#رمان_دلارام_من
#قسمت_پانزدهم
می گویم: اشتباه کردید این موقع اومدید ! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم.
و به پیاده رو می روم . زیر لب آیه حفظ میخوانم و ازخدا میخواهم عمو یا گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوان ها درحالی که سعی می کند چاقو را درمشتش پنهان کند به طرفم می آید . بلند می گویم :
-جلوتر بیای جیغ میزنم!میدونی چقد کله خرم!
-مشکلی پیش اومده خانم؟
در دل می گویم :اوه خدا! نوکرتم که بجای گشت و عمو ، سوپرمن فرستادی برام!
به طرف صدا بر می گردم . چند قدمی ام روی موتور نشسته ، یک جوان ریشوی حزب الهی ! یک لحظه باخودم می گویم نکند فیلم است؟دمت گرم خدایا!
جوان از موتور پایین میاید وخیره به فرید و دوستش می پرسد:
-مزاحمتون شدن؟
من هم ازخدا خواسته جواب می دهم: بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه!
-زنگ بزنم ۱۱۰؟
-نه ممنون گفتم لازم نیست...
-نه خب اجازه بدید مشخص بشه چیکارداشتن باشما ... شهر هرت نیست که!
نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
♥️ @kanonmontzerjvanan
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_چهاردهم هر چه مادرش اصرار کرده که او بگوید چه کسی را در خواب دیده،
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_پانزدهم
مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته از او می پرسد: 《فردا باز خواهی گشت؟》 اسماعیل جواب می دهد: 《 بله، فردا به حلّه باز خواهم گشت.》 آن مرد می گوید: 《 پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده است ببینم.》
اسماعیل مایل نبود کسی به دمل پایش دست بزند. می ترسید که باز خون و چرک از آن بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود.
با این حال، تحت تاثیر هیبت و نفوذ کلام آن مرد قرار می گیرد و پیش می رود. آن مرد از روی اسب خم می شود و دست راست خود را روی شانه اسماعیل تکیه می دهد و دست دیگرش را روی زخم می گذارد و فشار می دهد.
اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد آن مرد روی اسب راست می نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده، می گوید : 《 رستگار شدی، اسماعیل!》 اسماعیل تعجب می کند که اسم او را از کجا می دانند.
پیرمرد می گوید: 《 ایشان امام زمان( عج) تو هستند.》 اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش می رود و پاهای امامش را می بوسد
آن حضرت -- که جان من به فدای ایشان باد -- اسب خود را به حرکت در می آورد.
اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می کند. امام به او می فرماید: 《 برگرد》 اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، می گوید: 《 حال که موفق به زیارت شما شده ام، هرگز رهایتان نخواهم کرد.》
امام می فرماید: 《 مصلحت در آن است که برگردی.》 اسماعیل باز می گوید: 《 از شما جدا نخواهم شد.》 در این موقع آن پیرمرد می گوید:《 اسماعیل آیا شرم نمی کنی که امام زمانت(عج) دو بار به تو دستور بازگشت دادند و تو مخالفت می کنی؟》
اسماعیل به خود می آید و ناگزیر می ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند تا از نظر غایب می شوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود متاسف شده و از آن ماجرا، متحیر مانده بود، ساعتی همان جا می نشیند و حالش که بهتر میشود، به سامرا باز می گردد و به حرم می رود، خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون می بینند، می پرسند: 《 چه اتفاقی افتاده؟》 اسماعیل ماجرا را تعریف می کند.
خادمان به او می گویند: 《 پایت را نشان بده تا ببینیم آن جراحت در چه حال است.》 هنگامی که اسماعیل پای چپش را نشان می دهد. متوجه می شود که هیچ نشانی از دمل و جراحت بر روی آن نیست.
از تعجب فراوان، فکر می کند که شاید آن دمل، روی پای دیگرش بوده است. آن پایش را هم نشان می دهد؛ اما هیچ اثری از آن نمی بیند. در اینجا مردم در اطرافش ازدحام می کنند و لباس هایش را تکه تکه کرده و به عنوان تبرک با خود می برند.
چگونه می توانستم چنین معجزه ای را باور کنم. گفتم: ماجرای عجیبی است.
ابوراجح ادامه داد: اسماعیل به بغداد می رود. سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او، بیهوش می شود. زمانی که به هوش می آید، همان جراحان بغدادی را جمع می کند و با نشان دادن اسماعیل، می گوید: 《 خوب است که جراحت پای این جوان را معالجه کنید.》
آنها می گویند: 《 جز بریدن چاره ای نیست و اگر آن را ببریم او خواهد مُرد.》 سید می پرسد: 《 اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد، چه مدت طول می کشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟》
آنها می گویند: 《 دوماه طول خواهد کشید؛ اما جای بریدگی گود می ماند و بر روی آن مو نمی روید.》 سید می پرسد: 《 از دفعه قبل که جراحت او را معاینه کردید چند روز می گذرد؟》 می گویند: 《 ده روز》 سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد.
دهان آنها از حیرت باز می ماند. یکی از آنها فریاد می زند: 《 این کار حضرت مسیح(ع) است.》 سید می گوید: 《 ما خود بهتر می دانیم که این کار کدام بزرگوار است.》
پس از آن، اسماعیل به حلّه باز می گردد و مردم حلّه نیز پای او را می بینند و از آن معجزه خبردار می شوند.
گفتم: باورش برایم سخت است. چطور ممکن است که انسانی صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟
ابوراجح برخواست و آفتابه آبی را که همراه داشت، روی قبر خالی کرد.
--- مگر نمی دانی که حضرت نوح(ع) دو برابر این مدت عمر کرد(در زمان داستان ۵۰۰ سال از غیبت امام زمان -عج - گذشته بود.) و حضرت خضر-ع- و عیسی- ع- هنوز زنده اند؟
بعید نیست آن پیر مردی که همراه امام زمان(عج) بوده همان حضرت خضر(ع) باشد. آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را همچنان جوان نگاه دارد؟
ساکت ماندم؛ جوابی نداشتم.تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم و سپس از ابوراجح جدا شدم و راهم را به سوی خانه کج کردم. باید هرچه زودتر باز می گشتم. حرف های ابوراجح پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لااقل ام حباب خبرهای خوبی برایم بیاورد
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@kanonmontzerjvanan
🌈 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌈
کانال #اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@kanonmontzerjvanan
#اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚