#یک_داستان_یک_پند ۴۴۶
مردی روستایی دو پسر داشت. پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا میآمد و سفره پدر را رنگین میساخت. پسر کوچک که وضعیت مالی ضعیفی داشت به همراه پدر به کوه برای شبانی میرفت. روزی پسر بزرگ بر پدر منت گذاشت که کمک حال اوست. پدر، پسر بزرگ را به صحرا برد و درختی را در دامنه کوه نشان داد که سایه اش در روز بر صخره ای می افتاد که هیچ کس را در آن سایه سودی نبود. پدر گفت: آن درخت مانند توست. از سوی دیگر درخت کوچکی را نشان داد که هر چهار طرف آن سایه بود که در سایه آن چوپان و گوسفندان در ظهر آرام گرفته بودند. پدر گفت: سایه پسر کوچک من مثل این درخت است. چنانچه سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمت اش سودمند است. پسرم این را بدان همه ما بدون منت در زیر سایه خداوند هستیم. کسانی که تو را میبینند گمان میکنند سایه تو بر سر ماست در حالی که سایه تو بر دوستان تاجر و خانواده ات است و سایه تو برای من همانند آن درخت بزرگ است که بر صخرهای افتاده، بدان سایه کوچک سودمند، بسی بهتر از سایه بزرگ غیر سودمند است.
«#راه خدا
@masirkhoda👈