eitaa logo
🕊️کانون شهــید عــباس دانشـگر 🕊️
1.4هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
587 فایل
﷽ مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠ /۰۳ /۱۳۹۵ محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه مزار:امامزاده علی اشرف"؏"سمنان لقب:جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل راه ارتباطی: @shahiddaneshgaram گروه ارتباطی: https://eitaa.com/joinchat/3542745432C26c342ba35
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۶ 💠 خانم الله بخشی از استان اصفهان ✍ اوایل ورود به مسیر درست زندگی‌ام، شهدا برایم فقط نام بودند. نام‌هایی که مثل تابلوهای خیابان، هر روز از کنارشان عبور می‌کردم، می‌دانستم بزرگان این سرزمین‌اند، می‌دانستم شهامتشان چه کرده، اما تصویر و احساس روشنی از آنها در دل نداشتم. «نمی‌دانم چه شد و کجا بود؛ در شلوغی فضای مجازی چشمم به اطلاعیه‌ای افتاد...» نوشته بود: - «مسابقه داریم! هر کی دوست داشت، اسم بنویسه. جایزه هم کتاب شهداست. احساس عجیبی داشتم. تردید، بی‌حوصله، اما نمی‌دانم چرا پا جلو گذاشتم و اسم نوشتم. با خودم گفتم: «چه فرقی داره؟ شاید خوش‌شانسی‌ام گل کرد!» بی‌هدف، اما شرکت کردم… و تا چشم باز کردم، برنده شده بودم. وقتی ادمین کانال پیام داد و بهم گفت برنده شدم و کتاب به دستم رسید، ماتم برد. جلد براق کتاب با پس‌زمینه آبی آسمانی و تصویر نورانی یک شهید. روی جلد نوشته شده بود: تأثیر نگاه شهید» کتابی بود سرشار از مهربانی‌ها و محبت‌های شهید عباس دانشگر. شهیدی که فقط یک‌بار عکسش را دیده بودم و نشناخته از کنار تصویرش گذشته بودم. مامان طبق معمول تیز و زرنگ، پیش‌دستی کرد و کتاب را ازم گرفت و با خنده گفت: - «تو که خودت حالش رو نداری بخونی، بذار من زودتر بخونم!» کتاب رفت گوشه اتاق، کنار مهر و تسبیح و سجاده‌اش، و راوی قصه شد برای شب‌های دلتنگی مامان. گاهی می‌دیدم چشم‌هایش موقع خواندن، برق می‌زند، لبخند ملایمی گوشه لبش می‌نشیند و گاهی در سکوت، آهی می‌کشد. یک‌بار ازش پرسیدم: - «مامان، چی توی این کتابه که این‌قدر غرق شدی؟» کتاب را بست، نفس عمیقی کشید و گفت: - «بعضی آدم‌ها رو باید با دل خوند، نه چشم. عباس... حالا دیگه رفیق شهید منه. باهاش درد دل که می‌کنم آروم می شم.» کم‌کم عباس جایی در خانه‌مان باز کرد؛ قاب عکسش روی دیوار نشست، کنار تصویر بابابزرگ خدا بیامرزم، هم‌نشین هر روز و مهمان شب‌های خلوتمان شد. عباس حالا در لحظه‌های زندگی‌مان نقش داشت. معرفت و شناخت، محبت و علاقه را زیاد می‌کند. افتادیم دنبال خریدن کتاب‌های دیگر شهید «آخرین نماز در حلب»، «لبخندی به رنگ شهادت» و «راستی دردهایم کو؟» حالا همراه با قابِ عباس، کتاب‌هایش مهمان خانه‌مان بودند. عطر کتاب‌هایش، خانه‌مان را پُر کرد. عباس رابطه‌ی خویشاوندی با ما نداشت. صد نسل هم که به عقب برمی‌گشتیم ربطی به او پیدا نمی‌کردیم. اما شهیدشدنش و عند ربهم یرزقون بودنش او را پناهِ ما کرد. انگار بخشی از خانواده‌مان شده بود. گاهی مامان رو به عکس عباس دعا می‌کرد، آرام زیر لب می‌گفت: - «عباس جان، شما پیش خدا عزیزی... تو از خدا بخواه عاقبت‌به‌خیری بچه هام رو.» مامان عاشق کتاب «آخرین نماز در حلب» و من درگیر «لبخندی به رنگ شهادت» بودم. هر کدام از ما به شیوه خودمان، عباس را با جان و دل شناختیم. سر خواندن «راستی دردهایم کو؟» بین من و مامان، رقابت نانوشته‌ای بود. هر که زودتر از لب طاقچه کتاب را بر می‌داشت... صبح‌ها که دل‌نگران می‌شدم، نگاهم ناخودآگاه سمت تصویرش می‌رفت. وقتی کارهایم گره می‌خورد و بی‌تاب می‌شدم، دلم می‌خواستم سر روی قاب عکسش بگذارم و نجوا کنم: - «عباس جان، می‌شه هوامو داشته باشی؟» هر کجا گره می‌افتاد به کارمان، پناه می‌بردیم به خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم‌السلام و یکی از اولیا خدا را که حالا عضوی از خانواده‌مان شده بود، واسطه قرار می‌دادیم تا زودتر به حاجت دلمان برسیم. انگار برادری مهربان بود که وقت بی‌پناهی، کنارمان می‌نشست و بی‌صدا دلگرمی‌مان می‌داد و گره زندگی‌مان را باز می‌کرد. «اگر بخواهم از او بگویم، دفترها کم می‌آید. همین بس که بگویم: عباس، شاید تو هدیه خدا بودی برای روزهای سرد و بی‌پناه ما.» و این‌گونه، خانه و دلمان به حضور مردی از نسل نور گرم شد؛ مردی که بی‌صدا آمد و باقی ماند، نه در قاب که در جانمان. الحمدلله رب‌العالمین 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۷ 💠 آقای رضا سلمانیان از استان اصفهان ✍ آن روز مثل همیشه، بی‌خبر از گذر زمان، در فضای مجازی گم بودم. فیلم، عکس، استوری… یکی بعد از دیگری بالا می‌آمدند و می‌رفتند. گوشی را محکم در دست داشتم، چشم به صفحه… که ناگهان - یک تصویر - همه چیز را عوض کرد. عکس یک جوان با لبخندی آرام، ساده، اما عمیق… چشمانش انگار فراتر از صفحه، مستقیم به عمق جانم نگاه می‌کردند. زیر تصویر نوشته بود: «شهید عباس دانشگر». دست و دلم لرزید… چند لحظه بی‌حرکت ماندم. انگار عکس با من حرف می‌زد. نگاهش به دلم نشست، درست مثل نسیمی که به آتش زیر خاکستر بِوزد. زیر تصویر، متن و نظرها را یکی‌یکی خواندم. هر جمله، یک پله پایین‌تر… به عباس دانشگر نزدیک‌ترم می‌کرد. نمی‌دانم چطور شد، هنوز درگیر نگاه تصویرش بودم که خودم را در یک گروه پیام‌رسان دیدم؛ گروهی که هر پیامش بوی او را می‌داد. نمی‌دانم کِی دستم خورد و عضو شدم. عکس‌ها، خاطره‌ها، جملاتش… همه را با اشتیاق از زیر چشم می‌گذراندم. از آن روز دیگر فضای مجازی برایم خلاصه شده بود در نام عباس. وقتی شنیدم کتابی از او منتشر شده - «لبخندی به رنگ شهادت» - بی‌معطلی سفارش دادم. روزها را شمردم تا بالاخره بسته به دستم رسید. جلد کتاب را که لمس کردم، حس کردم چیز مهمی را به امانت گرفته‌ام. هرجا می‌رفتم همراهم بود: اتوبوس، پارک، حتی صف نانوایی. هر چند دقیقه یک صفحه… و غرق در دنیای عباس. چند روز بعد، همان‌طور که خطوط زندگی‌اش را می‌خواندم، بغض سنگینی آمد سراغم. نمی‌دانم چه شد که در دل گفتم: - «خدایا… من شاکی‌ام، خیلی هم شاکی‌ام! عباس دهه هفتادی بود… من هم. او اهل هیئت و نماز بود… من هم. پس چرا او را بردی… و من مانده‌ام. پس چرا او باید به شهادت برسد و این‌گونه پیش مردم عزیز شود، ولی من نه؟» این سؤال مهم در ذهنم ماند. اما کتاب را بستم؟ نه… ادامه دادم. هر صفحه که جلوتر رفتم، انگار عباس خودش داشت جوابم را می‌داد. فهمیدم او قبل از هر چیز به خودشناسی رسیده بود. فهمیده بود خدا برای چه هدفی او را آفریده و باید به کجا برسد. و بعد… خدای خودش را شناخته بود. این شناخت، عشق آفرید. عشقی که او را شب‌ها به گفت‌وگو با خالقش می‌کشاند. جایی خواندم: «شهادت، به آسمان رفتن نیست… به‌خودآمدن است.» و عباس، مصداق کامل این جمله بود. برای او، گناه و سرگرمی‌های پوچِ دنیا بزرگ‌ترین سد بودند. او فهمیده بود اگر انسان اسیر دنیا شود، روحش آرام‌آرام می‌میرد و حتی خبر کشته‌شدن هزاران مسلمان دردی در دلش نمی‌آورد. دل‌نوشته‌هایش یک چیز را مدام تکرار می‌کردند: خودشناسی، خودباوری و عزت‌نفس یعنی همه چیز. کسی که این سه را داشته باشد، هم استعدادهایش را پیدا می‌کند، هم به کمال انسانی می‌رسد، هم به قرب الهی. و اگر نداشته باشد… عمرش را می‌بازد، حتی اگر در دنیا هزار کار به‌ظاهر بزرگ انجام داده باشد. آن روز، من کتاب را تمام کردم و بستم. اما درِ تازه‌ای در دلم باز شده بود… دری که به سمت نور بود… و ردّ قدم‌های عباس تا آسمان کشیده شده بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۰ 💠 خانم زوالی از استان تهران ✍ عصر یک روز دلگیر ماه محرم، نم‌نم باران، بوی خاک خیس را در کوچه‌های باریک شهر پخش کرده بود. من روی نیمکت چوبی حیاط خانه نشسته بودم و مطالب پیام رسان گوشی ام را مرور می‌کردم. ناگهان چشمم به چند خط افتاد. اما کلمات… کلمات عجیبی بودند. دلنوشته های یک شهید بود. پیش از آن‌که حتی تصویری از او دیده باشم، همان چند خطِ نخست دلنوشته هایش، مرا میخکوب کرد. واژه‌هایی که انگار از دل آسمان فرو می‌ریختند، آن‌قدر عمیق و زنده و حکیمانه بودند که در همان لحظه با خود گفتم: «نَفَس امام معصوم علیه‌السلام در این شهید دمیده شده...» «خدایا، مرا دردآشنا کن…» همین یک جمله، مثل نسیمی به جانم نشست و قلبم را نورانی کرد. جملات بعدی آمدند؛ جمله‌هایی که ساده بودند اما بوی معرفت می‌دادند. انگار مردی از پس سال‌ها حکمت و کوله باری از تجربه با من حرف می‌زد. فهمیدم این جملات یک شهید جوان ۲۳ ساله است. اما کدامین نَفَس قدسی، از یک جوان مؤمن انقلابی و شهید مدافع حرم با این سن کم، چنین روح بزرگی ساخته بود؟ در روزهایی که زندگی‌ام آشفته‌ترین فصل خودش را می‌گذراند و اتفاق‌ها مثل موج به جانم افتاده بود؛ دل نوشته های شهید عباس دانشگر، درست و به هنگام هدایتگرم شدند. هر جمله‌اش، مثل چراغی در دل شب تارم روشن می‌شد. گویی عباس ناخدای کشتی پرتلاطم زندگی من شده بود. کلماتش در برگ‌برگ روزهای من جا می‌گرفت؛ احساسی عجیب در دلم می‌گفت که آمدنش برنامه‌ای الهی بوده؛ انگار همه‌ی عمر منتظرش مانده بودم... جمله اش درباره «تغییر روش انتخاب ها»، آن‌گونه به دلم نشست که معنایش را در انتخاب‌های زندگی ام حک کردم. «عشق» و حقیقت عشق را به گونه ای رقم زده بود که شد عمیق‌ترین تعریف من از دوست داشتن. از شکایت‌های صادقانه‌اش از خودش گفته بود، و همان اعتراف‌ها، او را قهرمان زندگی من کردند. وقتی با خدا با تعبیر « ای زیبای من» به گفتگو نشسته بود، بی‌اختیار دلم برای زیبایمان، الله، بی‌تاب شد. وقتی نجوا کرده بود که: «خدایا، مرا درد آشنا کن»، این درد، آرام و آهسته، راز شهادتش را در گوشم زمزمه کرد. وقتی از فکرهایش حرف زده بود، از فکرهای خودم خجالت کشیدم. وقتی گفته بود: «از همین حالا شروع کنید»، هر پایانم، برایم شد یک آغاز تازه. وقتی نوشته بود: «مسئولیت رفتارت را به عهده بگیر»، معنای توکل و توسل برایم عمیق‌تر شد. از روزی که از خودش پرسیده بود: «راستی، دردهایم کو؟» دنبال دردهایی گشتم که مرا هم مثل او، دردآشنا کنند. خداوند متعال را شاکرم که شهید عباس دانشگر را در مسیر زندگی‌ام قرار داد؛ و الحمدلله که مولایم امام حسین علیه السلام و علمدارش حضرت عباس علیه السلام در ماه محرم، محبتِ عباس شهید را به قلبم بخشیدند. از خدای مهربان می خواهم همان‌طور که در این دنیای خاکی شهید دانشگر هدیه‌ام شد، در جهان ابدی در جوار حضرت حق و حضرت محمد صلوات الله و سلامه علیه و اهل بیت علیهم السلام، هم‌نشین شهدا باشم؛ آن‌طور که خود خدا برایم مقدر کرده است. و من یقین دارم که شهدا، رجعت خواهند کرد تا در کنار مهدی موعود امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، یار و یاور حضرتش باشند ... ان شاءالله «اللهم عجل لولیک الفرج» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۶ 💠 خانم بَزی از استان گلستان ✍ روزها، آرام و بی‌صدا، پشت‌سرهم قطار می‌شدند و می‌رفتند... دو ماه از پاییز گذشته بود و دل من انگار هنوز در غُبار یک انتظار گم بود. شنیده بودم که یکی از دوستانم، یک شهید را برای خودش به‌عنوان «برادر» انتخاب کرده... برادری که هر وقت دلش تنگ می‌شود، با او حرف می‌زند، بی‌صدا، در دلِ خودش. به من هم گفت: تو هم یک شهید را انتخاب کن... لبخند زدم و گفتم: نه! شاید هنوز دلیلی نمی‌دیدم، شاید؛ چون جرئتش را نداشتم. یک روز، وسط کلاس آنلاین - همان روزهای کرونایی - نشسته بودم. گوشی‌ام روی میز بود. همان‌طور که استاد حرف می‌زد، پیامی آمد… نگاه نکردم، گفتم بعداً. کلاس که تمام شد، یاد آن پیام افتادم. گوشی را برداشتم. در یکی از کانال‌های مربوط به شهدا، فیلمی بود… زیرش نوشته شده بود: «شهید عباس دانشگر». فیلم را باز کردم… جوانی با لباس سبز پاسداری، ایستاده، محکم… اما لبخندش؟ انگار از عمق آسمان آمده بود. نگاهش، حرف‌ها داشت… رازهایی ناگفته داشت… اشکم جاری شد، بی‌دلیل… یا شاید هم به هزار دلیل پنهان. گفتم باید بشناسمش… رفتم وصیت‌نامه‌اش را خواندم. جمله‌به‌جمله‌اش… ذره‌ذره به قلبم نشست. همان روز، انگار خداوند متعال یک برادر آسمانی نصیبم کرد. از آن به بعد، صدایش کردم: داداش عباس. حضورش را احساس کردم… نه یک‌بار که در جای‌جای زندگی‌ام: وقتی بعد از نماز، سر به سجده گذاشتم… وقتی از کنار نامحرم گذشتم… وقتی در آینه، لبه چادرم را صاف کردم… همه‌جا یادش بود. از قبل، چادری بودم؛ اما از وقتی او را شناختم، حجابم دیگر فقط یک «پوشش» نبود… شد امانت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها. شدم پاسدار این امانت. شاید همه یک برادر شهید در زندگی لازم داریم… نه فقط برای مرور خاطرات زندگی‌اش، برای همراهی و یاری‌اش در مرحله مرحله زندگی‌مان. «بیشتر که شناختمش، برنامه‌ی خودسازیِ برادر شهیدم برایم دلنشین بود»؛ خیلی خوب و دقیق نکات مهمی را ذکر کرده بود. برنامه‌اش همه چیز را در بر می‌گرفت؛ از عبادت و رفتارهای روزانه گرفته تا مطالعه و ورزش. «یکی از درس‌های مهمی که از زندگی شهید گرفتم این بود: هر کاری را برای رضای خدا انجام بدهم. چه درس باشد، چه عبادت - همه باید با برنامه‌ریزی و نظم پیش برود.» روزهای پاییز آرام‌آرام گذشتند… اما یاد داداش عباس، همچنان سبز و روشن مانده. از خداوند متعال می‌خواهم پایان سفر زندگی‌ام، مثل او عاقبت‌به‌خیر شوم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۷ 💠 خانم رجبی از استان تهران ✍ نمی‌دانم قصه‌ام را از کجا شروع کنم. شاید از فروردین سال نود و شش؛ دومین سالی که به شوق خادمی اعتکاف پایم به مسجد امام جعفر صادق علیه‌السلام اسلام‌شهر باز شد. آن روزها گاهی حرف‌هایی درباره هم‌سن‌وسال‌هایم می‌شنیدم که دلم را می‌آزرد: «دهه هفتادی‌ها اهل سختی نیستند، راحت طلبند… دلشان با ولایت گرم نیست… » حرف‌هایی که مثل خاری در دل من فرو می‌رفت. شب اول اعتکاف، میان زمزمه‌ها و گفت‌وگوی جوان‌ها، اسم یک شهید دهه هفتادی بر زبان‌ها افتاد؛ گفتند: - «شهید عباس دانشگر… شهیدی که خیلی زود حاجت می‌دهد…» هنوز یک سال از پر کشیدن شهید دانشگر نگذشته بود. شنیدن نامش و داستان از خودگذشتگی‌اش، مثل آب خنکی بود که بر آتش آن حرف‌های ناعادلانه ریخته باشند. آن شب وضو گرفتم و در گوشه مسجد، نماز حاجت خواندم و از خداوند متعال بهترین‌ها را خواستم… به نیت شهید عباس دانشگر. قبل از سحر، در عالم خواب، خودم را در صحن انقلاب حرم مطهر حضرت امام رضا علیه‌السلام دیدم. جوانی آرام و باوقار، رو به گنبد ایستاده، زیارت می‌خواند. سرش را به سویم چرخاند و با نگاهی که عمقش را هنوز بعد از این‌همه سال احساس می‌کنم، گفت: - «قراره رفیقم رضا به دیدنت بیاد… من ضامنشم.» حرفش کوتاه بود، اما جوری در جانم نشست که گویی راهی تازه در برابرم باز شده باشد. اعتکاف که تمام شد، آن رؤیا را در گوشه دلم گذاشتم. دو، سه هفته گذشت؛ نزدیک امتحانات ترم بود که پدرم گفت: - «خواستگار برات پیدا شده.» آن‌قدر سرگرم درس و کتاب بودم که حتی به حرف بابا درست‌وحسابی گوش ندادم. عصبانی شدم. با او قهر کردم. فردایش، پدرم آمد کتابخانه دنبالم و مرا به پارک شهدای گمنام برد. با صدایی آرام اما جدی گفت: - «به خاک این شهدا قسم، پسر خوبیه.» پرسیدم: «اسمش چیه؟» - «علی‌رضا.» بُهتم زد. همان «رضا»یی که آن جوان در رؤیای صحن انقلاب به من گفته بود. گفتم برای صحبت بیایند. ماه بعد، اردیبهشت، علی‌رضا به خواستگاریم آمد. جلسه دوم بود که بی‌مقدمه گفت: - «قبل از اینکه بیام خواستگاری شما، حدود یک ماه پیش مشهد بودم. کنار پنجره فولاد صحن اسماعیل طلا حرم مطهر، دعا کردم: آقا! خودت ضامن باش تا همسر خوبی نصیبم بشه.» با شنیدن این جمله، بغض راه گلویم را گرفت. رؤیایم داشت بی‌کم‌وکاست به حقیقت می‌پیوست. برای خرید عقد قرآن نخریده بودیم، خیلی‌ها سرزنشم کردند. روز عقد من و علی‌رضا روزه گرفتیم. به نیت امام رضا علیه‌السلام و شهدا جواب «بله» را دادم. بعد از عقد، بی‌درنگ راهی مشهد مقدس شدیم. در حرم مطهر، میان ازدحام زائران، ناگهان صدای خادمی را شنیدم: - «بیا دخترم… این برای شما.» یک جلد قرآن کریم به دستم داد. نه من او را می‌شناختم، نه او مرا. همسرم هم آن لحظه کنارم نبود. فقط من بودم و هدیه‌ای که آن را لطف امام رضا علیه‌السلام می‌دانستم. خدا را سپاس که برادرِ شهیدم عباس دانشگر را در مسیرِ زندگی‌ام قرار داد و با واسطه‌اش، محضرِ امام رضا علیه‌السلام مسیرِ آینده‌ی زندگی‌ام را به سمتِ سعادت و خوشبختی هدایت کرد. از آن روز به بعد، هرگاه در زندگی با مشکلی کوچک یا بزرگ روبه‌رو می‌شوم، به نیتِ عباس، کارِ خیری انجام می‌دهم و او را در پیشگاهِ اهل‌بیت علیهم‌السلام واسطه قرار می‌دهم و همیشه، آنچه به صلاحم بوده، اتفاق افتاده است. از پروردگارم مسئلت دارم که همه جوانان با توسل به اهل‌بیت علیهم‌السلام و یاد شهدا، در زندگیِ خود هدایتِ الهی را بیابند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آمریکا به دولت مصدق از پشت خنجر زد. ❌️ اختلاف ایران با آمریکا از روز ۲۸ مرداد است... ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۲ 💠 آقای قرجه داغی از شهرستان تبریز، استان آذربایجان شرقی ✍ بچه‌ها… تا حالا شده کسی را هنوز ندیده باشید، اما وقتی عکسش را می‌بینید حس کنید سال‌هاست او را می‌شناسید؟ کلاس پر از نگاه‌های خسته‌ی بعد از زنگ ریاضی بود. لبخند زدم و ادامه دادم: ـ بگذارید خودم جواب بدهم… برای من بارها پیش آمده. مثلاً عکس یک شهید را جایی دیده‌ام و یک‌دفعه احساس کرده‌ام مدت‌هاست او را می شناختم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ شهید، سن نمی‌شناسد. از کودک نه‌ساله تا پیرمرد نودساله… همه یک وجه مشترک داشتند: رفتند تا ما بمانیم. آن روز فکر می‌کردم مثل همیشه، فقط چند دقیقه‌ای برایشان از شهدا بگویم و بعد برگردیم سر درس. اما نمی‌دانستم، چند دقیقه بعد، یک جمله کوتاه و یک بسته کوچک، زندگی ام را زیباتر می‌کند… همیشه در کلاس‌هایم وقتی فرصت پیدا می‌کردم، بچه‌ها را می‌نشاند‌م و از شهدا برایشان می‌گفتم. نه از روی وظیفه، بلکه از ته قلبم. باور داشتم تا وقتی در این خاک نفس می‌کشیم، مدیون خون پاک آن‌ها هستیم. در سر داشتم با کمک بنیاد شهید، عکس همه شهدای شهر را جمع کنم. خیال کرده بودم در هر جلسه با یکی از آن عکس‌ها وارد کلاس شوم، تا هم من یادم نرود، هم بچه‌ها بدانند این آرامش، از کجا آمده. اما… برای امسال عملی نشد. آن روز، بعد از تمام شدن کلاس، یکی از شاگردانم آرام نزدیک آمد. بسته‌ای به دستم داد و گفت: ـ آقا، شما از طرف مؤسسه شهید عباس دانشگر، سفیر شهید در مدرسه‌اید. برای لحظه‌ای خشکم زد. نگاهش کردم، دستم را دراز کردم و بسته را گرفتم، اما آن‌قدر غافلگیر شده بودم که حتی نتوانستم تشکر کنم. همین که رسیدم اتاق دبیران، طاقت نیاوردم و بسته را باز کردم. یک کتاب ارزشمند از زندگی و وصیت‌نامه شهید، چند یادگار دیگر… و یک حس عجیبی که در دلم نشست. با خودم گفتم: همیشه بین انتخاب کردن و انتخاب شدن، انتخاب شدن را بیشتر دوست داشتم… و حالا حس می‌کنم عباس دانشگر خودش مرا انتخاب کرده. قبلاً نامش را شنیده بودم، وصیت‌نامه‌اش را هم خوانده بودم. اما این لحظه، شروع یک دوستی بود. هرچه کتاب را بیشتر می‌خواندم، شباهت‌ها بیشتر به چشمم می‌آمد؛ هم‌سن و سال، هم‌روحیه… او در لباس سپاه، من در لباس معلمی. هر دو برای پیشرفت کشور و رشد انسانیت تلاش می‌کردیم. هرچند در دل می‌گفتم: کار عباس کجا و کار من کجا. فردای آن روز، با کتاب و عکسش رفتم سر کلاس. همان لحظه که سلام کردم، انگار فضای کلاس پر شد از بوی خاصی… یک آرامش عجیب. شروع کردم از مقاومت گفتن، از معنای ایستادگی. نگاه بچه‌ها پر از سؤال بود، سؤال‌هایی که معلوم بود مدت‌ها دنبال پاسخش بودند. زنگ خورد. صدای همهمه کلاس در راهرو گم شد، اما چند نفرشان دورم ایستاده بودند؛ یکی کتاب را می‌خواست، دیگری با چشمان درخشانش پرسید: ـ آقا… شهید دانشگر چطور این تصمیم بزرگ رو گرفت؟ به نگاهشان لبخند زدم؛ لبخندی که بیش‌تر از پاسخ، قولی در خودش داشت. همان لحظه فهمیدم این تازه اول راه سفیر بودن من است. وقتی کلاس خالی شد، کنار پنجره ایستادم. باد ملایمی کتاب را ورق زد، درست روی صفحه‌ وصیت‌نامه که نوشته بود: «آخر من کجا و شهدا کجا خجالت می کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره آنان هم نیستم...» چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه کردم: « خدایا… ما را در دنیا و آخرت از شهدا جدا نکن.» در همان سکوت، حس کردم دستی گرم بر شانه‌ام نشست. گویی عباس، از آن سوی زمان، آرام گفت: «راه ادامه دارد…» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👑🌹⚜️ صلوات خاصه امام رضا (علیه‌السلام)⚜️🌹👑 🌺 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃 🎞 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر 💠 خانم مهدوی‌نیا از استان البرز ✍ آن روز که برای اولین‌بار عکسش را دیدم، چشمم محو نگاهش شد. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم فقط یک تصویر نیست؛ انگار در عمق نگاه خدایی‌اش مرا به سمت نور هدایت می‌کرد. نامش را پرسیدم: عباس دانشگر. گفتند به شهادت رسیده است... اما تازه آشنایی ما آغاز شد. دل‌نوشته‌هایش، عکس‌ها، خاطراتش را خواندم. عجیب بود؛ هر خط، هر کلمه، جوری با من حرف می‌زد که گویی شهید دانشگر هنوز زنده و روبه‌رویم نشسته است. از همان روزهای آشنایی‌اش عشق به هم نامش حضرت ابوالفضل علیه‌السلام در قلبم رخنه کرد. احساس کردم عباس از آن طرفِ دنیا دستم را گرفته و قدم‌به‌قدم به وادی محبت اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌کشاند. هر چه بیشتر با زندگی برادر شهیدم آشنا می‌شدم، بیشتر یاد می‌گرفتم: استقامت را، تلاش را، نظم را... یک شب، در سکوت اتاق، با خود اندیشیدم: تو که عاشق قمر بنی‌هاشم شده‌ای، باید بدانی که حضرت ابوالفضل علیه‌السلام اسطوره ادب هستند. از آن روز رفتارم با دیگران تغییر کرد، به‌ویژه با پدر و مادرم، مؤدب‌تر شدم و بهتر از قبل احترامشان را حفظ می‌کردم. کم‌کم برنامه‌ی خودسازی شهید عباس دانشگر، مهمان هر روز زندگی‌ام شد. مدتی بعد، توفیق زیارت مشهد مقدس نصیبم گردید. می‌دانستم این سفر، هدیه‌ای به برکت دوستی با برادر شهیدم عباس است. وقتی وارد حرم مطهر امام رضا علیه‌السلام شدم، احساس کردم فاصله میان من و اهل‌بیت علیهم السلام کم شده است. انگار عباس همراهم، زائر امام رئوف بود. عکسش را به زائرین نشان می‌دادم و معرفی‌اش می‌کردم. در حرم مطهر در احوالات این عالم و بندگان خدا اندیشیدم و فرمایش امام محمدباقر علیه‌السلام درباره غربال‌شدن شیعیان قبل از فرج امام‌زمان (عجل‌الله) در ذهنم مرور شد و یاد جمله‌ی امام حسین علیه‌السلام افتادم: «من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد» و به این فکر کردم که حسینیان و یزیدیان این عصر و زمان چگونه‌اند. انگار ندایی درونی به ذهنم این‌گونه خطور کرد که امروز هم راه روشن است: یک طرف راه امام حسین علیه‌السلام و یارانش، و طرف دیگر راه یزید و یزیدیان زمانه. حسینِ زمان، رهبر معظم انقلاب، نایب امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف هستند و تنها با گوش سپردن به فرمایشات ایشان است که می‌توانیم در پیمودن راه امام حسین(علیه‌السلام) ثابت‌قدم بمانیم. و به یاد دل نوشته شهید عباس افتادم که می گفت: « کربلای حسین(علیه‌السلام) تماشاچی نمی‌خواهد... یا حقی یا باطل... راستی من کجا هستم؟ » ان‌شاءالله با پیروی از ولایت، زمینه ساز ظهور امام‌زمان (عجل‌الله) باشیم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✍️ متن پیام تبریک فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بمناسبت فرارسیدن ۳۱ مرداد، روز صنعت دفاعی کشور به شرح زیر می باشد: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🔹️برادر ارجمند، امیر سرتیپ دکتر نصیرزاده وزیر محترم دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران سلام علیکم؛ 🔹️فرارسیدن ۳۱ مرداد، "روز صنعت دفاعی کشور" را که یادآور همت بلند و مجاهدت‌های خالصانه شهیدان والامقام و تلاشگران خدوم و انقلابی این حوزه است، به جناب‌عالی و مجموعه مسئولین و کارکنان شریف، خدوم و جهادگر وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم. 🔹️بی‌تردید، دستاوردهای عظیم و افتخارآفرین صنعت دفاعی جمهوری اسلامی ایران، ثمره ایمان، خودباوری، ابتکار و تلاش بی‌وقفه فرزندان مؤمن و انقلابی ملت است که در پرتو هدایت‌های فرمانده معظم کل قوا (مدظله‌العالی) مسیر اقتدار و استقلال دفاعی کشور را رقم زده و امروز با اتکا به همین ظرفیت‌ها، جمهوری اسلامی ایران در بلندای قدرت بازدارندگی قرار دارد. 🔹️تجربه دفاع مقدس ۱۲ روزه در جنگ تحمیلی اخیر امریکا و رژیم صهیونیستی بار دیگر اثبات کرد که راهبرد قدرت‌افزایی همه‌جانبه دفاعی و اتکای به توان داخلی، دشمنان را از دستیابی به اهداف شوم خود ناکام می‌سازد و آنان را از ماجراجویی های جدید بر حذر می‌دارد. 🔹️اینجانب ضمن قدردانی و تشکر از مجاهدت‌های انقلابی، مؤمنانه و خالصانه آن برادر و همرزم عزیز و همکارانتان در عرصه صنعت دفاعی، بر ضرورت هم‌افزایی و هماهنگی روزافزون وزارت دفاع و نیروهای مسلح تأکید نموده و یقین دارم با استمرار این مسیر، آینده‌ای روشن‌تر و پرافتخارتر در تحقق اهداف انقلاب اسلامی و تأمین امنیت پایدار کشور رقم خواهد خورد. 🔹️در این فرصت ارزشمند بار دیگر به ملت عظیم الشان ایران اسلامی اطمینان می‌دهیم نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران با نصب العین قرار دادن تدابیر و منویات مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا (مدظله العالی) برای تضمین و صیانت از استقلال و امنیت ملی و تمامیت سرزمینی کشور در اوج هوشیاری و آمادگی، با یادآوری سرنوشت جنگ تحمیلی ۱۲ روزه ، هرگونه خطای محاسباتی دشمن در مواجهه با ایران قوی را با پاسخی قاطع، سریع و پشیمان‌کننده روبه‌رو خواهند کرد . 🔹️توفیقات روزافزون جناب‌عالی و آحاد همکاران خدوم وزارت دفاع را در تداوم راه شهیدان اقتدار ایران اسلامی به ویژه شهدای عرصه صنعت دفاعی کشور و ادامه پویاتر و توفنده‌تر راهبردهای تضمین کننده قدرت افزایی دفاعی و نظامی نیروهای مسلح با نگاه به آرمان‌های بلند و تمدن ساز انقلاب اسلامی، از درگاه خداوند متعال مسئلت می‌نمایم. ✍️سرلشکر پاسدار محمد پاکپور فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۰ 💠 خانم مسرت جهرمی از استان فارس ✍ بزرگی می‌گفت… «شهید، سعید است… و شهادت… سعادت.» سلام بر معصومیت نگاهش، بر سیمایی که هر که دیده، محبتش را در دل جای‌داده. من… کوچک‌تر و ناتوان‌تر از آنم که بخواهم درباره‌اش سخن بگویم. فقط می‌خواهم بنویسم به کوتاهی عمر بیست و سه‌ساله‌اش… اولین‌بار… صلابت نگاهش را در میان جمع گرم و صمیمیِ «رهپویان وصال» شیراز دیدم. همان روزها… وصیت‌نامه‌اش را گرفتم… و با افتخار، در قفسه کتابخانه خانه‌مان گذاشتم. اما… هنوز … توفیق رفاقتش نصیبم نشده بود. بیست و ششم آبان ماه هزار و چهارصد و دو… شهرستان جهرم. پس از نماز مغرب و عشا… یادواره شهید عباس دانشگر… و شهدای مدافع حرم جهرم‌ بود. سردار حمید اباذری که پشت تریبون رفت، نسیمی آمیخته به عطر گل محمدی… از میان جمع گذشت. در میان همهمه آرام جمعیت… احساس کردم... شهید دانشگر، در بین جمعیت است. کنار ما… بی‌صدا… نگاهش از دل تصویر زیبایش تا عمق وجودم روانه شد. همان جا… تصمیم گرفتم… او را الگوی پسر کوچک چهارده‌ماهه‌ام قرار دهم. یاد حرف شهید علی‌اکبر رحمانیان افتادم که گفته بود: «وقتی جنگ تمام می‌شود… همه پشیمان می‌شوند… جز شهدا. چون آن‌ها عاقبت‌بین بودند… و ما… هنوز قدرشان را نمی‌دانیم.» آن شب، جهرم، روشن از نور نام و یاد شهدا بود. یکی از راویان، خاطره‌ای از شهید عباس دانشگر گفت… از محبت بی‌پایانش به بیماری که در صف انتظار پیوند کلیه بود. و به کرامت امام حسین علیه‌السلام … با وساطت شهید دانشگر… کلیه برایش جور شد و شفایش رقم خورد. ناگهان فضای مصلی از آرامش لبریز شد، و اشک‌ها… بی‌اجازه و بی‌صدا روی گونه‌ها جاری… شهدا چه مقام رفیعی نزد خداوند متعال دارند. می‌دانم… همه چیز، در گرو اذن «مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِه» است… اما خدایا… به حرمت پای خسته رقیه سلام‌الله‌علیها، به حرمت دلِ سوخته زینب کبری سلام‌الله‌علیها، به حرمت نگاه نگران صاحب‌الزمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، همان‌گونه که به عباس عزیز آموختی شیعه بودن را، قدم‌های ما را در مسیر بندگی‌ات ثابت‌قدم نگه‌دار. و عباس… اگر صدایم را می‌شنوی… بدان که وصیت‌نامه‌ات، هنوز همان جاست. روی قفسه کتابخانه‌ام… و نگاهت، چراغ کوچک خانه ماست؛ نوری که هر وقت خاموشی به دل‌هایمان می‌افتد، دوباره با دیدن سیمای الهی‌ات روشن می‌گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بدون تعارف با خانوادۀ سردار شهید محمد کاظمی (حاج کاظم)؛ فرمانده اطلاعات سپاه که فقط یک پراید داشت ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ @shahiddaneshgar