eitaa logo
🕊️کانون شهــید عــباس دانشـگر 🕊️
1.4هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
587 فایل
﷽ مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠ /۰۳ /۱۳۹۵ محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه مزار:امامزاده علی اشرف"؏"سمنان لقب:جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل راه ارتباطی: @shahiddaneshgaram گروه ارتباطی: https://eitaa.com/joinchat/3542745432C26c342ba35
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۲ 💠 آقای احمد علوی از استان تهران ✍ سال‌ها بود رؤیای پوشیدن پیراهن سبز سپاه، همچون نجوایی آرام، در اعماق دلم خانه کرده بود؛ رؤیایی که مانند نفس‌کشیدن در نیمه‌شب‌های ساکت خانه، بی‌آن‌که کسی بفهمد، مدام در ذهنم قدم می‌زد. بارهاوبارها برای استخدام اقدام کردم. هر بار، امیدی همچون نور شمع در دلم جرقه می‌زد؛ اما انگار تقدیر، دستم را می‌گرفت و به راهی دیگر می‌برد. فقط یک مشکل پزشکی کافی بود تا مراحل استخدام و گزینش کند پیش برود. میان امید و ناامیدی، گاهی آن‌قدر خسته می‌شدم که حس می‌کردم دیگر رمقی برای ادامه ندارم. سرانجام دفترچه اعزام به خدمت گرفتم و لباس سربازی به تن کردم. شبی از شب‌های پادگان ـ وسط تابستان ـ بار دیگر نوبت نگهبانی من رسید. نسیم ملایمی در دل تاریکی، میان سیم‌خاردارها می‌پیچید. برجک نگهبانی جایی بود که فقط صدای جیرجیرک‌ها سکوت شب را می‌شکست. به آسمان پرستاره نگاه کردم. نزدیک ایام اربعین بود. مثل شب‌های قبل که هر پست نگهبانی را به نیابت از یک شهید، مداحی می‌کردم و روضه اهل‌بیت (علیهم‌السلام) می‌خواندم، آن شب دلم به سمت شهید عباس دانشگر هدایت شد. سال‌ها بود او را می‌شناختم، و تصویری از او را گوشه کیف پولم گذاشته بودم. هر وقت به بن‌بست می‌خوردم، عکسش را بیرون می‌آوردم، نگاهی به لبخند مهربانش می‌انداختم و دلم قوی‌تر می‌شد؛ می‌دانستم کار از دستش برمی‌آید. آن شب، مثل همیشه، آرنج‌هایم را به لبه برجک تکیه دادم و با او صحبت کردم: «حاج عباس! اگر قسمت شد و امسال رفتم زیارت اربعین، هر کار خیر و زیارتی را به نیابت از تو انجام می‌دهم. فقط تو پیش امام حسین (علیه‌السلام) واسطه شو که بالاخره این راه زیارت برایم باز شود…» الحمدلله، زیارت اربعین مثل معجزه جور شد و من هم به قولم عمل کردم. شب‌های نجف همیشه با خودش دلتنگی می‌آورد؛ اما آن سال حال عجیبی داشتم. هنوز سحر نشده بود که بیدار شدم؛ دلم بی‌قرار بود. صدای زمزمه زائران در موکب، عطر دود اسپند و چای تازه‌دم… پیش از حرکت از نجف، کوله‌ام را محکم بستم و تصویر کوچک شهید عباس دانشگر را ـ که به کوله‌ام وصل کرده بودم ـ نگاه کردم و در دل گفتم: «راهی شدم حاج عباس… روز اول پیاده‌روی، همه قدم‌هایم به نیابت از تو خواهد بود.» در جاده‌ی میان نجف تا کربلا، هر بار پاهایم خسته می‌شدند، بی‌اختیار زیر لب می‌گفتم: «حاج عباس، تو طاقت بیشتری داشتی. من اما بی‌رمق شدم. اگر کنارم بودی، حتماً می‌گفتی: به خدا توکل کن.» پیاده‌روی مسیر عاشقی به روز دوم رسید. گاهی چشم‌هایم را می‌بستم و صدای خنده‌های شهید عباس را در فیلم کوتاه پیاده‌روی نجف تا کربلا در ذهنم مرور می‌کردم. یک‌لحظه دلم لرزید. سربند یا حسینم را محکم کردم و دوباره راه افتادم. در مسیر نجف تا کربلا، زیر لب نجوا کردم: «آقاجان، این مسیر را به نیابت از شهید عباس دانشگر آمده‌ام…» در موکبی کوچک، پیرمرد ایرانی با مهربانی یک لیوان آب به دستم داد. وقتی گفتم: «نیت کرده‌ام به نیابت از شهید عباس دانشگر این مسیر را پیاده بروم»، دعایی زمزمه کرد و گفت: «خدا را شکر کن که یاد شهدا را زنده کردی…» در روز سوم، گرمای پیاده‌روی گاهی امانم را می‌بُرد؛ اما مطمئن بودم دست دعا و نگاه امام حسین (علیه‌السلام) همراهم است. در طول راه، مردم هر کدام نایب‌الزیاره شهیدی بودند. من گوشه‌ای ایستادم و زیر لب زمزمه کردم: «رفیق! تا کربلا فقط چند قدم مانده… قول داده بودم که تمام روضه‌ها، نمازها و دعاها را برایت نیت کنم.» اما آخر شب، پایم به بین‌الحرمین عاشقی که رسید، زمان برایم ایستاد. چشم‌انداز طلایی گنبد حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام) و حرم مطهر امام حسین (علیه‌السلام)، میان دریایی از زائران، قاب رؤیایی‌ترین تصویر عمرم شد. اشک در چشمانم، تصویر زیبای بین‌الحرمین را محو می‌کرد، پلک هایم را می‌بستم و دوباره باز می‌کردم تا خوب قشنگ ترین تصویر دنیا را ببینم. ای‌کاش برای همیشه در این بهشت می‌ماندم. روی فرش‌های قدیمی نزدیک ضریح، جایی گیر آوردم و نشستم؛ پاهایم درد می‌کرد؛ اما دلم سبک شده بود. عکس عباس را از جیبم درآوردم، گوشه جانماز گذاشتم و خیره به حرم نورانی سیدالشهدا (علیه‌السلام) زمزمه کردم: «حاج عباس! بالاخره رسیدم… قولم را فراموش نکردم. هر دعایی، هر اشکی اینجا، ثوابش برای تو…» وقتی در دل شب، جمعیت کمتر شد، در فضای بهشتی بین‌الحرمین، رو به قبله نشستم. بغضم ترکید و بی‌صدا اشک ریختم و زیر لب زمزمه کردم: «رفیق! اینجا نایب‌الزیارت هستم…» دلم می‌خواست همه عمرم، همه قدم‌هایم، وقف راه شهدا و آماده‌سازی برای ظهور حضرت مهدی (عجّل‌الله تعالی فرجه الشریف) باشد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۳ 💠 ادامه خاطره آقای احمد علوی از استان تهران ✍ هنوز غبار سفر اربعین از تنم تکانده نشده بود که توفیق دیگری نصیبم شد. زنگ گوشی‌ام به صدا درآمد. نیم‌نگاهی انداختم؛ عکس کوچک و خندان خاله روی صفحه گوشی نقش بسته بود. صدایش از پشت تلفن، گرم و دلنشین در گوشم پیچید: «احمد جان، دلت برای مشهد تنگ نشده؟ میای با هم بریم زیارت؟» حق با خاله بود. تازه از بین‌الحرمین برگشته بودم، اما بی‌قرارِ زیارت امام رضا علیه‌السلام بودم. لحظه‌ای سکوت کردم. ماه‌های آخرِ خدمت بود و مرخصی نداشتم. گوشی در دست راستم، در فکر فرو رفتم. دست چپم را روی پیشانی‌ام کشیدم، مانده بودم چه جوابی بدهم. سرم را به سمت آسمان بلند کردم و گفتم: «توکل به خدا، خاله جان. شما دعا کن، ان‌شاءالله فردا هماهنگ می‌کنم» فردا، وقتی فرمانده‌ام خبردار شد که راهی مشهدم، به لطف الهی با چند روز مرخصی تشویقی موافقت کرد؛ باورم نمی‌شد! سفر آغاز شد. شوهرخاله پشت فرمان، آرام و متین نشسته بود. دست‌هایش روی فرمان بود و مثل همیشه کم‌حرف؛ نگاهش پهنای جاده را می‌کاوید و گاهی چینِ خستگی بر پیشانی‌اش می‌نشست. میان مسیر، زیر لب تسبیح می‌گفت. گه‌گاهی زیر چشمی نگاهش می‌کردم و به آرامشش غبطه می‌خوردم. جاده شلوغ بود و ما به حوالی شهر سمنان رسیدیم. دلم قرار نداشت. در سکوت، زمزمه‌ای بی‌صدا در دل داشتم: «ای‌کاش می‌شد یک فاتحه بر سر مزار شهید عباس دانشگر بخوانم… حاج عباس! دارم از شهرتون رد می‌شم؛ نمی‌خوای ما رو سر مزارت دعوت کنی؟» به زبان نیاوردم؛ فقط تمنایی بود که از خدا خواستم. هنوز در فکر بودم که ناگهان شوهرخاله کنار زد. عرق پیشانی‌اش را با دستمال پاک کرد و گفت: «حالم خوب نیست، باید کمی استراحت کنم. اولین زیارتگاه را در گوشی جست‌وجو کنید؛ مدت کوتاهی آنجا توقف می‌کنیم» چند کیلومتر جلوتر، اولین امامزادهِ ورودی شهر سمنان توقف کردیم. به اطراف نگاه کردم؛ با حیرت و تعجب دیدم امامزاده اشرف علیه‌السلام مقابلمان است؛ جایی که می‌دانستم مزار شهید عباس دانشگر آنجاست. خداوندا! این‌همه مهربانی‌ات را چگونه شکر کنم؟ احساس کسی را داشتم که گمشده‌اش را پیدا کرده. پاشنه کفشم را کشیدم و وارد صحن امامزاده شدم؛ هیجان‌زده و مشتاق، میان قبور مطهر شهدا دنبال نامی آشنا می‌گشتم تا ناگهان سنگی سیاه با خط سفید، مخاطبم شد: «شهید عباس دانشگر» اشک در چشمانم جمع شد. آرام روی زمین نشستم. عکس شهید حسن باقری را - که همیشه پس‌زمینه تلفن همراهم بود - رو به مزار شهید گرفتم و از نزدیک با او حرف زدم: «حاج عباس! حدود دو‌ساله دنبال استخدام سپاهم. خسته شدم، اما هنوز امید دارم. سفر اربعین نایب‌الزیارت بودم… به حق شهید باقری، شما پیش امام رضا واسطه شو؛ شاید قسمت من هم بشه مثل تو لباس سبز پاسداری رو تنم کنم» اشک‌ امانم نمی‌داد. کنار مزار شهدا، مثل بین‌الحرمین، عجیب سبک شدم. لحظاتی بعد، شوهرخاله و پسرخاله‌هایم که مرا کنار مزار شهید دیده بودند، کنارم نشستند و مشغول قرائت فاتحه شدند. دوباره راه افتادیم، هنوز از توفیق زیارت مزار شهید، بهت‌زده بودم؛ انگار دعای شهید قوت قلبم شده بود و این بار می‌خواستم در حرم مطهر امام رضا علیه‌السلام، نایب‌الزیاره‌اش باشم. خدایا پدر و مادرم چه دعای خیری را بدرقه راه زندگی‌ام کرده‌اند که حالا پس از زیارت بین‌الحرمین، در صحن انقلاب حرم مطهر امام رضا جانم هستم. کنار پنجره فولاد به امام رضا گفتم: «من به نیابت از شهید دانشگر اینجا به زیارت آمده‌ام، شما مظهر رضایت خداوند متعال هستید، از خدا بخواهید در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شوم» دو ماه بعد، گوشی تلفن زنگ خورد. - سلام… آقای احمد علوی. - بفرمایید، خودم هستم. شما در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام پذیرفته شدید. به‌زودی برای اعزام با شما تماس می‌گیریم. تلفن از دستم افتاد. گریستم؛ روی جانمازم، سر به سجده شکر گذاشتم. باورم نمی‌شد. چند روز بعد، وقتی وارد دانشگاه شدم، فهمیدم که بین گردان‌های آموزشی، قرار است در «گردان شهید حسن باقری» آموزش ببینم. چطور ممکن است؟ بغض راه گلویم را بست. در گوشه‌ای خلوت از حیاط دانشگاه، زیر لب گفتم: «عباس جان! این‌همه نشونه لطف خدا رو دیگه نمی‌تونم تصادفی بدونم… ممنونم رفیق که برایم دعا کردی و این‌طور واسطه خیر شدی» ایمانم به زنده‌بودن شهدا بیشتر شد. عکس شهید دانشگر را کنار تصویر شهید حسن باقری روی در کمد آسایشگاه چسباندم. حالا ثواب اعمالم را به روح شهید حسن باقری و شهید عباس دانشگر هدیه می‌کنم و مطمئنم شهدا با نگاه مهربانشان حواسشان به من هست. اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِفِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِوَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج) 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۴ 💠 خاطره خانم زینب تیموری (روشندل) از تربت‌حیدریه استان خراسان رضوی ✍ اواخر سال ۱۴۰۱ بود. هوای زمستان، مثل همیشه برایم رنگ و بویی متفاوت داشت؛ کمی سرد، کمی غریب… آن روزها انگار ذهنم پُر شده بود از نام و یاد شهدا. با کمک دستیار صوتی و نرم‌افزارهای صفحه‌خوان، در صفحه گوشی‌ام، واژه‌ها را در اینترنت جست‌وجو می‌کردم: شهدا، خاطره، وصیت‌نامه… نمی‌دانم اتفاقی با یک کلیپ یا یک متن کوتاه، فقط یادم هست نام «شهید عباس دانشگر» آن زمان در ذهنم نقش بست. نوشته بود: "اهل سمنان است و مزار مطهرش در محله زاوقان این شهر قرار دارد." چند روز بعد مهمان خاله جانم در مشهد بودیم. دور و بری‌ها طوری با من رفتار می‌کردند انگار باید همه چیز برایم مثل آدم‌های معمولی ساده باشد؛ انتظار داشتند پله‌ها و درها را ببینم و راحت رد شوم… اما نمی‌دانستند این رفتارها چه فشاری به من می‌آورد. گوشه‌ای کِز کرده بودم. یک آن، انگار نسیمی از یاد شهید دانشگر به دلم وزید. بی‌اختیار اسمش را زمزمه کردم و ناگهان تمام آن غصه‌ها را فراموش کردم. آرام‌تر شدم، دلم ساکت شد. حالم بهتر شده بود و نمی‌دانم چرا جزء ۲۳ قرآن را انتخاب کردم، خواندم و ثوابش را به روح مطهر شهید تقدیم کردم؛ شاید تنها چیزی که از دستم بر می‌آمد… در مدت چند ماه بهتر او را شناختم، طوری که مشتاق شدم به زیارت مزار شهید بروم. خرداد ۱۴۰۲ که سالگرد شهادتش رسید، به یکی از دوستانم گفتم: - «بیا برویم سمنان…» ولی نشد. دست ما کوتاه بود و امیدمان بلند. یکی از دلخوشی‌هایم شنیدن صدای ضبط‌شده همسر شهید بود که بارها و بارها در گوشی‌ام گوش می‌دادم. رمضان ۱۴۰۳، شب بیست ویکم احیا. میان نماز و اشک و زمزمه‌ها، دوستم وارد مسجد شد. اهل روستای خودمان بود، ولی ساکن سمنان. گفتم: «چند وقتی است احوالی از من نمی‌گیری؟» او لبخند زد و گفت: - «دلم برایت تنگ شده بود.» - «اصلاً کجای سمنان زندگی می‌کنی؟» - «چطور مگه؟» - «می شه من را ببری سر مزار شهید عباس دانشگر؟» دوستم بی‌درنگ و با اطمینان گفت: - «به خدا می‌برمت.» اول فکر کردم شوخی می‌کند؛ اما جدی شد: - «نگران نباش. می‌برمت، فقط تو بگو کی آماده‌ای.» وقتی رسیدم خانه، با ذوق گفتم: - «قراره دوستم من را ببرد سمنان!» اما مادر با لحنی محکم مخالفت کرد: - «اجازه نمی‌دهیم، چه لزومی داره تنهایی بری سمنان؟» مامان،… شما همیشه می‌گفتی زیارت مزار شهدا برکت داره… پس چرا نمی‌گذاری برم؟ من… من فقط کمی آرامش می‌خواهم. مادر است و واگویه نگرانی‌هایش... فقط سکوت کردم. سردرگمی مادر میان دنیای مهر مادرانه‌اش و نگرانی او را با تمام وجود لمس می‌کردم. کاش می‌شد اضطرابش را به زبان بیاورم. کاش می‌فهمید که گاهی یک زیارت، یک لحظه خلوت کنار شهید، اندازه یک عمر امید به آدم می‌بخشد… همان شب گوشه اتاق، رو به عکس شهید نشستم، با شهید صحبت کردم: - «پدر و مادرم راضی نمی‌شوند. اما من دلم پیش مزار شماست…» سوره مجادله و سوره حشر را به نیتش تلاوت کردم. صبحِ فردا، دوستم خودش آمد پیش پدرم: - «آقای تیموری، تو رو خدا اجازه بدهید زینب را ببرم سمنان؛ قول می‌دهم مراقبش باشم.» آن روز از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم، دلم می‌لرزید. پدرم که قبول نکرد تنهایی با دوستم بروم، دوستم خانوادگی ما را دعوت کرد. سرانجام، ۱۷ فروردین ۱۴۰۳ تا اوایل اردیبهشت با مادرم راهی سمنان شدم. بعد از ۱۰ ساعت بالاخره به سمنان رسیدیم. رفتیم خانه دوستم. در واقع شهید دعوتمان کرده بود. رفتم کنار مزار شهید عباس دانشگر. زمان برایم متوقف شده بود. روی زمین کنار مزارش نشستم. صدای آرام فاتحه‌خوان‌ها در گلزار شهدا، مرا یاد لالایی مادرم انداخت. خنکی سنگ قبر وقتی دستم رویش لغزید، دلم را به لرزه انداخت… بوی خوش صحن امام زاده اشرف علیه‌السلام، برایم رنگ دعا داشت. با انگشتم فرو رفتگی نام مبارکش را دنبال کردم، عباس دانشگر. باورم نمی‌شد، ماه‌ها انتظار به سر آمده بود، کنار مزار برادرِ آسمانی‌ام عباس، انگار روی زمین بند نبودم. به آرزویم رسیده بودم. آرامش کنار مزارش بودن برایم انگار بهترین حس دنیا بود. وقتی سر مزار شهید نشسته بودم، جانی تازه گرفتم. با خودم آرام زمزمه کردم: - «خدایا! می‌دانم او نزد تو و ائمه اطهار علیهم‌السلام عزیز است؛ به حق شهدا دنیا و آخرت نیکو نصیب همه بگردان…» در دلم این‌طور گذشت، حالا که شهید عباس دانشگر دست بسیاری را گرفته، ان‌شاءالله به من هم نگاه می کند و دستم را می‌گیرد. - «خدایا، دعای شهید را بی‌پاسخ نمی‌گذاری؛ چون مهمان توست…» - «خدایا! به حق شهدا، به حق زهرای اطهر سلام‌الله‌علیها، دلم را آرام کن…» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۵ 💠 ادامه خاطره خانم زینب تیموری (روشندل) از تربت‌حیدریه استان خراسان رضوی ✍ وقتی پدر و مادر شهید فهمیدند که دختری نابینا از راه دور آمده تا مزار فرزندشان را زیارت کند، مهربانانه من و دوستم را - همراه مادرم - به خانه‌شان دعوت کردند. خوب می‌دانم که این دعوت، دعوت عباس بود؛ برادر شهیدم که همیشه حتی از آن‌سوی آسمان‌ها هوایم را دارد. هوای خانه شهید، بوی غربت و افتخار داشت. پدر بزرگوار شهید، سه کتاب از خاطرات عباس عزیز را به من هدیه داد. جلد کتاب‌ها را با دست‌هایم لمس کردم. لبخند زدم و تشکر کردم. در اتاق پذیرایی نشسته بودم. مادر بزرگوار شهید بود که به جمعمان سلام کرد و وارد شد. صدای قدم‌هایش نزدیک‌تر شد و آرام کنارم نشست. صدایش گرم و پر از مهر بود: - عباس ما همیشه دوست داشت کتاب هدیه بدهد. پرسیدند: دخترم، چند وقت است که با عباس آشنا شدی؟ دلم می‌خواست سرم را بالا بگیرم و زُل بزنم به چشم‌هایشان؛ مثل روزهایی که با مامان چشم در چشم می‌شوم. و من از سرگذشتم برایشان تعریف کردم، همان جا بود که با راهنمایی پدر شهید در کانال مؤسسه شهید دانشگر عضو شدم. دلم روشن شد. حس می‌کردم دارم به روح عباس نزدیک‌تر می‌شوم. اوایل اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ رسید وقتی باید به شهر و روستای خودمان بر می‌گشتیم، دلم برای مزار شهید عباس بدجور تنگ می‌شد. هر بار که مادرم حرف از رفتن می‌زد، ناخواسته صدایم بلند می‌شد: - چرا باید از سمنان برویم؟ مامان! کاش همین‌جا می‌ماندیم! دلگیری‌ام بقیه را اذیت می‌کرد. خودم را هم همین‌طور. بالاخره برگشتیم. مدتی گذشت؛ یک روز ظهر پاکت‌نامه‌ای آمد. یادداشت‌ها و وصیت‌نامه عباس… به خط بریل… دلم لرزید. دل‌نوشته‌هایش را که خواندم، انگار صدایی مهربان و محکم در گوشم نجوا می‌کرد: - زینب! محکم باش… عجیب بود، اما هر وقت این یادداشت‌ها را به دست می‌گیرم، انگار شهید عباس است که خودش برایم آنها را می‌خواند. از اواخر سال ۱۴۰۳، هر وقت صحبتی پیش می‌آید، به پدر و مادرم می‌گویم: - بیایید برویم سمنان، دلم آنجاست! اما پاسخی جز سکوت و لبخند نمی‌گیرم. همین حالا… بی‌قرارم. اشتیاق زیارت دوباره مزار شهید دانشگر رهایم نمی‌کند. اما بعد از آن سفر شگفت‌انگیز، دنیا برایم رنگ دیگری گرفت. مشکلات زندگی‌مان تک‌تک حل شد؛ آرام‌آرام مثل موجی که به ساحل می‌رسد. حتی مادرم زائر کربلا شد… خودم، یقین دارم که این‌ها، همه از دعای عباس بود و وساطتش... اما توی همین دنیا، فهمیدم یک حقیقت بزرگ هست… حتی اگر زندگی زمینی ما پر از سختی باشد، مهم این است که در آخرتمان چه سرنوشتی خواهیم داشت. دلم می‌خواهد روزی در بهشت کنار اولیای خدا، همنشین آنها باشم. بارها در خواب، شهید عباس را دیدم… خواب ما نابیناها فرق می‌کند. من که نابینای مطلقم، دنیا را با گوش‌هایم می‌فهمم. در عالم خواب، صدایی بود؛ استرس و ترس قیامت و بعد همان صدای آسمانی، شنیدم که می‌گفت: - اگر در مسیر شهدا قدم برداری، شهدا هوایت را همیشه دارند. در یکی از خواب‌ها، حس کردم عباس همراهی‌ام می‌کند و مرا با خودش به بهشت می‌برد. بهشت… عین صحن و سرای امام رضا علیه‌السلام؛ لبریزِ نور و آرامش بود. مردم با شهید سلام و احوالپرسی می‌کردند، او هم با صدایی مطمئن جوابشان را می‌داد. دلم می‌خواست بیشتر حرف بزند، صدایش برایم مثل مرهم بود. ناگهان فریاد مردی سکوت آن لحظات را شکست؛ ناله می‌زد… آنجا دیگر شهید را کنارم حس نمی‌کردم. فهمیدم از کنار جایی مثل جهنم عبور کردم. اما باز عباس آمد و کنارم ماند؛ دوباره مرا به سمت بهشت برد. اولین چیزی که خواستم بفهمم، حال‌وروز خانواده‌ام بود. آن خواب بزرگ‌ترین درس زندگی‌ام شد: شهدا فقط حامی دنیا نیستند؛ اگر خدا بخواهد، برای آخرت هم دستگیری می‌کنند. حالا دلم گره خورده به تمنای شفاعت شهید در عالم قیامت. شهید عباس دانشگر… یک انسان آسمانی. انگار برای شهادت و برای آسمان، آفریده شده بود. انسان زمینی، ممکن است امروز دوستت باشد و فردا دشمنت … ممکن است یک روز دلت را بشکند، یک روز منت بگذارد، یک روز مهربان باشد و فردا نه. امّا یک انسان آسمانی اگر دوستت داشته باشد، تا ابد دوستت دارد. اگر بخواهد آرامت کند، برای همه عمر کنارت می‌ماند. شهدا همین‌طورند؛ هر وقت عکسشان را بر صورتم می‌گذارم، انگار روحم آرام می‌گیرد. آسمانی‌ها، دعایشان همیشه می‌رسد؛ اما ما زمینی‌ها شاید دعایمان بالا نرود. امیدوارم همگی مشمول شفاعت شهدا باشیم. آسمانی‌ها… برای ما زمینی‌ها دعا کنید. عباس جان، خوش به حالت که گفتی در کنار امام حسین علیه‌السلام هستی… و خوش به حالت که به مادرت خبر دادی: «اینجا، مادر من حضرت زهرا سلام‌الله‌علیهاست...» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۶ 💠 خانم برزگر از استان خراسان رضوی ✍ شبی آرام بود. از آن شب‌هایی که سکوت خانه، بیشتر از همیشه مرا یاد تنهایی‌ام می‌انداخت. سایه‌ها روی دیوارها بازی می‌کردند و من، مثل همیشه، با آن حال خسته و دل گرفته نشسته بودم کنار پنجره اتاق. صدای وزش تند باد مرا به خودم آورد و یادم انداخت که همه‌چیز در این دنیا موقت است. ولی آن شب فرق داشت. احساس کردم کسی هوایم را دارد... سرم را به طرف قاب عکس برادر شهیدم عباس چرخاندم. با همان لبخند مهربان و چشم‌های نورانی اش، به من نگاه می‌کرد. آرام در دل گفتم: — “عباس جان... اگر اینجا حضور داری، به دادم برس. من این روزها خیلی تنهاترم از همیشه.” اشک، بی‌اجازه از گوشه چشمم سرازیر شد. همیشه می‌گویند شهدا زنده‌اند، ولی آن شب، برای اولین بار، با تمام وجود باورش کردم. انگار دست دلم را گرفت و آرام در گوشم نجوا کرد: — “ تو تنها نیستی. من اینجا هستم. شجاع باش و به خدا توکل کن ...” نفس عمیقی کشیدم. دلم سبک شد. مثل اینکه همه دردهایم را برایش گفتم و او شنید. از همان شب، هر شب، موقع خواب، با عباس حرف می‌زنم. صبح‌ها که چشم باز می‌کنم، اول از همه اسمش را صدا می‌زنم و به خودم می‌گویم: — “کاش زودتر پیداش کرده بودم... کاش زودتر راهش را شناخته بودم.” دیگر دخترِ ترسوی دیروز نبودم. کم‌کم یاد گرفتم قدم بردارم، حتی اگر همراهم فقط نام شهدا باشد. روزهایی بود که حتی نمی‌توانستم تا کوچه تنها بروم، اما حالا راه مسجد را پیدا کرده‌ام. اولین باری که بعد از آن همه سال توانستم با پاهای خودم تا مسجد محله بروم، بغض داشتم. باور نمی‌کردم این همان من باشم. گفتم: — “عباس جان، تو بودی که کمکم کردی...” در مسجد، میان صف نمازگزاران، انگار عطر وصال شهید را حس می‌کردم. اشک، گاه بی‌صدا روی گونه‌هایم می‌لغزید. حس می‌کردم دعای عباس شهید پشتم است. اما نقطه اوج داستان زندگی ام، حرم امام رضا علیه‌السلام بود. آن بعد از ظهر، وقتی انگار در سیل جمعیت گم شده بودم، یکی از خادمین نزدیک آمد. دستی پر از مهربانی، تعارفی شیرین: — “بفرمایید، چای حرم نوش‌جان کنید .” فنجان چای داغ را گرفتم و لبخند زدم. احساس کردم عباس کنارم نشسته. زیر لب همان‌جا گفتم: — "ممنونم عباس جان... حتی به اینجا هم منو آوردی." آن شب، در سکوت صحن، سر را به ضریح گذاشتم و با تمام وجود دعا کردم. هر چه سال‌ها پیش آرزو داشتم، یکی یکی در ذهنم مرور شد: رفتن به مسجد. داشتن حال خوب. قدم برداشتن بی‌واهمه. چای حرم نوشیدن. و مهم‌تر از همه، داشتن کسی که همیشه هوام را دارد، حتی اگر جسمش پیشم نباشد... این روزها که عباس را دارم، یاد گرفتم شهدا فقط در قاب عکس باقی نمی‌مانند. می‌آیند و هوای دل‌های شکسته را دارند. هر روز با خودم تکرار می‌کنم: — "خوش به حال کسی که هم‌قدم شهدا می‌شود..." کاش همه، لحظه‌ای در زندگی‌شان، با شهیدی هم‌قدم می‌شدند. کاش هر کس عباس زندگی‌اش را پیدا کند؛ تا بفهمد وقتی شهید در کنار تو نفس می‌کشد، دنیا چقدر قشنگ‌تر و دل‌خوش‌تر می‌شود... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۷ 💠 خانم مولایی از استان سمنان ✍ عصر یک روز دلگیر پاییز بود. نشسته بودم کنار پنجره، زل زده به بیرون، به شیشه‌هایی که از بخار نفس‌های بی‌قرارم مه گرفته بود. خانه ساکت بود و سکوت، مثل موجی آرام، همه‌جا را گرفته بود. گوشی‌ام را برداشتم و ناخودآگاه به عکسی که روی صفحه گذاشته بودم خیره شدم؛ تصویری از شهید عباس دانشگر با لبخندی عمیق، لبخندی که حتی از پس سال‌ها در قاب عکس دیوار خانه‌مان، امید به جانِ آدمی می‌ریخت. واقعیتش هیچ‌گاه عباس را ندیده بودم. نه آن روزها که زنده بود، و نه حتی یک‌بار از دور. زندگی‌مان هیچ‌وقت در هیچ کوره‌راهی به هم نرسید. اما عجیب است… چطور می‌شود آدم با کسی که هرگز ندیده، رفاقتی تا این حد حقیقی ببندد؟ رفاقتی با یک شهید همه چیز از یک روایت ساده شروع شد؛ مرور یک خاطره از یک کتاب، یکی از همان ساکنان قدیمی شهر، وقتی با چشم‌های اشک‌آلود از شهید عباس حرف می‌زد، کتابی ارزشمند را به‌رسم ادای دین به شهید، به من هدیه نمود … «تأثیر نگاه شهید» نگاهم روی جلد کتاب ثابت ماند؛ عکسی از عباس با لبخند آسمانی‌اش را نشان می‌داد. همان شب اولین‌بار صفحه‌ای از کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «می‌شود با لبخند یک شهید دلمان آرام شود؛ با نگاه یک شهید مسیر زندگی‌مان متحول شود؛ با دعای یک شهید دنیایمان عوض شود» نمی‌دانم چرا، اما این جمله تمام شب مرا به تفکر وا داشت. کم کم خواندن قصه‌هایش شد عادتِ هر شبم، مثل دعاهایی که مادر زمزمه می‌کرد. هر قدر روایت‌ها را بیشتر مرور می‌کردم، احساس غریبی در وجودم خانه می‌کرد؛ احساسی شبیه داشتن یک برادر که همیشه هوای آدم را دارد، رفیقی که در سخت‌ترین روزها، بی‌آنکه پیدایش باشد، دست آدم را می‌گیرد. شب‌ها، وقتی لحاف سکوت بر سر خانه می‌افتاد و همه چیز خاموش می‌شد، کنار عکسش می‌نشستم؛ زمزمه می‌کردم: « عباس … رفاقت با شما، کابوس شب‌ها و غمِ روزهایم را آرام می‌کند. چطور ممکن است بودن کسی که روزی همشهری و هم‌نسل من بود و حالا میان ستاره‌ها جای دارد، این‌همه برای دلم معنا پیدا کند؟» انگار هر بار که تاریکی بر دلم سنگینی می‌کرد، جایی از عالم غیب صدایی می‌آمد: من برادری و رفاقت را در حق خواهرم کامل می‌کنم. و تو پای همه چیزش هم ایستادی؛ پای کوتاهی‌های من، پای غفلت‌های من، پای کم‌کاری‌های من... ایستادی و به همه گفتی: باشد، اصلاً او غفلت‌زده‌ی دنیا. من عباسم و در مرامم نیست دستش را نگیرم. اصلاً او واقف نیست چگونه خواهری کند، اما من که برادر بزرگم که بی‌خیالش نمی‌شوم. گاهی کنار مزارت می‌نشینم. باد پاییزی، برگ‌های خشک را دور سنگ مزارت می‌رقصاند. در دلم می‌گویم: - «عباس… من حتی یک بار هم تو را در این دنیا ندیده‌ام، اما حالابی‌حضور تو در کنارم، نمی‌توانم خوب زندگی کنم. تو خیال زندگی منی؛ امید پنهانم در دل این روزهای خاکستری.» خلاصه ما را خوب خریدی عباس آقا! نشان به آن نشانی که شش سالِ تمام است که مریدِ مأمن مزارت شده‌ام و به قدر لحظه‌ای دلم از تو جدا نمی‌شود. شش سال است که با یک نشانی ساده، خودم را جزو مریدان بی‌شمارت جا می‌زنم، اجازه می‌گیرم شب‌وروز برادر خطابت کنم. هر بار که به بن‌بست می‌رسم، تنها کافی‌ست دلم را به تو بسپارم؛ جوابم را می‌دهی. امشب، دوباره سلامی آرام تقدیمت می‌کنم: - «سلام عباس… هوای دل من را مثل همیشه داشته باش. یادت باشد، من، همان خواهری هستم که هرگز برادرش را ندید؛ اما بیش از همه، به یادش دل بست.» لطفی بنما و اینک که در محضر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به سر می‌بری، این زمینیان را به‌قدر نامی در محضرشان، یاد کن. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
💠طرح نایب الزیاره اربعین 💠 ➡️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷 @shahiddaneshgar_pic
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۹ 💠 خانم قره‌باغی از استان تهران ✍ شب بود، باران آرام روی شیشه پنجره می‌غلتید و صدایش مثل نجوا، آرامش را به دلم هدیه می‌داد. در اتاق کوچک و ساکتم نشسته بودم، گوشی همراهم را دستم گرفته و بی‌هدف در فضای مجازی می‌چرخیدم. ناگهان دوباره نامش جلوی چشمم ظاهر شد؛ «عباس دانشگر». نامش را بارها در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی دیده و شنیده بودم، اما این بار فرق می‌کرد. احساس کردم باید بیشتر بدانم، باید بفهمم او که بود، این جوان از نسل امروز که همه از شجاعتش می‌گویند. صدای درونم آرام گفت: - برو جستجو کن... شاید این بار پیدا کنی چیزی را که همیشه دنبالش بودی. نام «شهید عباس دانشگر» را در اینترنت جستجو کردم. عکس‌ها، متن‌ها، مستندها و نماهنگ‌ها ردیف شدند، تصویر جوانی با چهره نورانی و لبخندی ساده اما دلنشین. نوشته بودند، شهید مدافع حرم بود. برای دفاع از ناموس، دین و اسلام آسمانی شد و پر کشید... با هر جمله، هزار سؤال در ذهنم جوانه می‌زد. چطور یک جوان امروزی می‌تواند از همه خواسته‌ها، آرزوها و دنیای خودش دل بکند؟ چطور زندگی کرد که حضرت زینب سلام‌الله‌علیها او را پذیرفت؟ سرم را به شیشه تکیه دادم. قطرات باران را مثل اشک‌هایی می‌دیدم که آرام‌آرام روی صورتم جاری می‌شد. باید بیشتر می‌شناختمش. فایل یکی از کتاب‌هایش را پیدا کردم. از آن پس شب‌ها کنار عکسش می‌نشستم و داستان‌هایش را می‌خواندم. دستم را روی عکسش نگه می‌داشتم، انگار می‌توانستم صدایش را بشنوم: - به خودت نگاه کن... تو هم می‌توانی... فقط همت می‌خواهد، توکل و توفیق می‌خواهد، نه لیاقت. تو هم می‌توانی... وقتی به خصوصیات اخلاقی و رشادت و شجاعت‌هایش می‌اندیشم، وقتی صحبت از دین و ناموس و اسلام که می‌شود، خون غیرت در رگ‌ها به جریان می‌افتد که مبادا مورد بی‌حرمتی و تجاوز واقع شوند. اما همچنان زیر پرچم اسلام مردانی از تبار غیرت هستند که برای دفاع از حریم ولایت و این سرزمین جان‌فشانی می‌کنند. وقتی صحبت از شجاعت و شهامت می‌شود و به یاد سربازانی همچون شهید عباس دانشگر می‌افتم که چه مردانی در دامن غیرت پرورش‌یافته شده‌اند و زیر سایه امام‌زمان حضرت ولی‌عصر (عج) قدم در راه شهادت نهاده‌اند، بیشتر از خودم خجالت می‌کشم و سرافکنده می‌شوم. خصوصیات بارز اخلاقی که داشته باشی از گناه به‌دور و پاک باشی، خداوند متعال نور شهادت را به سویت سوق می‌دهد و هزاران درس و پیام از زندگی شهید می‌توان گرفت که راه راست را نشانت می‌دهد. شب‌های زیادی در سکوت نفس می‌کشیدم، به آسمان تاریک و ستاره‌های دور نگاه می‌کردم. هر بار اسمش را در فضای مجازی می‌دیدم یا دوستانم درباره‌اش حرف می‌زدند، بی‌اختیار اشک در چشمانم جمع می‌شد. دلم می‌خواست فریاد بزنم: - من هنوز نشناختمت عباس... اما کاش می‌توانستم، فقط کمی شبیه تو باشم. بعدها، در اتوبوس، توی مسیر دانشگاه، حتی میان جمعیتِ شلوغ‌بازار، گاهی بی‌هوا یاد عباس می‌افتادم. با خودم نجوا می‌کردم: - تو چطور این‌قدر پاک بودی؟ خدا چطور نور شهادت را به تو هدیه کرد؟ من از گناه و دل‌مشغولی‌های کوچک، هنوز نگذشته‌ام... من هنوز گرفتار خودم هستم. یک‌بار با مادرم سر سفره نشسته بودیم، بی‌هوا گفتم: - مامان، فکر می‌کنی واقعاً شهید بودن فقط مخصوص بعضی‌هاست؟ یا ما هم می‌توانیم مثل شهدا زندگی کنیم؟ مادرم لبخند زد، دستی به سرم کشید و گفت: - عزیزم، هرکسی جایی از راه را باید ادامه بدهد. شاید سهم تو، حفظ حجاب و عفت باشد. تو هم می‌توانی مدافع باشی... عباس، تو راه را به من نشان دادی، مسیر زندگی‌ام را به سمت خدا مستقیم‌تر کردی. دیگر آن دخترِ پرادعا و بی‌تفاوت نیستم. حالا بلدم با افتخار سرم را بالا بگیرم، به اسم شهیدان احترام بگذارم و حرمت جایگاهشان را در دل نگه دارم. تو به من یاد دادی زیر پرچم ولایت، با نجابت و عفت بمانم؛ تو شدی برایم سنگرم مقابل تیر دشمنم شیطان. امروز هر وقت نام و عکس شهدا را جایی می‌بینم، سر تعظیم فرود می‌آورم. هنوز هستند عباس دانشگرهایی که راه شهادت را ادامه دهند؛ من هم می‌خواهم مدافع باشم... مدافع حریم ولایت، با همان دلِ لرزان اما امیدواری که تو در وجودم روشن کردی عباس. زندگی عباس دانشگر یک درس بزرگ برایم شد. حالا می‌دانم اهداف آخرتی و معنوی چقدر بزرگ‌تر و واقعی‌تر از خواسته‌های زودگذر دنیایی‌اند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۹۸ 💠 آقای علایی از استان تهران ✍ غروب آفتاب نزدیک بود. از رانندگی در مسیر طولانی خسته شده بودم. از دور، چراغ خانه‌های شهر یکی‌یکی روشن می‌شدند. راه زیادی تا مقصد نمانده بود، اما دلم نیامد تصویر زیبای خورشید را که آرام‌آرام پشت کوه‌ها پنهان می‌شد، از دست بدهم. در اولین پارکینگِ مسیر ایستادم تا عظمت خلقت خداوند را به تماشا بنشینم. ماشین‌ها یکی پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند. شیشه‌های ماشین را پایین دادم؛ نسیم ملایمی داخل ماشین پیچید و حال و هوایم را عوض کرد. تصویر شهید دانشگر که به آینه ماشین آویخته بودم، تکان خورد و مرا به یاد نخستین باری انداخت که چهره دلربایش را دیده بودم. همان لحظه‌ای که محبت او عجیب به دلم نشسته بود و با خودم این‌چنین گفتم: کاش می‌شد با شهید ارتباط قلبی‌ام برقرار شود… رفیق شهیدم بشود، خودش به رفاقتش قبولم کند. صفحه‌ی گوشی‌ام روشن شد. نگاهم دوباره اسیر عکس عباس دانشگر شد. چهره‌ی آرام و معصومش، شهیدی که فقط با یک نگاه، مهرش تمام وجودم را پر کرده بود و هیچ‌وقت خیال نمی‌کردم روزی چنین محبتی نصیبم شود. من که اصلاً اهل رفاقت با شهدا نبودم و خودم را در حد و اندازه دوستی با یک شهید نمی‌دیدم. حالا، هر بار که به عکسش می‌نگرم، انگار صدای عباس در گوشم می‌پیچد: «دوست‌داشتن لیاقت نمی‌خواهد... دل عاشق می‌خواهد.» تصویرش را پس‌زمینه گوشی‌ام گذاشته بودم؛ شاید این، عهدی خاموش و بی‌کلام بود ، عهدی به امید داشتن رفیق شهیدی چون عباس. برای انجام کاری وارد یک ساختمان اداری مرتبط با سپاه شدم. همان جا بود که گوشی همراهم زنگ خورد. تا گوشی را از جیبم در آوردم، تصویر عباس در برابر نگاه‌ها قرار گرفت. یکی از پاسداران جلوتر آمد و با تعجب پرسید: - عباس رو می‌شناختی؟ لبخندی زدم که در عمقش حسرت و کمی خجالت پنهان بود: - نه … فقط عکسش رو دیدم و عجیــب بهش دل‌بسته شدم. چند ماهیه عکسش رو پس‌زمینه گوشیم گذاشتم. مکثی کرد و لبخندی آرام گوشه لبش نشست. به نقطه‌ای دور خیره ماند و آرام گفت: "می‌خوای از عباس یکی دو تا خاطره بشنوی؟ اون سال‌ها که دوره آموزشی بودیم... " فهمیدم از هم‌دوره‌ای‌های شهید در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بوده است. نشستم و با اشتیاق گوش دادم. لحنش پر از شیرینی و غم بود؛ دنیایی پر از رفاقت بی‌ادعا و عشقِ برادری داشت. از آن روز به بعد که عباس را بیشتر شناختم، هرگاه در کارم گره می‌افتاد، عباس را واسطه عنایت اهل‌بیت علیهم‌السلام قرار می دادم. احساس می‌کردم کنارم ایستاده و هر بار دستی بر شانه‌ام می‌زند و مرا به آرامش دعوت می‌کند. یک روز که از شهرک مدرس ورامین عبور می‌کردم؛ دلم گرفت، دلتنگ دوست قدیمی‌ام شدم. خواستم سری به او بزنم، اما نشانی‌اش را گم‌کرده بودم. بی‌ثمر برگشتم و سر راه، جلوی یک خواربارفروشی ایستادم. هنگام بیرون آمدن، نگاهم به اعلامیه‌ای چسبیده بر دیوار افتاد؛ عکسی از شهید دانشگر، بالای اعلامیه... دلم ریخت. آرام جلو رفتم و اعلامیه را خواندم: «مراسم سالگرد مادربزرگ شهید عباس دانشگر، فردا مسجد صاحب‌الزمان (عج) شهرک مدرس...» نفس عمیقی کشیدم؛ حس کردم دعوتنامه‌ای آسمانی برایم آمده است. از اعلامیه عکس گرفتم و همان شب، توی گروه بچه‌های انقلابی قرار دادم. نوشتم: «دوستان، فردا سالگرد مادربزرگ شهید عباس دانشگره… هر کی دوست داشت، فاتحه و صلواتی هدیه کنه، فردا در مراسم سالگرد حاضر بشه.» شب، کارهای فردا مثل سایه در ذهنم چرخ می‌خورد. با خودم گفتم: «شاید نتوانم بروم… شاید نرسم...» همان‌طور که در فکر بودم، خوابم برد. در خواب خود را همان جایی دیدم که روزی خاطرات عباس را شنیده بودم. شهید هم آنجا روبه‌رویم ایستاده بود و با لبخندی گفت: - فردا حتماً می‌آیی مراسم مادربزرگم؟ چشم‌هایش می‌درخشید. فقط توانستم بگویم: - چشم، عباس جان. هراسان و با اشک از خواب پریدم. صدای اذان صبح می‌آمد. گوشه اتاق نشستم و گریه‌کنان گفتم: «عباس... ممنونم که من رو لایق رفاقت با خودت دونستی؟» صبح جمعه، سی یکم فروردین‌ماه سال ۱۴۰۲، راهی مراسم سالگرد مادربزرگ رفیق شهیدم عباس شدم. مجلس ساده و صمیمی بود. میان جمعیت در جستجوی پدر بزرگوار شهید بودم. تا چشمم به ایشان افتاد، اشک روی گونه‌هایم دوید. پدر شهید نزدیک آمد؛ دستی بر شانه‌ام گذاشت و گفت: - پسرم، عباس رو می‌شناختی؟ با بغض، هم داستان اولین آشنایی و هم خواب دیشب را برایشان تعریف کردم. آن روز، میان آن جمع آشنا، دلم گرم بود. احساس می‌کردم عباس، حالا واقعاً رفیقِ آسمانی‌ام شده؛ رفیقی برای تمام پیچ‌وخم‌های زندگی، نه فقط تصویری در صفحه گوشی… رفیقی که ان‌شاءالله دست مرا در عالم قیامت خواهد گرفت. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۰ 💠 خانم حسنخانی از استان کرمان ✍ گاهی صبح که بیدار می‌شوی، حس می‌کنی هوای دلت گرفته، حتی وقتی همه می‌خندند، تو جایی در سکوت جهان ایستاده‌ای و نمی‌دانی چرا. من هم آن روزها گم شده بودم، در جمع شلوغ مدرسه و نگاه‌های بی‌قرار خودم… لبخندها جایشان را به سکوت داده بودند. چندهفته‌ای بود که دلتنگی بی‌دلیل و خستگیِ مدام، مرا از بچه‌ها و حتی خانواده‌ام دور کرده بود. آن روزها حال و حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. زنگ‌های تفریح، هر کس دنبال شوخی و خنده بود؛ اما من کناری می‌ایستادم و با کسی حرف نمی‌زدم و غم غصه‌ای که دلیل اصلی آن را نمی‌دانستم تمام وجودم را فراگرفته بود؛ دلگیر بودم و گوشه‌گیر. اذان ظهر بود و زنگ نماز مدرسه به صدا در آمد، برای نماز آماده شدیم، به سمت نمازخانه راه افتادم. با بی‌حوصلگی دیوار نوشته‌های سالن مدرسه را نگاه می‌کردم. ناگاه چشمانم به یک عکس روی دیوار خیره شد. چهره خندانش توجه مرا به خودش جلب کرد، لبخندِ عجیب، قشنگ و اطمینان‌بخشی داشت؛ با دیدن لبخندش خنده روی لب‌هایم نشست. ناخودآگاه ایستادم و با دقت به آن نگاه کردم. پچ‌پچ بچه‌ها را می‌شنیدم، اما چشمم از اسم زیر عکس جدا نمی‌شد: «شهید مدافع حرم، عباس دانشگر». با خودم آرام گفتم: - عباس… عباس دانشگر… انگار جرقه‌ای در دلم روشن شد، برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها حس کردم می‌خواهم بخندم. حتی یادم رفت برای چه دلگیر بودم. درست همان لحظه بود که دلم بیدار شد، حال خوشی داشتم. رو به عکسش گفتم: - عجب لبخندی داری عباس آقا… دلم می‌خواست عکس شهید را برای خودم بردارم. دستم را جلو بردم که تصویرش را از دیوار جدا کنم، اما صدای خانم مدیر را شنیدم: - دخترم، عکس شهید سر جاش بمونه بهتره! قلبم لرزید، عقب آمدم و خجالت کشیدم. رفتم ته سالن، نمازم را تنها گوشه‌ی نمازخانه خواندم. مدام به‌عکس و آن لبخند شورانگیز فکر می‌کردم. وقتی زنگ آخر زده شد، با جمعِ شلوغ بچه‌ها خداحافظی کردم، همان‌طور فکر و ذهنم درگیر شهید و تصویر زیبایش بود. اسمش را با خودم زمزمه می‌کردم. منتظر رسیدن به خانه بودم تا درباره‌اش بیشتر بدانم؛ ناگهان صدای مدیر از تهِ حیاط رسید: - فاطمه! برگشتم. با ناباوری دیدم عکس شهید در دستش است. نزدیک آمد و با لبخندی که تا حالا ندیده بودم، عکس شهید را به من داد: - حیف بود، انگار باید پیش تو باشه. نمی‌دانم آن لحظه چه شد؛ فقط نفس عمیقی کشیدم و عکس شهید را گرفتم، انگار دنیا را به من داده باشند. تا خانه صدبار بهش نگاه کردم. هر شب قبل از خواب، عکسش را روبرویم می‌گذاشتم و کتاب زندگی‌اش را که پیدا کرده بودم می‌خواندم، وصیت‌نامه‌اش را بارها خواندم. حالا توی اتاقم پر از عکس و جمله‌های خودشه، مخصوصاً این جمله که زیر لب زمزمه می‌کنم: «در امور زندگی تفکر کن، آرام باش و توکل کن. سپس آستین‌ها را بالا بزن، خواهی دید که خدا زودتر از تو دست‌به‌کار شده است!» حالا عباس دانشگر، رفیق آسمانیم است. از آن به بعد من هم سعی کردم مثل عباس باشم: نمازم را اول وقت می‌خوانم و رازهایم را با او در میان می‌گذارم. شاید راز این رفاقت فقط همان لبخند است و نماز اول وقت… ان‌شاءالله به حق حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها بتوانم این رفاقت آسمانی با شهید رو ادامه بدم. خدایا، قلب‌های ما را به نور شهدا روشن کن. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
نائب الشهید شهید عباس دانشگر جهت اعزام به کربلا معلی از استان فارس شهرستان لامرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۱ 💠 خانم نسرانی از استان تهران ✍ تمام آن روزهای فصل بهار، مترو برایم فقط مسیری برای رسیدن نبود؛ جایی بود که آدم‌ها با شتاب‌زدگی‌های زندگی‌شان از کنار هم رد می‌شدند، بی‌آنکه نگاهشان پرسه‌ای در نگاه دیگری بزند. اما آن روز، حس کردم قرار است قصه‌ای تازه برایم نوشته شود. در ازدحام مترو تهران، صدای عبور قطار با قلبم ضرب گرفته بود. از طرف بسیج در اجرای طرح «یه حس خوب» مسئول شده بودم؛ طرحی برای عفاف و حجاب که در عمق شلوغی‌ها، لحظه‌ای سکوت و تأمل را به خانم‌هایی که کمتر اهل رعایت بودند، هدیه می‌داد و من، مثل همیشه، در دل ماجراها. کنار میز کوچکمان ایستاده بودم و شناسنامه‌های شهدا را میان دستانم جابه‌جا و یکی‌یکی روی میز مرتب می‌کردم. او را برای اولین‌بار در همین شلوغی‌ها شناختم؛ شهید عباس دانشگر. صفحه‌ی شناسنامه‌اش را باز کردم، چشمم به عکسش افتاد؛ جوانی با صورت مهربان و نگاهی عمیق و آرام در همان تصویر ساده‌ی شناسنامه‌اش. وقتی عکسش را دیدم نمی‌دانم چرا، اما انگار حس عجیبی قلبم را پر کرد… احساس یک دلتنگی تازه. دلم شکست، برای خودش، برای سن کمش و برای خودم که همیشه دنبال یک قهرمان گمشده در قصه‌های زندگیم می‌گشتم. در همان لحظه، بغض بی‌دلیلی در گلویم نشست. زیر لب نجوا کردم: «چه کرده‌ای که خدا تو را این‌طور با عزت خرید…؟» تا آن روز نمی‌شناختمش، اما همان جا، میان ازدحام مترو تهران، حس کردم رفیقی پیدا کرده‌ام که هم‌صحبتی‌اش را نمی‌شود با دنیا عوض کرد. حالا دیگر اسمش با صدای سوت قطار و نفس‌های شلوغ مترو گره‌خورده بود. همان روز تصمیم گرفتم قصه‌اش را دنبال کنم… با خودم گفتم: «این جوان چطور به اینجا رسید؟» این پرسش مدام در ذهنم می‌چرخید و وادارم کرد تا شب‌های بعد، پای اینترنت بنشینم و قطره‌قطره درباره‌ی عباس بخوانم. بعدش هم عضوی از کانال شهید در ایتا شدم؛ جایی که دیگر تنها نبودم، همراهِ هزاران دلداده‌ی دیگرش بودم. شناسنامه شهدا، کوچک اما پُرمعنا؛ به دست خانم‌هایی می‌دادیم که شاید حتی یک‌بار هم با شهیدی اُنس نگرفته بودند. یک روز دوستم، نرگس، کنارم آمد و آهسته گفت: «شهید دانشگر، خیلی اهل دستگیری و گره‌گشایی‌ها. شهدا پیش خدا آبرو دارند!» این حرفش ته ذهنم نشست، تا روزی که واقعاً بهش احتیاج پیدا کردم... روزهایی بود که بچه‌های بسیج قرار بود به اردوی مشهد بروند. اما دریغ از حتی یک بلیت. اون روز، اضطراب و امید عجیبی همراهم بود. تو ماشین، تمام مسیر راه‌آهن، بی‌صدا صلوات می‌فرستادم و توی دلم با عباس حرف می‌زدم: «عباس جان... می‌گن تو گره‌گشایی. می‌شه دست ما رو هم بگیری؟ تو پیش امام رضا علیه‌السلام واسطه شو برامون...» اتفاقاً همون روز، روز تولد عباس بود. حس کردم این تصادفی نیست. فرمانده بسیج زنگ زد و گفت: «من یه نامه برات می‌فرستم، ببر دفتر مدیرعامل راه‌آهن. شاید او بتونه کمکی بکنه» دفتر مدیرعامل حسابی شلوغ بود. حتی فرصت نشستن درست‌وحسابی پیدا نکردیم. مسئول دفتر دستی تکان داد و گفت: - «اینجا کارتون راه نمی‌افته، برید شرکت مهتاب سیرجم. این نامه‌تونم رو پاراف می‌زنم» توی راهروهای شرکت، انگار ثانیه‌ها کش می‌آمد. اول ورودی شرکت، به نیت عباس صلوات فرستادم. طبقه اول گفتند: - «برای اون تاریخ بلیت نداریم. برو طبقه دوم، شاید مدیرکل بتونه کاری بکنه» یک ساعت تمام پشت در منتظر شدم. صدای زمخت ساعت روی دیوار، تیک‌تاک می‌کرد. بالاخره رفتم تو، مدیر با نگاهی بی‌حس گفت: - «هیچ راهی نیست دخترم، متأسفم» تلخی این جواب مثل گردوخاکی تلخ نشست بر گلوم. در راه پایین آمدن از پله‌ها گوشی را برداشتم و جواب فرمانده را با صدایی بی‌رمق دادم. اما قلبم هنوز آرام نگرفته بود. تا دو پله مانده به طبقه اول، آبدارچی با خنده‌ای پنهان گفت: - «از من نشنیده بگیر، اون حاج‌آقایی که الان رفت بالا، اگه خدا بخواد می‌تونه کمکت کنه، از سهام دارای مهمه شرکته» امید مثل جرقه‌ای روشن شد، دوباره برگشتم بالا. حاج‌آقا پیرمردی بود با چهره‌ای نورانی. بعد از معرفی کوتاه گفتم: - «حاج‌آقا، ما کارمون به شما حواله شد. امام رضا گره کار ما رو به شما سپردند» متعجب نگاهم کرد و آرام خندید: - «کجای تهران زندگی می‌کنی دخترم؟» با شنیدن محله‌ام، خاطره‌ای برایش زنده شد. قول داد که هر کمکی در توانش باشد انجام می‌دهد. در آخر هم گفت: - « پیش امام رضا رفتی برا خانمم دعا کن، چند وقتی مریض احواله» از او خداحافظی کردم. بغض امید، گلویم را گرفته بود. حس کردم عباس شهید همراهمان است. عصر تلفنم زنگ خورد... - خانم، خدا رو شکر کنید! با پیگیری حاج‌آقا، یک واگن به قطار اضافه شد. زائر امام رضا شدید، التماس دعا... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯