فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین خنده های دنیا 🥺😭
#شهداهمیشه_نگاهی
#شهدایی
شادی_روح_شهدا صلوات
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 قبل از ظهور، رفاه و آسایش و عافیت طلبی نیست، به شدت فشرده می شوید و امتحان میشويد.
امام خامنهای(حفظهالله)👌❤️
🌸 شرط تحقق ظهور، برپائی امر به معروف و نهی از منکر هست.
📚 تفسیر آیه ۴۰ و ۴۱ سوره حج
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
arhamorahemin.fateminia.mp3
4.06M
🎧خدا ارحم الراحمین است
🎙️آیت الله #فاطمی_نیا(ره)
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حجاب مهم تر هست یا ولایت ؟؟
🎙️حجت الاسلام #فرحزاد
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یک مسئولیت بزرگ و همگانی
☀️ نقش سازنده من و شما در ظهور #امام_زمان ارواحنافداه
👤 #امام_خمینی رضوانالله
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
دعا برای رزق و روزی و دفع فقر و تنگدستی🔹
🌹بر روی یک پارچه سفید تازه این عظیمت را بنویس در هنگام طلوع آفتاب روز جمعه
👈🏼و باید تمام عزیمت را در یک سطر نوشت
و سپس آنرا در آب رودخانه انداخت و این عمل را بدون شک انجام داد .
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥
الملک الحق المبین من العبد الذلیل الی المولی الجلیل سلام علی محمد علی و فاطمه و الحسن و الحسین و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد و علی و الحسن و القائم سیدنا و مولینا صلوات الله علیهم اجمعین رب انی مسنی الضر و الخوف فاکشف یا رزاق یا مغنی یا باسط یا وهاب یا شکیکفی یا قاهر و یا الله💥
📚میرداماد کبیر ص ۵۷
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
نمیدانم شهادت ، شرط زیبا دیدن است ،
یا دل به دریا زدن...
ولی هرچه هست،
جز دریا دلان ، دل به دریا نمی زنند...
🌊🌊🌊🌊🌊
شبیه یار شدن ، آرزوی یاران است....
❤️🖤❤️🖤❤️
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
♦️استاد شوشتری رحمهالله علیه:
📌در ایام عیدسعید غدیر خم از چند روز قبل و چند روز بعد این حمد را در قنوت نمازها بگویید و بخوانید
🌿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ المعصومین
🌿 سپاس خدا را که ما را از کسانی قرار داد که به ولایت امیرالمومنین و ائمه اطهار تمسک و توسل می جویند
#غدیرخم
#عیدولایت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_سوم
3️⃣
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیه السلام خوش بودم که امداد حیدری اش را برایم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمیدانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلا از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :
»من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!«
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت
پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشت زده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشت زده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید :
»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سرکوچه ام دارم میام!«
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و
حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته ام که نگران حالم، عذر خواست :
»ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!«
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند
اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه ام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :
»چی شده عزیزم؟«
و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زن عمو، فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :
»چی شده مامان؟«
هنوز بدنم سست بود و به سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه
حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
اطلاع داد :
»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!«
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :
»تلعفر چی؟!«
با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید:
»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.«
گریه زن عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :
»این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!«
حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «اشهد ان علیا ولی الله»
که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می آمد، مردانگی اش را نشان داد :
»من میرم میارمشون.«
زن عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندم گونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :
»داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط
خودتو به کشتن میدی!«
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :
»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!«
و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
👇
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :
»نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی ها بشه؟«
و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :
»پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!«
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با
مهربانی دلداری اش میداد :
»مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچه هاش برمیگردم!«
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :
»منم باهات میام.«
و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :
»بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریه ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :
»قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!«
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی ام بریده بالا می آمد :
»تو رو خدا مواظب خودت باش...«
و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :
»تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه!
فردا همین موقع پیشتم!«
و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین
که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند
لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتاب ترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه ام گرفت. نماز مغرب
و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ
اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش
نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود
و نماز مغربم را با گریه ای که دست از سر چشمانم برنمی داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه های مظلومانه زن عمو و دخترعموها میلرزید و
ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :
»برو زن و بچه ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.«
و خبری که دلم را خالی کرد :
»فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!«
کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین، که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :
»وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!«
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و
اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
👇