آستین ها را بالا زده ام،دمپایی را پشت پا انداخته ام از صحن مسجد به سمت سرویس بهداشتی ها در حال رفتنم...انگار غروری وجودم را گرفته است،نگاهی به درختان نارنج در حیاط مسجد می اندازم،نگاهی به حوض قدیمی وسط حیاط،یادم به دوران کودکی ام می افتد وقتی که حاجی توی حیاط نذری میداد آخر کار همه که میرفتند تمام دیگ ها و ظرف ها را می آوردند پای این حوض برای شُستن.
من و سعید باذوق و شوق می پریدیم داخل حوض انگار مسجد ارث پدرمان است😉
به سرویس بهداشتی که رسیدم پسرکی نگاهی به من انداخت و گفت:
یه سوال دارم
گفتم بفرما
میشه بگی توی دنیا دلت به چی خوش است؟!؟!؟!
اینجاست که در وجودم نه راه پیش دارم نه راه پس..
چه بگویم؟
به لُکّنت زبان افتادم
به نمازم!
به اخلاقم!
به اعمالم!
به خدمتی که به مردم نکردم؟
به چی....
جواب درستی ندارم با شوخی رَدش کردم....
اما در وجدان خودم گیر کردم....
آمدم نشستم پای منبر حاج آقای حیدری...
ایشان جواب سوالم را داد...
اگر چیزی هم هم باشد شاید شاید فقط بتوانم بگویم دلم به هیئت خوش است..
هیئتی که یک هفته هم ترک نشده...
#مسجد امام حسن (ع)
#مسجد ارث پدری
#هیئت امامحسن (ع)
#مرحوم حاج حسین ملکی
#کربلایی سعید ملکی