#تقاص_اخرین_گناه
همراهش وارد اتاق شدم وقتی از برنامه هاش برای زندگی گفت و اهدافش رو شنیدم دلم نرم شد دست اخر بهم گفت
_شما هر شرطی بذاری من قبول میکنم اما توروخدا نه نگو من خیلی وقته شما رو دوست دارم اما روم نمیشد به مادرم بگم تا اینکه فهمیدم خواستگار دارید دیگه خجالت رو گذاشتم کنار و گفتم من فرناز خانم رو دوست دارم
تمام مدت سرم پایین بود و از شنیدن حرفهاش قند توی دلم اب میشد
از اتاق بیرون اومدیم و با سرم به بابا علامت دادم که موافقم و بزرگتر ها مشغول صحبت شدن دیگه برام شنیدن حرفهاشون اهمیت نداشت تنها چیزی که شنیدم این بود که مهریه م ۱۱۰ سکه شده.
همون شب ی صیغه سه ماهه خوندن برای آشنایی بیشتر دقیقا از فرداش محمد مدام خونه مابود با کادو های مختلف و گاهی همگل میاورد
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃
#تقاص_اخرین_گناه
از بودن با محمد خوشحال بودم و احساس خوشبختی میکردم ولی موقع ازمایش قبل از عقد مشخص شد که محمد کم خونی شدید یا همون تالاسمی رو داره علاقه ای که به محمد داشتم باعث میشد که این مشکل رو نادیده بگیرم اما نباید منکر واقعیت میشدم دقیقا سه روز مونده بود به عقدم که اومد دیدنم بریمبرای خرید حلقه
_اماده ای خانمم؟
رو کردم بهش
_ببین محمد باید منطقی باشیم من دلم بچه میخواد و علاقه زیادی به بچه دارم تو تالاسمی داری و امکان اینکه بچه دار نشیم زیاده من میخوام نامزدی رو بهمبزنم
باورمنمیشد محمد با اون همه مردونگی گریه کرد
_بخدا قسم حلش میکنم تو بهم نزن
پشتمو کردم بهش
_من حرفامو زدم از اینجا برو دیگه ام نیا وسایلاتم با اژانس میفرستم در خونتون
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃
#تقاص_اخرین_گناه
بعد از رفتن محمد مامان بابام تو خونه قیامت کردن که چرا اینجوری گفتی و حق نداری اینطور رفتار کنی اما من مرغم ی پا داشت محکم به همه گفتم
_من حرفمو زدمنمیخوامش من بچه میخوام
محمد به همراه پدر و مادرش بارها و بارها اومدن خونمون تا منو راضی کنن اما من کوتاه نیومدم محمد گریه میکرد میگفت اگربچه دار نشدیم میریم درمان میکنیم اصلا از پرورشگاه میاریم اما من بازم قبول نکردم
تا بالاخره بعد از گذشت ششماه ناامید شدن و دیگه پیش قدم برای اشتی نشدن کم کم زندگیم به حالت عادی برگشت تا اینکه برام ی خواستگار جدید اومد به اسم مصطفی به دلمنشست اما استرس کمخونیش رو داشتم وقتی ازمایش دادیم و گفتنکه سالم و کمخون نیست انگار دنیا رو بهم دادن فوری مراسم عقد و عروسی رو گرفتیم که خبر رسید محمد زنگرفته نمیدونم چرا ولی بهش حسودیم شد
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃
#تقاص_اخرین_گناه ۵
با مصطفی ی زندگی معمولی داشتیم سخت کار میکرد اما دخلمون به خرجمون نمیرسید خیلی تلاش میکردیم تا اینکه منم رفتم و توی ی داروخانه مشغول به کار شدم ی روز که داشتم کار میکردم ی صدای اشنایی به گوشم خورد
_خانم ی شیر خشک نان برای بچه نوزاد چهل روزه بدید یکی هم برای دوساله
وقتی سرمو بالا اوردم با محمد چشم تو چشم شدم سلام و علیکی کردیم از سر کنجکاوی گفتم
_بسلامتی خواهرت بچه دار شده؟
نیشخندی زد
_اونکه بله ولی اینا برای بچه های خودمه
شیرخشک ها رو بهش دادم و بعد از کار به خونه برگشتم مصطفی زودتر از من رسیده بود و از بیرون غذاخریده بود با خوشرویی بهم گفت
_زود بیا بخوریم یخ میکنه
مقابل اینه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم محمد بعد از پنج سال دوتا بچه داره و من بعد از پنج سال زندگی تازه فهمیدم که شوهرم عقیمه اشکی که از چشمم سرازیر شد و پاک کردم و از ته دلم از خدا بچه میخوام.
✍پایان.
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃