eitaa logo
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
171 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
111 فایل
عشق الهی رو در جان و دلمان عمیق کنیم لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم ارتباط با مدیر 👇🏻 @Zeynad_313 #امام_زمان #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم کپی با ذکر صلوات💚 گروه دوستانه برای ظهور https://eitaa.com/joinchat/160170072Cb335968527
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_نهم یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می کند :خ
زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام ، پیام دهد ؟ بعله خودش است *نیما!* پسر گیتار و قهوه ووقت نشناس ! نوشته : میشه ببینمت ؟ خواهش میکنم ...دیگه مثل دفه های قبل نیست ....توروبه هرکی میپرستی جواب بده ! پیامک اول را در خواب می خوانم ، اما لحنش باعث می شود هشیارتر شوم وچند دور دیگد بخوانمش ، چشمانم گرد می شود و سرجایم می نشینم ، خواب از سرم پریده ... باورم نمی شود نیما باشد .... هیچ وقت اینطور پیام نمی داد حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند ، یا.... چه میدانم ! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات دست به دامان کسی نمی شود و خودش انقدر دست و پا میزدند تا مشکلش حل شود ، مادر هردومان را اینجوری تربیت کرده ، روش تربیتی بدی نیست!...... ولمان کرده وسط مشکل وگفته : خودت حلش کن و گذاشته رفته ! مثل قدیم که برای اموزش شنا ، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و می رفتن یا می مرد یا شنا یاد میگرفت .... اما حالانمی دانم نیما چرا چنین پیامی برایم داده ، حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد!از پایین صدای حامد می اید که مثل همیشه رسیده خانه و بلبل زبانی می کند .... جواب نمی دهم ، تا من لباسهایم راعوض کنم و ابی به صورتم بزنم ، حامد نشسته سرسفره وحالم را می پرسد وسربه سرم می گذارد او برعکس من ، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمی اورد ، اما ذهن من هنوز درگیرپیامک نیما است ! طوری که نمی فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم .... حامد معتقد است : ناهار مثل گلوله است تابخوری باید بیفتی ! اما من اعتقاد دیگری دارم ، برای همین وقتی حامد بعد ازناهار ، وسط هال دراز کشیده می روم سراغش وتکانش می دهم : -پاشو پاشو کارت دارم ! حامد که چشمانش تازه در حال گرم شدن بوده زیر لب غر میزند : قدیما خواهرا میدیدن برادراشون خوابه ، ملافه می کشیدن روش ناخرسند و خواب الود می نشیند و باچشمان خسته اش نگاهم می کند : بفرمایید! اوامر ؟ -نیما بهم پیام داده . درحالی که پلک هایش را به زور نگه داشته می گوید : خب؟ جوابشو بده ! نویسنده : خانم فاطمه شکیبا.... ♥️ @kanonmontzerjvanan
📚رمان 🔹 گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش شما آن خواب را دیده اید.‌در باره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا" پدرتان را همان گونه که اینک هست در خواب دیده بودید؟ پیرزن به سراغ دیگی رفت که روی اجاق بود. ریحانه نیز همراه با او از من فاصله گرفت و گفت: بله او را چنان به خواب دیدم که اینک هست. -- آن موقع چه تعبیری برای آن داشتید؟ -- به تعبیرهای مختلفی فکر کرده بودم، ولی هرگز حدس نمی زدم که چنین به واقعیت بپیوندند. ریحانه به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم. پیرزن گفت: از آن خیک،(مَشک) ظرفی دوغ برایم بریز. از ریحانه پریسدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟ با لبخند گفت: جواب این سوال را تنها به جوانی می توانم بگویم که او را به خواب دیده ام. ریحانه مشغول باز کردن بند خیک شد. اگر می دانست که با آن جمله اش چگونه آسمان و زمین را بر سرم هوار کرده است، هرگز چنین با صراحت از آن جوان حرف نمی زد. چاره ای نداشتم جز این که به خواست خداوند، راضی باشم. زمانی که احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، پرسیدم: راستی قضیه آن جوان چیست؟ پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی در کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته:《 این شوهر آینده توست》. پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت، سر تکان داد. ریحانه گفت: حال که نیمی از خوابم به واقعیت پیوست، تردید ندارم که آنچه پدرم گفته نیز واقع خواهد شد. پیرزن بقیه دوغ را نیز سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مانند ام حباب، چاق و چله خواهد شد. از ریحانه پرسیدم: اکنون که دریافته اید خوابتان، رویایی صادق بوده، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که... حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. صبر می کنم تا خودش به سراغم بیاید. -- اما او از کجا بداند که شما او را به خواب دیده اید؟ -- خدا که می داند. نمی دانستم چرا آن قدر اسرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. -- تقدیر چنین بود که پدرتان تا مرز مرگ پیش برود و آن گاه شفا یابد؛ اما ما هم بیکار نماندیم و این افتخار را پیدا کردیم که در مسیر عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بوده؟ آیا باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی بر داریم. پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته است. ریحانه گفت: حرف شما درست است؛ ولی فراموش نکنید که یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شود. بعید نیست برای تعبیر نیمه دوم آن نیز یک سال دیگر وقت لازم باشد. نباید میوه را قبل از رسیدن چید. 📚نویسنده:مظفر سالاری @kanonmontzerjvanan 🌈 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌈