو:
اقراء..😐
یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ
لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد😰 یعنے
بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد
برایش آیہ نازل شده🤣
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت:
اقراء😐😝
بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت:
چے بخونم!؟🥺
رفیق ما هم با همون صدای بلند
و گیرا گفت: بابا ڪرم بخون..😂
برگرفته از:
کتاب رفاقت به سبک تانک
#یـوسـف_زهـرا
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
#طنز_جبهه
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود.😅 روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»🤔
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد😌 والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»😆
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»🤨😐😅😂
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
درطی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» 😳😐
یکی از برادران نفهمیدم ، خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. ✊🏻😂
جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند! 😂🤦🏻♀🤦🏻
#خنده_حلال 😅
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@kami_ta_shohada
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
#طنز_جبهه 😂😂😂
رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن🚚😴
ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت☺️
🔸امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند👳🏼♂
انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید🤯🤧
وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو 😩😅
صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد😂
╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮
@kami_ta_shohada
╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
❀
~🕊
#طنز_جبهه 😍😂
#خنده_حلال
به سلامتی فرمانده.....
دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت،حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ،
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم!
گفت:می گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست می گن؟!
گفتم:فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم:
اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ،یکی بود؛پیاده که شد،دیدم خیلی تحویلش می گیرند!!
پرسیدم:کی هستی تو مگه؟!
گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار...☺
#شهید_مهدی_باکری♥️🕊
#لذتبردییهصلواتبفرست❀
╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮
@kami_ta_shohada
╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
#طنز_جبهه😄😆😆
توی #سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار #سنگر ...
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را
با #چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود .
از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها
انجام دادند ..
کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨
یک شب #چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید 😳
#سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن
تا یه هفته کارای #سنگر رو انجام بده . 😂😂
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.🙃
#شهید_رسول_خالقی 💚
╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮
@kami_ta_shohada
╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
#طنز_جبهه😂🤦♂
خيلے از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمےبرد😴😬
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😌
یه شب یکــے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود.
تو همين اوضاع یکـــے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت کـــنه من نذاشتم!😐😂
#زنگتفریح
#طنز_جبهہ
یـکے از عملیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳🤫
وقت نماز صبح شد
آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرف تر تکان میخورد😥
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگر برمیگشت و من رو میدید شهادتم حتمی بود😂
شروع کردم به دعا
گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏🏻👌🏻
😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂
بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...
اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂
وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟
تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂
#طنز_جبهه😂
به روایت حاج حسین یکتا
😂😂😂😂
(مهدی کاظمی) یکبار در صف جماعت کنار رضا ایستاده بود. رضا در رکعت دوم قبل از تشهد خواست قیام کند. کمی نیم خیز شد و دوباره نشست و تشهد را خواند....
بعد از نماز مهدی خیلی جدی سمت رضا برگشت :
_ داداش حضور قلب نداری کنار من نشین! 😐✋
خنده مان بلند شد 🤣🤣
رضا با خنده محکم به پهلوی مهدی زد:
_تو که حضور قلب داری از کجا فهمیدی من تشهد رو یادم رفت 😂✌
از آن روز هرکس هر خطایی میکرد بچها برایش دست می گرفتند:😉
_داداش حضور قلب نداری با ما نگرد🤣🤣
#لبخندخاڪے🤣🌱
••😂🧔🏻••
یهروزسردزمستانیفرماندهگردانمونبه بهانهدادنپتوهمهبچههاراجمعكرد👥 وباصدایبلندگفت: 🗣
+كیخستهاست؟☺
گفتیم:👇🏻
_دشمن.😄
صدا زد:👇🏻
+ كیناراضیه؟😉
بلند گفتیم:👇🏻
_دشمن 😎
دوبارهباصدایبلندصدازد:🗣
+ كیسردشه؟🤨😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم:👇🏻
_ دشمن 👊🏻
بعدشفرماندمونگفت:👤
خوبدمتونگرم😁
حالاكهسردتوننیستمیخواستمبگمكه پتوبهگردانمانرسیده !!!😐😂
🌱شادیروحشهداصلوات...
#طنز_جبهه🧔🏻