کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هشت میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_نه
روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی
دیگر را نگاه میکند میپرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد: اگه بتونه تماس میگیره،لازم نیست زنگ
بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و
سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم. این
حالاتش، آماده ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در
برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟ انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب
میزنم: نگفتید چی شده؟
بلند میشود و میایستد: یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه حرفش
میمانم.
- سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص
دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟
- برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذی ها
لوشون میدن و...
چنگ می اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر
میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
- متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند
نفر دیگه، الان اسیر تکفیری ها هستن...
قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا
مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم.
پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده
من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمیداند از درون ویران شده ام،
مثل دمشق؛ نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش
را نه! آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم و
بلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... درکشورغریب... انگار من هم اسیر
شده ام!
نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های
ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم
و صدای گریه ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر
صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(ع)داد، حتی
بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق هندش دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و
داعشی ها چقدر از ایرانی های شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرف هایش
میافتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم
کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگهتوشنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشی اند...»
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
♥️ @kanonmontzerjvanan