هدایت شده از 🇮🇷 جوانان انقلابے 🇮🇷
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 #کلیپ_انگیزشی
👏 #هفتههای_علوی
🙏 موضوع: #فریب
👌هر هفته یک نکته از جملات کاربردی #نهجالبلاغه
🙏#حجتالاسلام_حسنی
@saja_ir
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خانه قرآن وعترت امام حسن مجتی علیه السلام جلال آباد
#لطیفه😊
ما یه رفیق داریم با وانت #بادمجون میفروشه
پیشش وایستاده بودم داشتیم حرف میزدیم
#دختر خانمی اومد گفت آقا اینا #بادمجونه⁉️
رفیقم گفت : نه اینا #موزه پدرشون فوت کرده #سیاه پوشیدن
😐😂👍🏻😂
🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#احکامشرعی🌷🌹
#احکام_فریب_در_معامله
💎یکی از موارد فریب در #معامله نشان دادن وصف و ویژگی خوب در کالای مورد معامله است؛ در حالی که واقعیت آن چیزی دیگراست، 💦مانند پاشیدن #آب بر سبزی برای تازه نشان دادن سبزیهای #کهنه و مانده.🍍
🌱روزی امام کاظم علیه السلام از بازار عبور میکردند که فروشنده ای را دیدند که پارچه ای را که زیر #آفتاب بهتر نشان داده میشود را در آفتاب بفروش گذاشته🌞
امام علیه السلام او را از این کار منع کرد و آنرا #فریب بر شمردند ❌❌
@saja_ir
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#درددلاعضا
#فریب.۱
تو خانواده ای بزرگشدم که ازدواج های فامیلی رواج داشت و اگر کسی با غیر فامیل ازدواج میکرد طرد میشد. پدر بزرگم ازدواج من و پسر عموم رو از بچهگی مشخص کرده بود. من مسعود رو دوست داشتم اما تو علاقهی مسعود یکم شک داشتم. این شکم بالاخره به خودم ثابت شد و یه روز مسعود صدام کرد و بهم گفت که به شخص دیگه ای علاقه داره. خیلی ناراحت شدم کلی گریه کردم بهش دلبسته بودم. از بچهگی بهش فکر کرده بودم. مسعود رو مال خودم میدونستم. رفتم خونه و با گریه همهچیز رو برای مادرم گفتم مادرم هم ناراحت شد و زنگ زد به پدر بزرگم. اونم گفت مسعود غلط کرده من از اول گفتم باید محیا رو بگیره. خب من دیگه دلم نمیخواست با مسعود باشم. وقتی فهمیدم دوستم نداره سعی گردم جوری نشونبدم که منم دوستش ندارم ولی داشتم
#ادامهدارد...
#درددلاعضا
#فریب.۲
شش ماه طول کشید تا با خودم کنار بیام. تو کل فامیل پیچید که مسعود محیا رو نخواسته. اینبیشتر عذابممیداد. مسعود خیلی زود رفت دختر مورد علاقهش رو نامزد کرد ولی پدر دختره اجازه نداد عقد کنن گفت تا عروسی محرم موقت باشن. با اینحال دختره هر روز خونهی عموم بود و ما چون همهمون کنار هم زندگی میکردیم متوجه میشدیم. برای اینکه خیلی بهم سخت نگذره پدرم اسمم رو نوشت کلاس خیاطی. به ظاهر خودمرو خوشحال نشون میدادم که کسی بهم ترحم نکنه ولی از درون داغون بودم. تا یه روز عمهم اومد خونمون و گفت این دختره بدرد مسعود نمیخوره. فقط به فکر اینه که براش طلا بخرن. خودم رو بی تفاوت نشون دادم تا دیگه ازش برامخبر نیارن
#ادامهدارد...
#درددلاعضا
#فریب.۳
سه ماه گذشت و یه روز زن عموم اومد خونمون. گفت دختره زندگیشون رو سیاه کرده بود. آخر سر هم گفته نمیخوام. هیچی هم پس نداده فقط گفته دیگه دوست نداره ما رو ببینه. مسعود میگه من اشتباه کردم اینا همش آه محیاست. اگر اجازه بدید ما رسما بیایم خاستگاری محیا جان.
به نظرم خیلی پرو بودن ولی من هنوز مسعود رو دوست داشتم. فقط سکوت کردم تا پدر و مادرم تصمیم بگیرن. پدرم از مسعود دلخور بود و گفت خودش باید بیاد عذر خواهی کنه. با خودم گفتم نمیاد ولی اومد. گل و شیرینی اورد و معذرت خواهی کر بابامم کلی سرش غر زد و تهدیدش کرد ولی بالاخره رضایت داد و من شدم نامزد مسعود. مهر ماه بود که بینمون محرمیت موقت خوندن تا عید که عروسیمون رو بگیرن
#ادامهدارد...
#درددلاعضا
#فریب.۴
همه چیز خوب بود. فقط مسعود خیلی سختگیر تر شده بود.همهش به همهچیز گیر میداد. با اینکه من چادری بودم ولی به مانتو زیر چادرمم گیر میداد. گفت دیگه روسری نپوشم و من دیگه حتی تو مهمونی ها هم مقنعه سر میکردم. یه بار هم سر اینکه دختر عمهم چادرمرو کشید و تو جمع کنی از موهام بیرون زد انقدر دعوام کرد که گریهم گرفت. موقع مهمونی همهی دخترا پیش هم مینشستن ولی مسعود نمیذاشت من اونجا بشینم میگفت صدای خندهشون بلنده و اصلا مناسب نیست. کلاس خیاطیم رو هم کنسل کرد. برادرش مَهدی چند باری بهش تذکر داد و گفت انقدر سخت نگیر ولی با اون هم دست به یقه شد. بهمن ماه بود و من تقریبا تمام جهیزیه رو خریده بودم. یه مدتی بود مسعود کمتر سراغم میاومد. پدرم گفت خونه رو اماده کنه تا جهیزیه رو بچینیم ولی مسعود بهانه میآورد و هر بار میگفت فعلا نمیشه بیارید خونه خیلی کار داره
#ادامهدارد...
#درددلاعضا
#فریب.۵
یه روز که قرار بود بریم خرید عروسی بهم زنگ زد و گفت برمپارک با هم حرف بزنیم. خب از اون همه سختگیریش این حرف بعید بود. اصلا نمیذاشت من تنها جایی برم.
رفتم به جایی که گفته بود. غمگینو افسرده بود دو هفته ای بود که ندیده بودمش با کلی منومن گفت واقعا متاسف هست ولی دلش پیش اوندختره هست و نمیتونه با من بمونه. مثل یخ وا رفتم دیگه گریهم هم نگرفت. با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد. گفت من به عمو قول دادم دیگه زیر حرفام نزنم الان اگر بگی من نخواستم آبروم میره تو که دوست نداری یه عمر کنار مردی باشی که حواسش جای دیگه ست؟ پس بهتره به همه بگیم تو از سختگیری های من ادیت شدی و دیگه من رو نمیخوای. دلم نمیخواست محبت و عشق رو گدایی کنم خودم رو کنترل کردم و گفتم باشه. فکر کردم کارم شجاعانه هست که بگممن نخواستم ولی عین حماقت بود
#ادامهدارد...
#درددلاعضا
#فریب.۶
رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم.
پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری.
اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو میشنیدم.
که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو میزدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛
جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند.
اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده.
زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم.
تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت