✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۰۳
✍
💠 خاطره از آقای احمد پور بافرانی از استان اصفهان:
راستش هنوز هم نمیدانم از کجا باید شروع کنم. حرفِ شهدا که وسط میآید، انگار چیزی در دلم جابهجا میشود؛ حسی میان امید و دلتنگی، میان اشتیاق و بغض. مخصوصاً وقتی قرار باشد از شهیدی بگویم که دل و جانم را زیر و رو کرده؛ شهید عباس دانشگر.
من هیچوقت رفاقت نزدیک و طولانی با شهدا نداشتهام. همیشه از دور نگاهم میکردند و من از دور به آنها دل میبستم. شاید همین است که نوشتن از این آشنایی برایم سختتر شده. اما باید گفت؛ باید از عباس گفت، جوانی که نگاه و لبخندش مثل نسیمی از امید، پنجرهای تازه به روحم باز کرد. برای من، او فقط یک نام نیست؛ الگویی زنده و رفیقی آسمانی است.
آشناییام با او برمیگردد به سال ۱۳۹۷.
یک روز معمولی بود؛ روزی مثل همیشه. در فضای مجازی مشغول گشتوگذار بودم که ناگهان تصویری از یک شهید، حتی قبل از اینکه چشمهایم کامل روی آن بیفتد، دلم را تکان داد. یک عکس ساده، اما با نوری عجیب. کنار عکس، کلیپی هم بود. روی آن کلیک کردم. سخنران از خصوصیات عباس میگفت، از ایمانش، از نگاهش، از جوانی که گویا زمین برایش کوچک بود. کلماتش مثل حرفهای صمیمی یک برادر، آرام روی دلم مینشست. کلیپ که تمام شد، بیاختیار دوباره پخش کردم. همانجا با خود عهد بستم:
«باید بیشتر دربارهاش بدانم.»
اسمش را جستوجو کردم: شهید عباس دانشگر.
ناگهان دنیایی از تصاویر، فیلمها، دلنوشتهها، خاطرات و روایتهای ناب مقابلم باز شد. هر چه بیشتر میخواندم و میدیدم، ارادت و دلبستگیام عمیقتر میشد. وقتی وصیتنامهاش را خواندم، با خود گفتم:
«این شهید جنسش با خیلیها فرق دارد…» در همان روزها، عباس را بهعنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم؛ رفیقی که دستم را از دور گرفته بود.
سالها گذشت تا اینکه این دلدادگی شکل واقعیتری پیدا کرد. خرداد ۱۴۰۱ همراه خانواده و بستگان به مشهد مشرف شدیم. در حرم امام رضا علیهالسلام، یاد عباس ناگهان در دلم زنده شد. نمازی به نیت او خواندم و از ته دل خواستم همیشه همراهیام کند. همانجا تصمیم گرفتم: مسیر بازگشت را طوری انتخاب کنیم که بتوانیم به سمنان برویم؛ به زیارت مزارش.
ساعات طولانی در جاده بودیم و قلبم بیقرار میزد. وقتی به امامزاده علیاشرف علیهالسلام رسیدیم، عجیبترین حس عالم را داشتم؛ حسی شبیه پرواز. به محض رسیدن، بیاختیار به سمت مزارش دویدم. کنار سنگش نشستم، پیشانیام را روی آن گذاشتم و بوسیدمش. بغضی که سالها در دلم مانده بود، همانجا شکست. با عباس حرف میزدم، درددل میکردم، از او میخواستم هوای من و خانوادهام را داشته باشد؛ و اگر لایق هستم، توفیق شهادت را روزیام کند.
متوجه گذر زمان نبودم.
وقت بسته شدن حرم رسیده بود. خادم امامزاده در را میبست، اما با خواهش ما چند دقیقه بیشتر فرصت داد. همان چند دقیقه، برایم ارزش یک دنیا را داشت. نمیخواستم از عباس جدا شوم؛ حس میکردم او کنارم ایستاده، دست روی شانهام گذاشته و دارد آرامم میکند.
وقتی از حرم بیرون آمدیم، یکبار دیگر برگشتم و نگاهش کردم. در دلم گفتم:
«عباسجان… خداحافظ. اما مطمئن باش بیمعرفت نیستم. برمیگردم… تو هم هوایم را داشته باش.»
در مسیر بازگشت، فقط شکر میکردم؛ شکرِ این سعادت، شکرِ این رفاقت. بعد از آن بارها و بارها به زیارت مزارش رفتم. حالا احساس میکنم دوستی آسمانی دارم؛ رفیقی که مسیر زندگیام را روشن کرده، رفیقی به نام شهید عباس دانشگر.
و هر بار که دلم تنگ میشود، با خود زمزمه میکنم:
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هر جا که خاطرخواه اوست
امیدوارم هیچوقت شرمنده عباس نشوم؛
و خدا توفیق دهد که در همان راهی که او جانش را برایش گذاشت، ثابتقدم بمانم.
📗
✍به قلم آقای سید کمیل هاشمی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۰۴
✍
💠 خاطره از خانم لاله محمدی از استان فارس:
سال ۱۴۰۱ بود؛ سالی که سختترین حادثه زندگیام رخ داد. پسر هفتسالهام، عزیزِ دلی که همه رؤیاهایم به او بند بود، بهخاطر بیماری خاصی از دنیا رفت.
با رفتنش، انگار نیمهای از وجودم را از من جدا کردند. روز و شب برایم معنا نداشت. خانه، سکوت، خاطرهها… همه چیز بوی دلتنگی میداد. رؤیاهایی که سالها برای آیندهاش ساخته بودم، ناگهان فروریخت و من زیر آوار غمش ماندم.
غم چنان در قلبم انباشته شد که هر روز بیشتر در ورطه افسردگی فرومیرفتم. به پزشک مراجعه کردم، داروهایی تجویز شد، اما آرامشی که دنبالش بودم در هیچکدام پیدا نمیشد.
در همان روزها بود که رفاقتی قدیمی کمکم چهره حقیقی خود را نشان داد؛ رفاقت با جوانی آسمانی به نام شهید عباس دانشگر.
من از مدتها قبل، وقتی برای اولینبار کلیپی از او در میان شهدای مدافع حرم دیدم، احساسی عجیب در دلم ایجاد شد؛ احساسی از جنس آرامش و امید. اما نمیدانستم روزی قرار است تکیهگاه روزهای پر آشوبم شود.
یک روز مشکلی بزرگ برایم پیش آمد. فکرم آشفته بود، اضطراب همه وجودم را گرفته بود و نمیدانستم چطور از آن بنبست رها شوم. همان لحظه، بیاختیار یاد عباس افتادم. در دل گفتم:
«برادر عزیزم… خواهرت را دریاب. به دادم برس.»
فقط همین را گفتم و اشک ریختم. باورم نمیشد، اما بهمحض آن نجوا، مشکل به طرزی عجیب و سریع حل شد؛ طوری که خودم هم حیرت کردم.
در همان لحظه مطمئن شدم که این لطف و عنایت، با وساطت رفیق شهیدم بوده است. اضطرابی که سراسر وجودم را گرفته بود، یکباره جای خود را به آرامشی عمیق داد؛ آرامشی که حتی با داروها برایم ممکن نشده بود. آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم.
اکنون که چند سال از رفتن پسرم گذشته، وقتی به پشت سر نگاه میکنم، میبینم آن آرامش واقعی را نه داروها، نه زمان، بلکه خندههای عباس و حضور معنویاش به من بخشید.
او در لحظهای که قلبم از آشوب و دلهره میسوخت، در پناه لطف الهی، آرامشی ماندگار را به زندگیام برگرداند؛ آرامشی که هنوز هم مرا سرپا نگه داشته است.
امروز، بعد از گذشت سالها، میگویم
رفاقت با عباس، وجود بیقرارِ مادری داغدیده را به دریایی از صبر و استقامت تبدیل کرد.
او بهترین «محوّلالاحوال» بود؛ خودش با دست خدا متحول شده بود و حالا قدرت داشت زندگی دیگران را نیز از تاریکی به نور برساند.
عباس به زندگی سیاهوسفیدم پس از فوت پسرم، رنگی تازه و خوش لعاب داد و مرا از ژرفای افسردگی بیرون کشید.
📗
✍ به قلم آقای عبدالرضا جمشیدی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۰۵
✍
💠 خاطره از خانم شجاعی از اصفهان:
باران، تنها آب نیست؛ پیامآور مهربانی خداست. قطرههایی که از آسمان میافتند، انگار هرکدام کلمهایاند از کتاب رحمت، بر زمینهای ترکخورده میریزند و رمقی دوباره میبخشند؛ همانگونه که یاد شهید، بر دلهای خشکیده مینشیند و آن را زنده میکند. عشق شهید، از سنخ عشقهای زمینی نیست؛ نه کمرنگ میشود، نه فرسوده. عشقیست که گویی خدا خودش آن را در سینههای آدمها دمیده؛ شعلۀ جاودانی که هیچ نسیمی خاموشش نمیکند.
اولینبار که نام شهید عباس دانشگر در گوش جانم نشست، کودک بودم. سالهایی که جهان برایم کوچکتر از حیاط مدرسهمان بود. مادرم شبها که کارهایش تمام میشد، کنارم مینشست. صدایش آرام بود؛ اما هر کلمهاش مثل قطرهای نور در جان من میچکید. قصههایی از شهدا میگفت… از معجزههایشان… از شجاعتهایی که خاک توان نگهداشتنشان را نداشت.
شبی یکی از همان قصهها را برایم گفت؛ قصهای که بوی قدسیات میداد:
«چند نفر مسافر مشهد، دلشکسته و خسته، به امامزادهای میرسند؛ جایی که مزار شهیدی در آن بود. اما در بسته است. قفلی محکم، سرد و بیاعتنا به شوقِ دلها. از همان جا گلایه میکنند که ما برای دیدار آمدهایم، چگونه ما را پشت در رها کردهاید؟ و هنگام بازگشت، یکی از آنان دوباره به در نزدیک میشود. همین که دستش به در میرسد، قفل میافتد… در گشوده میشود… و پیرامونشان عطر عجیبی میپیچد.»
من آن شب تا دیرزمان بیدار ماندم. کودک بودم؛ اما احساس کردم این قصه فقط یک قصه نیست. چیزی در من تکان خورده بود؛ گویی دستی ناپیدا، پردهای از روحم را کنار زده باشد.
چند روز بعد، در گوشی مادرم تصویر جوانی را دیدم؛ چهرهاش روشن بود، نگاهش انگار با دل آدم حرف میزد، لبخندش آرامشی داشت که در کلام نمیگنجید. پرسیدم: «این کیست؟»
گفت: «شهید عباس دانشگر.»
همان لحظه، دلِ کوچک من به نوری بزرگ گره خورد؛ گرهی که سالها بعد فهمیدم گره سرنوشت بوده است.
روزگار گذشت… من بزرگ شدم… نوجوان شدم… و در این میانه، هر بار که شهدای گمنام به شهرمان میآمدند، انگار نفس هوا عوض میشد؛ بوی غربت و غربتزدایی با هم در فضا میپیچید. اما آخرین باری که آمدند، قصه طور دیگری رقم خورد.
آن روز، زیر آفتاب ملایم عصر، جمعیت آرامآرام برای نماز به مسجد رفتند. من و چند نفر ماندیم؛ جایی درست زیر آسمان صاف، در لحظهای که اذان مثل پرندهای ملکوتی بر سر شهر بال میگشود. آن لحظه، دل من به لرزه افتاد. آرام گفتم: «شهدا… مسیر زندگیام را عوض کنید. کاری کنید که خدا از من راضی باشد که امامزمان از من خشنود باشد.»
و اینگونه بود که دعاهای من، کلمهبهکلمه به آسمان رفت و بیدرنگ پاسخ گرفت.
چند روز بعد، حس عجیبی آمد؛ حسی که مرا دوباره بهسوی شهید دانشگر کشاند. گفتم او را بشناسم، بیشتر و نزدیکتر. مستند «نامهای از دمشق» را دیدم؛ هر جملهاش تیر نوری بود که در قلبم مینشست. کتابها خواندم، خاطرهها ورق زدم… و ناگهان فهمیدم همان قصهٔ باز شدن قفل امامزاده، همان معجزهای که مادرم گفته بود، مربوط به همین شهید بوده… در امامزاده حضرت علیاشرف سمنان. همان جا بود که فهمیدم: سالها پیش، او نخستینبار مرا صدا زده بود.
اندکی بعد پدربزرگ و مادربزرگم آماده سفر کربلا شدند. ناگهان شوقی بیمقدمه در من جوانه زد؛ شوق رفتن به جایی که نامش هم دل را میلرزاند. اما وقتی با کاروان تماس گرفتم، گفتند «لیست پر است… حتی چند نفر هم اضافهاند.»
این جمله مثل سنگی سرد بر دلم افتاد. محروم شدن از دیدار صحن آقا، دردیست که فقط خود زیارت درمانش میکند.
#ادامه_دارد
📗
✍️ به قلمِ خانم رؤیا بهرامیان
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۰۶
✍
...
💠 ادامه خاطره خانم شجاعی از اصفهان:
روزها گذشت… و من در خلوت نمازهایم اشک میریختم. میدانستم شهید دانشگر سه بار اربعین را درک کرده. در یکی از قنوتها آرام گفتم:
«شما آن راه را رفتهاید… شما میدانید کربلا یعنی چه… میشود برایم واسطه شوید؟»
کاروان قرار بود جمعه حرکت کند. دو روز مانده، تلفنم زنگ خورد:
«برای شما یک نفر جا باز شده… به طرز عجیبی.»
چشمهایم پر از اشک شد. همان لحظه دانستم این هدیه کیست…
و سفر آغاز شد.
نخستین زیارت کربلا… آن هم شب شهادت امیرالمؤمنین علیهالسلام… شب جمعه… زیر سقفی که آسمانش با دل زائر حرف میزند. این سفر، نه فقط سفری بود؛ بلکه تولدی دوباره، نوری که از آن روز تا امروز در رگهایم میدود و خاموش نمیشود.
در همان روزهایی که در کربلا بودم یکلحظه تو فکر فرو رفتم با خود گفتم عباس در سختترین میدانها پای قولش ایستاد و وفاداری خود را به اسلام و انقلاب نشان داد من هم باید در راه انقلاب قدمی بردارم در همان حرم مطهر حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام تصمیم گرفتم وفای به عهدی داشته باشم
عهد من این بود که نام و راهِ شهید دانشگر را به دوستان همکلاسیام به گفتگو بنشینم و با آنان گپوگفتی داشته باشم تا دوستانم ردّ نوری را از جایی ببینند. برای همین روزها وقت گذاشتم؛ فایلها و روایتهایی از شهدا جمع کردم، عکسها را کنار هم گذاشتم، و مستند «نامهای از دمشق» را که هر لحظهاش آتشی در جانم افروخته بود آماده کردم.
روز ارائه، وقتی وارد کلاس آمادگی دفاعی شدم، حس عجیبی داشتم؛ انگار قرار بود دلی را دست خدا بسپارم. بچهها نشستند، سکوت آرامی بر کلاس افتاد، و من شروع کردم از شهدا گفتن… از عباسِ دانشگر، جوانی که قدش از سنش بلندتر بود و روحش از دنیا بزرگتر. نگاه بچهها کمکم از روی برگهها کنده شد و به عکسهای روی پرده گره خورد. بعضیها آرام گوش میدادند، بعضیها انگار در فکر فرورفته بودند.
آن روز، نه فقط یک ارائه بود؛ نوعی ادای دین، نوعی وفای به عهد. احساس کردم شهید دانشگر همان جا کنارمان ایستاده، لبخند میزند و آرام میگوید: «قولت را بهجا آوردی.»
عجیب بود… همان روزی که به معلم آمادگی دفاعی گفتم: «امروز کلاس را به من واگذار کنید»، بدون هیچ ممانعتی کل کلاس در اختیارم قرار گرفت. انگارنهانگار که نوجوانی بیش نبودم؛ گویی خود شهید عباس دانشگر، دستِ نامرئی خود را روی شانهام گذاشته و به همه گفته بود: «اجازه دهید.»
از آن روز به بعد، هرگاه مشکلی بر سر راهم قرار میگیرد، دعایی یا زیارتی را نذر و هدیه به محضر آقا، صاحبالزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف، میکنم؛ به حق حضرت زینب سلاماللهعلیها. هر بار که با خلوص نیت و دلی کوچک اما مشتاق، این نیایش را میخوانم، بهگونهای عجیب و غیرقابلتوصیف، گرهای از زندگیام گشوده میشود.
یادم میآید در یکی از نوشتههای شهید دانشگر خواندم:
«خدایا، به حرمت پای خستهی رقیه (س)، به حرمت نگاه خستهی زینب (س)، به حرمت چشمان نگران حضرت ولیعصر (عج)، به ما حرکت بده… حرکتی که مؤثر در ظهور آقایمان باشد.»
آری… این حرکت نه برای من، بلکه برای تمام کسانی بود که دل در گرو عشق به حقیقت دارند؛ حرکتی که جانها را آماده و دلها را سبک میکند تا ظهور حضرتش نزدیک شود. گاهی که دلتنگ میشوم و دنیا بر شانههایم سنگینی میکند، این دعا را زمزمه میکنم و حس میکنم که نهتنها خودم، بلکه گویی قلب همهی کسانی که به حق حضرت زینب سلاماللهعلیها دلبستهاند، سبک میشود.
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر به حق حضرت زینب سلام الله علیها… 🌱
و من، همچنان با یاد شهید عباس دانشگر، هر روز تلاش میکنم تا نه فقط پای قولم بایستم، بلکه قدمی کوچک در راه عشق و معرفت بردارم؛ حرکتی کوچک، اما با نیرویی که از عظمت ایمان و شوق به ظهور میآید.
📗
✍️ به قلمِ خانم رؤیا بهرامیان
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۰۷
✍
💠 خاطره از خانم عباسی استان اصفهان:
آشنایی من با شهید عباس دانشگر از جایی آغاز شد که زندگیام رنگ آرامش نداشت؛ روزها و شبهایی بود که هر دری را میزدم، بسته بود. در دل همان تاریکیها، بیقرارِ یافتن روزنهای بودم. درست در همان روزها بود که مسیر نگاه من تغییر کرد؛ گویی دستی مهربان میخواست مرا از بنبست بیرون بکشد.
در یکی از همان گشتوگذارهای بیهدف در فضای مجازی، ناگهان تصویری مقابلم قرار گرفت؛ چهرهای خندان، مهربان و نورانی که نگاه را نگه میداشت. مکث کردم، دقیق شدم… و از لبخندش، بیاختیار لبخند روی لبم نشست. بعدها فهمیدم این «تصادف ساده» نبود؛ لطفی بود از سوی خدا، با وساطت اهلبیت (ع) که دل مرا به سمت نور هدایت کرد.
با چند جستوجو متوجه شدم صاحب آن چهرهی آرام، شهید عباس دانشگر است؛ جوان مؤمن و انقلابیای که نامش میان مردم شناخته شده بود. از همان روز شروع کردم به خواندن دربارهاش: متن، کتاب، روایت، مستند… هرچه بیشتر میدیدم و میخواندم، دلم آرامتر میشد. انگار بعد از مدتها، محرم اسراری پیدا کرده بودم که میتوانستم بدون ترس، حرفهای ناگفتهام را به او بگویم.
حس عجیبی در دلم شکلگرفته بود؛ آن سیمای خندان و آسمانیاش، در جانم همانند برادر شهیدم نقشبست؛ برادری که نمیدیدمش، اما حضورش در زندگیام واقعیتر از بسیاری از آدمهای اطرافم بود. شبها و روزها با او حرف میزدم؛ دردهایم را میگفتم و سبک میشدم.
قبلتر اهل نماز و روزه بودم و شهدا را هم میشناختم، اما فقط «میشناختم»؛ نه با عمق، نه با پیوند. اما از وقتی به لطف خدا، شهید سر راه زندگیام قرار گرفت، همه چیز تغییر کرد. نماز اول وقت عادت ثابت روزانهام شد؛ ارتباطم باخدا محکمتر شد؛ و برای اولینبار قدم در گلزار شهدای شهرمان گذاشتم و آنجا را مثل تکهای از بهشت دیدم.
حتی توفیق چشیدن لذت نماز شب را پیدا کردم؛ نمازی که تا قبل از آن فقط نامش را شنیده بودم. هر قدم از این مسیر را هدیهی حضور شهید در کنارم میدانم حضوری که از جنس هدایت بود، نه خیال.
زندگیام کمکم وقف راه شهدا شد؛ راهی که خدا را هزاران بار شاکرم که به برکت اهلبیت (ع) و وساطت شهید عباس دانشگر، درِ بهشت بندگی بر من گشوده شد؛ و من، از ظلمت آن روزها، به روشناییِ راه خدا قدم نهادم.
📗
✍️ به قلمِ آقای عبدالرضا جمشیدی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۰۸
✍
💠 خاطره از خانم خدا مرادی استان کهگیلویه و بویراحمد
در حال گشتزدن در فضای مجازی بودم که تصویری نظرم را جلب کرد؛ جوانی با لباس سپاه، پشت فرمان، با نگاهی که تعادل عجیبی از آرامش و جدیت در آن بود. زیر عکسنوشته شده بود:
قانون هفت ساعت را فراموش نکنید؛
اگر لغزشی پیش آمد،
تا هفت ساعت فرصت برای توبه هست.
سخن، کوتاه بود؛ اما آنقدر معنا داشت که چند لحظه بیحرکت ماندم. بعدها فهمیدم این توصیه، برگرفته از روایات معصومین علیهمالسلام است؛ یک رحمت الهی که به انسان فرصت بازگشت میدهد.
حدیث را با خطی خوانا نوشتم و روی دیوار اتاقم چسباندم؛ تا هر روز یادم بماند قدمهای انسان چقدر نیازمند مراقبتاند.
مدتی بعد، در گلزار شهدا نشسته بودم که چشمم بهعکس بزرگی افتاد. چهره همان جوان بود؛ این بار در سکوت و وقار گلزار، تصویر معنای دیگری پیدا میکرد. زیر عکس نوشته بودند:
«حرکت، جوهره اصلی انسان است و گناه، زنجیر.
عادت به سکون، بلای بزرگ پیروان حق است.»
- فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم عباس دانشگر –
بهعکس خیره ماندم. جملهای بود که نه فقط خوانده میشد، بلکه انسان را وادار میکرد لحظهای درون خودش را نگاه کند. آن تصویر و آن کلمات، تا مدتها در ذهنم ماند.
دو هفته بعد، شبی که هم دعوت عروسی داشتیم و هم هیئت برقرار بود، نمیدانم چه شد که بیاختیار راهی هیئت شدم. انگار تقدیر این بود که آن شب در هیئت شرکت کنم. بعد از پایان مجلس ناخودآگاه چشمم به کتابی روی میز جلب شد همان چهره آشنا بر جلد کتاب بود؛ نگاهش حالتی داشت که آدم را به عمق درون خودش میبرد. کتاب را برداشتم
عنوانش «آخرین نماز در حلب» بود.
کتاب را که خواندم، با جهانی روبهرو شدم که پشت آن نگاه آرام پنهان بود؛ دنیایی از هدف، انتخاب و مسئولیت. کلماتی که در کتاب میخواندم، مثل تکههای از یک مجموعهای که تصویر روشنی از شخصیت او میساخت هر لحظه عظمت روح بلند او در ذهنم مجسم میشد
از همان زمان، یاد شهید عباس دانشگر برایم تبدیل به یک چراغ شد؛ چراغی برای مراقبت از فکر، برای انتخاب درست،
و برای ایستادن در برابر سکون.
حسی در دلم مانده که نه گذراست و نه قابلوصف کامل؛
حسی از جنس احترام، الهام و همراهی.
📗
✍️ به قلمِ آقای مصطفی عبدوس
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۰۹
✍
💠 خاطره از سید علی حسینی استان خوزستان:
داستان آشنایی من با کاروان شهدای عزیز، از جایی شروع میشود که ارادتی عمیق به آنها در قلبم ریشه دوانده است. همیشه این شوق را داشتهام که خاطرات و وصیتنامههای شهدا را بخوانم و با زندگینامه آنها آشنا شوم. گاهی اوقات ساعتها به عکسهای آنان خیره و در عمق نگاهشان غرق میشوم، گویی رازهایی ناگفته در آنها نهفته است.
سال ۱۴۰۱، در جستوجوی کتابی دربارهی خاطرات و وصیتنامه شهدا در محل کارم بودم. دنبال کلماتی میگشتم که قلبم را به تپش بیندازند و روحی تازه در وجودم بدمند. ناگهان چشمم به کتاب «آخرین نماز در حلب» افتاد که مربوط به شهید مدافع حرم عباس دانشگر بود. هر صفحهاش مانند دروازهای به دنیای جدیدی بود. پس از خواندن این کتاب، حس عجیبی به سراغم آمد؛ احساسی عمیق، توأم با شگفتی و اشتیاق.
تصمیم گرفتم یک رفیق شهید جدید داشته باشم و در این راه، شهید عباس دانشگر بهعنوان همراهی وفادار و دوستی جدید در سفر معنویام انتخاب شد. دوستی که فراتر از زمان و مکان است.
من مستأجر هستم و سالهاست که بهخاطر افزایش مداوم رهن و اجاره، از این خانه به آن خانه اسبابکشی میکنم. امسال هم مانند سالهای گذشته، صاحبخانه به من گفت که رهن و اجاره بالا رفته و اگر میخواهم در همین خانه بمانم، باید ۲۰۰ میلیون تومان رهن و ماهی ۷ میلیون تومان اجاره پرداخت کنم. وقتی این مبلغ را شنیدم، بلافاصله حس ناخوشایندی در دلم شکل گرفت؛ چون میدانستم که این مبلغ برای من بسیار سنگین است.
به صاحبخانه گفتم که آیا امکان کاهش این مبلغ وجود دارد یا نه. او جواب داد که چند نفر دیگر نیز برای اجارهخانه ابراز تمایل کردهاند و از من خواست که زودتر تکلیفم را مشخص کنم. با ناراحتی از منزل خارج شدم و چند روز بعد...
#ادامه_دارد
📗
✍️ به قلمِ آقای مصطفی عبدوس
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۱۱
✍
💠 خاطره از حجتالاسلام موسوی از استان سمنان:
اواخر سال ۱۳۹۹ بود، مدتی را در فضای مجازی به پاسخگویی سؤالات اعتقادی جوانان اختصاص داده بودم. در آن دوران، یکی از کاربران که اهل آذربایجان شرقی بود چندین سؤال مطرح کرد که پس از ارائه پاسخها، سؤالی شخصی پرسید.
او با کنجکاوی سؤال کرد: «شما اهل کدام شهر هستید؟» پاسخ دادم: «اهل سمنان.» این پاسخ برای او اهمیتی خاص داشت؛ گفت: «آیا در سمنان، شهید عباس دانشگر را میشناسید؟» پاسخ دادم: «بله، میشناسم. اتفاقاً ایشان را قبل از شهادتشان که در مجالس مذهبی شرکت میکرد میشناختم.»
با شنیدن این حرف، هیجانی در لحن او آشکار شد. گفت: «جدی میفرمایید؟ پس لطفاً یک عکس از مزار ایشان برای من بفرستید.» گویا هنوز برایش کاملاً باورپذیر نبود. من هم عکسی از مزار شهید دانشگر را تهیه کردم و برایش ارسال کردم.
پس از آن، او شروع به شرح اتفاقی عجیب و شگفتانگیز کرد. گفت: «مدتی بود که مشکلی بزرگ و حلنشدنی گریبانگیرم شده بود. به هر راهی رفتم، مشکلم حل نشد. در نهایت، متوسل به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) شدم بعد از عبادتها و مناجاتهای زیاد یک شب خوابی دیدم. در یک فضای نورانی عکس یک جوانی را به من نشان دادند. در دلم گذشت که او شهید است و مشکلم را حل میکند.
صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم کارم حواله به این، شهید شده است»
فقط عکس شهید را دیده بودم؛ ولی اسمش را نمیدانستم خیلی کنجکاوی کردم. عکسهای زیادی را دیدم هر فرصتی که برایم پیش میآمد تصویر شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم استان آذربایجان شرقی را نگاه کردم؛ ولی شهیدی که در خوابدیده بودم نبود.
دو سه ماه بعدازاین اتفاق، توفیقی حاصل شد. به سفر راهیان نور، رفتم. در مناطق یادمانها عکسها را دقیق نگاه میکردم ببینم عکسی از شهید است. یا نه؟
در یکی از مقرهای نظامی که مشغول بازدید بودم ناگاه عکسی را از دور دیدم. حدس زدم باید همین شهید باشد. قدری نزدیکتر شدم. یقین کردم خودش است همان عکسی بود که در عالم خواب دیده بودم زیر آن عکس نوشته بود:
«شهید مدافع حرم عباس دانشگر»
بسیار خوشحال و امیدوار شدم. ضربان قلبم تندتر شد. احساس کردم دیر یا زود حاجتم برآورده میشود، بعد از سفر به شهرم برخی از اعمال عبادی را به نیت شهید شروع کردم و از شهید خواستم پادرمیانی کند تا مشکلم حل شود. مدتی گذشت شهید به خوابم آمد و من را راهنمایی کرد و راه برونرفت از آن مشکل را نشانم داد. طولی نکشید مشکل به طور کامل برطرف شد.
آن روزی که حاجتم برآورده شد یقین کردم شهدا زندهاند. دست هدایت آنان به عظمت وسعت آسمانهاست.
آرزویی در دل دارم. روزی بتوانم بر مزار شهید عباس دانشگر حاضر شوم و از نزدیک از محبتهای او قدردانی و تشکر کنم.
📗
✍️ به قلمِ آقای احمدرضا طاهریان
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۱۲
✍
💠 خاطره از آقای حسینی از استان خوزستان:
اوایل سال هزار و چهارصد ویک بود که یکی از دوستای مسجدیم منو با گروه شهید عباس دانشگر در فضای مجازی آشنا کرد و از ویژگیهای این رفیق شهیدش برام میگفت و خاطراتی که تو گروه بارگذاری میشد رو برام تعریف میکرد. من هم عضو این گروه شدم و شروع به خوندن و شنیدن از شهید عباس و دیگر شهدای عزیز کردم. بعد از مدتی، یک بسته هدیه برای رفیقم ارسال شد که از اون بسته، یک شناسنامه شهید عباس دانشگر به من رسید، حالا یک عکس از عباس داشتم. من که خیلی دوست داشتم تأثیر و عنایت شهدا رو تو زندگیم ببینم و حس کنم، بهخصوص اینکه برای من سؤال بود که آیا واقعاً شهدا میتونن مشکلات ما را حل کنند؟ اصلاً خودمونی بگم میخواستم شهدا و قدرتشون رو امتحان کنم. گذشت و گذشت تا تصمیم گرفتم برای اولینبار از عباس چیزی بخواهم و این شد شروع زندگی جدیدم با عباس.
بهخاطر شرایط بد مالیم که تو دوران دانشجویی فضای زندگی من رو دربرگرفته بود و غرورم که نمی تونستم این مشکل را با کسی در میان بزارم و مهمتر از همه امتحانکردن قدرت شهدا، تصمیم گرفتم از عباس کربلا بخوام. از عباس خواستم که شرایط سفر به کربلا را برام مهیا کنه. شبها قبل از خواب شناسنامه شهید عباس را نگاه میکردم و با عکسش حرف میزدم. هر شب بهصورت خودمونی، طوری که تا الان با نزدیکترین نفرات زندگیم هم صحبت نکرده بودم به عباس میگفتم اگه واقعاً شما عنایت دارید منو ببر کربلا، تا حالا کربلا نرفتم و خیلی دوست دارم برم نمی دونستم چطوری قراره انجام بشه و کارم درست بشه فقط میگفتم هرطورشده منو به کربلا برسون
یک شب ازتهدل به عباس گفتم: «من تا الان کربلا نرفتم و خیلی دوست دارم برم زیارت آقا سیدالشهدا (سلاماللهعلیه)، در حقم لطف کن، و کمکم کن که بتونم به این سفر برم.» فردای همان شب کنار قبر شهدای گمنام دانشگاهمون، نشستم و دوباره به عباس و شهدای گمنام هم رو انداختم، درحالیکه هنوز باورم نشده بود که شهدا قدرت انجام کارها را دارن، شمارهتلفن امامجماعت مسجد محلمون روی گوشیم افتاد، با خودم گفتم حاجآقا با من چیکار داره؟ گوشی رو جواب دادم و این صدا تو گوشم پیچید:
#ادامه_دارد
📗
✍️ به قلمِ آقای عبدالرضا جمشیدی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۱۰
✍
...
💠 ادامه خاطره از سید علی حسینی استان خوزستان:
وقتی به محل کار برگشتم، در حین مأموریت با یکی از همکاران که گهگاه همدیگر را میدیدیم، صحبت کردم و مشکلاتم را با او در میان گذاشتم. او بامحبت و اطمینان گفت: "نگران نباش، یکی را به تو معرفی میکنم که حتماً مشکلت را حل میکند."
در آن لحظه، حس امیدی در دلم جوانه زد. واقعاً امیدوار بودم که این بار، شاید بتوانم در خانهی مستأجری خودمان بمانم و از تجارب تلخ اسبابکشیهای گذشته دوری کنم. احساس من با همسرم که همیشه برایم مهمترین فرد زندگیام است، گرهخورده بود. او به من گفته بود: "واقعاً اسبابکشی برام سخت است. ایکاش میتوانستیم در همین خانه بمانیم." حالا با این امید جدید، احساس میکردم شاید بخشی از این نگرانیها در حال حلشدن است.
همکارم به من شهید مدافع حرم عباس دانشگر را معرفی کرد. وقتی نام این شهید عزیز را شنیدم، بیاختیار گفتم: "من کتاب " آخرین نماز در حلب " را که مربوط به زندگینامهٔ این شهید است، مطالعه کردهام." اسم او در قلبم جا بازکرده و حس میکردم میتوانم به او پناه ببرم.
پس از بازگشت از مأموریت، ماجرای این آشنایی را با همسرم در میان گذاشتم. به او گفتم که اگر شهید عباس مشکل خانهمان را حل کند، به نیت شهید یک کار خیر را انجام میدهم. خانمم با اشتیاق پذیرفت و در دل من، امیدی تازه شروع به جوانهزدن کرد. با خودم فکر کردم: "عباس جان، من تا قبل از شناختت مانند بسیاری دیگر، فقط عکسهای تو را دیدهام و خاطراتت را مطالعه کردهام، اما دل من میداند که تو میتوانی مشکل مرا حل کنی."
در شب همان روز، هنگامی که با خانواده دربارهی این موضوع صحبت کرده بودم، صاحبخانه تماس گرفت. با صدای مهربانش گفت: "سید جان، دوست دارم این خانه را به شما بدهم." با شنیدن قیمت جدید، احساس کردم که دارم به خواب میروم: رهن ۱۲۰ میلیون و اجاره ماهی ۶ میلیون. این به معنای کاهش ۸۰ میلیونتومانی برای من بود! چشمانم پر از اشک شد و زبانم بند آمد. واقعاً شهید عباس کار خودش را کرده بود!
به صاحبخانه گفتم: «چطور شد که تصمیم تان عوض شد؟»
صاحبخانه پاسخ داد: «در عالم رؤیا، جوانی خوشسیما را دیدم که به من گفت: هوای سید ما را داشته باش.»
«از آن شب، دیگر مطمئن شدم که شهدا فقط در خاطرهها زنده نیستند؛ آنان در زندگیهای روزمرهی ما نفس میکشند.»
📗
✍️ به قلمِ آقای مصطفی عبدوس
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۱۴
✍
💠 خاطره از آقای امیرعلی لطفی شهر مقدس قم:
اواسط سال ۱۴۰۳ و سال سوم حضورم در بسیج بود که برای اولینبار نام «شهید عباس دانشگر» را شنیدم. دقیق یادم نیست کجا، فقط میدانم اسمش در پایگاه مقاومت بسیج به گوشم خورد. چند روز بعد هم تصویرش را در کانال پایگاه بسیج دیدم؛ چهرهای آرام، مهربان و نورانی.
اما ماجرای من و عباس از همان جا شروع نشد. اسمش در ذهنم محو شد، تا اینکه بعد از هفت ماه دوباره بیاختیار به یادش افتادم. همان لحظه تصمیم گرفتم او را بهعنوان برادر و دوست شهید خودم انتخاب کنم.
چند هفته بعد، در هجده تیرماه ۱۴۰۴، همراه خانواده عازم مشهد شدیم. از همان آغاز سفر، قلبم برای نجوا با بهترین دوستم شهید عباس شروع به تپش کرد. ساعت حدود دوازده شب، در نزدیکی سمنان بودیم. رو به پدرم گفتم:
- «بیا همینجا بمانیم.»
پدرم پرسید: «کجا؟»
گفتم: «امامزادهای در سمنان هست...»
اما نگفتم که مزار شهید عباس دانشگر همان جا قرار دارد؛ میخواستم غافلگیرشان کنم.
وقتی رسیدیم، صحنهای دیدم که خیلی ناراحت شدم در امامزاده بسته بود مثل سطل آب سردی روی سرم ریخته شد: همان جا بود که حقیقت را به پدرم گفتم. او مزار عباس را نمیشناخت. با دلی گرفته دوباره راهی مشهد شدیم.
در مشهد، پیش امام رضا (علیهالسلام) دعا کردم: «آقاجان، در راه بازگشت توفیق زیارت مزار عباس را نصیبم کن.»
چند روز بعد، در بیست و چهارم تیرماه، به سمت قم برگشتیم. حدود ۱۵۰ کیلومتر تا سمنان مانده بود، دوباره دلم آشوب شد. با تردید رو به پدرم گفتم:
- «برویم سر خاک شهید دانشگر؟»
پدرم نگاه کرد و گفت: «برویم.»
دل توی دلم نبود. یک اضطراب عجیب داشتم: نکند باز هم امامزاده بسته باشد؟ در دل به شهید توسل کردم. وقتی رسیدیم...
#ادامه_دارد
📗
✍️ به قلمِ آقای محمدحسین خروطی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۱۵
✍
💠 ادامه خاطره از آقای امیرعلی لطفی شهر مقدس قم:
وقتی رسیدیم، درهای امامزاده باز بود. بیاختیار جلوتر از خانواده وارد شدم. آرامآرام میان صحن میگشتم تا اینکه دیدم چند نفر دور یک مزار نشستهاند. نزدیک شدم... بله، آنجا مزار شهید عباس دانشگر، جوان ۲۳ سالهای که در حلب به دست تکفیریهای داعش به شهادت رسید، بود.
وضو گرفتم، برگشتم و کنار مزار ایستادم. در همان حال، چشمم به خانمی که کنار مزار شهید و اطرافش دخترخانمها نشسته بود. افتاد.
یک دخترخانم سؤالی پرسید و آن خانم بامتانت و آرامش در جواب گفت: «خیلی دوست داشتم پسرم شهید بشود...»
در همان لحظه فهمیدم: او مادر عباس است.
با شوقی وصفناشدنی، گوشی همراهم را نشانش دادم؛ تصویر عباس را بهعنوان پسزمینه انتخاب کرده بودم. لبخندی زد و عکسی از فرزند شهیدش به من هدیه داد. اشک از چشمانم جاری شد و دو سه دخترخانم هم گریستند. فضای مزار شهدا، پر از معنویت بود.
مادر شهید به سمت دیگری از مزار اشاره کرد و گفت آن روبرو پدر شهید است.
ذوقزده به همراه خانوادهام به دیدار ایشان رفتیم.
پدر شهید مرا در آغوش گرفت و احوالپرسی گرمی کرد و گفت امروز یکی از دخترخانمهایی که کنار مزار عباس نشستهاند چادری شده است؛ بهخاطر همین اتفاق با مادر شهید سر مزار شهید عباس آمدهایم.
پدر شهید یک جانماز، چند عکس از عباس و کتاب آخرین نماز در حلب را هدیه داد.
آن دیدار آغازی شد برای شروع یک مسیر تازه. شهید عباس، از ما خوب پذیرایی کرد. طوری حرف دلم را شنید که ما پدر و مادرش را از نزدیک ببینیم و لحظاتی با آنان هم صحبت شویم.
شهید عباس، حالا دیگر جزئی از خانواده ما شده بود.
بعدازاین اتفاق، سعی کردم مثل او به نماز اول وقت اهمیت بیشتری بدهم، به پدر و مادرم احترام بیشتری میگذارم، خوشاخلاقتر شدهام و برای کارهایم برنامهریزی میکنم.
هر شب دو رکعت نماز به شهید هدیه میکنم و امیدوارم به حق امامزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف)، در همان راهی قدم بگذارم که شهدا گام نهادند و روزی با آنها محشور شوم.
📗
✍️ به قلمِ آقای محمدحسین خروطی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯