eitaa logo
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
171 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
111 فایل
عشق الهی رو در جان و دلمان عمیق کنیم لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم ارتباط با مدیر 👇🏻 @Zeynad_313 #امام_زمان #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم کپی با ذکر صلوات💚 گروه دوستانه برای ظهور https://eitaa.com/joinchat/160170072Cb335968527
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
#رمان_دلارام_من #قسمت_دوازدهم می نشینم روی نیمکت، عزا گرفته ام که امشب را تاصبح کجا صبح کنم ، ناخو
_ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما ، یه فکری می کنیم بلاخره ! بی کس و کار که نیستی! بین دو حس متضاد گیر کردم ، اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم ، سکوتم که طولانی می شود عمو می گوید:بیام دنبالت؟ -نه ، ممنون ....خودم میام. -منتظرتم بیاکه زن عموت منو کشت ! تماس را که قطع می کنم ، خط اشک روی چهره ام کشیده می شود ، دلم پدر می خواهد ، کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم ، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم می شوند به تصویر لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانه یک ونیم ساله را روی پایش نشانده. اگر پدر بود، حتما حمایت می کرد از تصمیمم. باهمین فکرهاست که می رسم سرخیابان، شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند، بیشتر ازاینکه بترسم ، تعجب می کنم که کجای قیافه من به آن هایی می خورد که ..... بگذریم! یادم نمی اید در طول عمرم از پسری ترسیده باشم، همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده ام ، حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم می کند... موجبات خنده وشادی ام رافراهم کرده! بدبخت بی چاره چقدر از همه جا رانده است که آمده یه دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان رادارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده😒 اصلا تابه حال یادم نیست متلک شنیده باشم... ولی خب این ها دلم را به رحم نمی اورد ، درحالی که با دستی چمدان را نگه داشتم وبا دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون می کشم از ماشینش فاصله می گیرم ، به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش.... نویسنده :خانم فاطمه شکیبا ♥️ @kanonmontzerjvanan
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_دوازدهم اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود. ام
📚رمان 🔹 ......... ابوراجح در حمام نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند و مسرور، درون اتاقک چوبی، مشغول شمردن سکه ها بود. وقتی پرسیدم ابوراجح کجاست، شانه هایش را بالا انداخت و وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره آنها از دستش در خواهد رفت. صبر کردم تا کارش را تمام کند. در آن لحظه فهمیدم که اگر ابوراجح نباشد، حمام غیر قابل تحمل و بی روح است. عاقبت شمارش سکه ها به پایان رسید. --- حالا بگو ابوراجح کجاست؟ سکه ها را با خونسردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچه ی کنارش گذاشت. --- به من نگفت کجا می رود. شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی(عج) رفته باشد. می خواستم بروم که گفت: میدانی که ابوراجح تحت نظر است؟ به او نزدیک شدم. --- منظورت چیست؟ نتوانست به چشم هایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند. --- خودت که شاهد برخورد وزیر با او بودی. دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی. با پوزخند گفتم: از اینکه به فکر من هستی، متشکرم. از حمام بیرون آمدم و از راه کوچه پس کوچه ها، به سوی مقام حضرت مهدی(عج) شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده است و در زمانی که تنها خدا می داند، ظهور خواهد کرد. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها در آنجا خود را نشان داده است. پدربزرگ می گفت: چطور ممکن است که یک انسان، صدها سال عمر کند؟ از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها نزدیک به پانصد سال می گذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که چگونه باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است. مقام، زیارتگاه ساده ای بود. شایع شده بود که مرجان صغیر تصمیم دارد آنجا را خراب کند. چند نفری از شیعیان، در آن مقام، مشغول عبادت و گریه و زاری بودند. یکی از آنها با اشک روان، از پیشوای خود می خواست که از خدا آزادی کسانی را که در سیاهچال های مرجان صغیر بودند، بخواهد. ابوراجح آنجا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم کنار قبری نشسته بود و فاتحه می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشم هایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. من هم فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود. --- اینجا چه کار میکنی هاشم؟ --- معلوم است؛ دنبال شما می گردم. امروز حالم خوش نبود، پدربزرگ گفت در خانه بمانم و استراحت کنم؛ اما نتوانستم آنجا بند شوم.خیلی دلم گرفته بود. --- اکنون حالت چطور است؟ --- خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی برد. همه اش در فکر آن دختر شیعه بودم. از وقتی به عشق او گرفتار شده ام، برنامه هر شبم همین است. شب که نزدیک می شود، وحشت می کنم. کاش می توانستم شب ها را، مانند دانه های پلاسیده و تیره یک شاخه انگور، بِکَنم و دور بریزم. ابوراجح خندید. گفتم: چطور می توانید بخندید؟ اگر وضع به همین منوال بگذرد، من از دست می روم. شما چگونه دوستی هستید؟ من دارم نابود می شوم و شما کمکم نمی کنید. فکر می کنم بخاطر اینکه مانند شما شیعه نیستم، از من بیزارید. ابوراجح سری به عنوان تاسف تکان داد و گفت: من تو را مانند دخترم ریحانه، دوست دارم. امروز در این مکان مقدس برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم: راستی ریحانه حالش چطور است؟ --- خوب است. --- خدا را شکر! یاد کودکی به خیر! هنوز ازدواج نکرده؟ --- هنوز نه‌ دلم را به دریا زده بودم. --- شنیده ام‌حافظ قرآن است و به زنان، احکام و تفسیر می آموزد. چنین دختری بی گمان خواستگاران زیادی دارد. خدا حفظش کند! در کودکی که بسیار مهربان بود. خودم را کنترل کردم تا اشک در چشمانم جمع نشود. --- حق با توست خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این رابطه با من حرف زده. نزدیک بود بی هوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه زدم تا روی زمین پهن نشوم. چه جوابی داده اید؟ --- ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت خواهد داد. نفس راحتی کشیدم. --- البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد؛ ولی رویش نمی شود نام او را بر زبان بیاورد. دلم به سختی در هم فشرده شد. احساس کردم قبرستان با تمامی قبرها و درختان نخل اطرافش به دور سرم می چرخد. ✍نویسنده:مظفر سالاری @kanonmontzerjvanan 🌈 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌈
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد ا
✍️ شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابوسش را می‌دیدم که با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @kanonmontzerjvanan صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚