✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۷
💠 آقای میثاق حسینی از استان کهگیلویه و بویراحمد:
✍
هوای مرداد، داغ و نفسگیر بود. خورشید مثل تیغی داغ از بالای آسمان میتابید.
آنسوی خط، صدای آشنای مسئول فرهنگی بنیاد علوی پیچید توی گوشی:
- «بیست و چهارم با اتوبوس میرید قم»
دلم لرزید. قلبم به تپش افتاد. خوشحالیام را نتوانستم پشت تلفن مخفی کنم. اولین زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها... آغاز یک سفر که قرار نبود فقط جابهجایی میان دو شهر باشد؛ سفری که رفتوبرگشت میان خواستن، نشدن، و دوباره خواستن بود.
اما این سفر قصهای داشت که خیلی پیشتر شروع شده بود…
ده سالم بود. یک روز بعدازظهر، در میان عکسهای فضای مجازی، ناگهان تصویر جوانی چشمهایم را نگه داشت؛ پشت فرمان، کمی سر برگردانده بود، با لباس پاسداری، با لبخندی که از جنس آرامش بود. زیر آن لبخند نامی میدرخشید: عباس دانشگر.
لبخندش مرا رها نکرد. زندگینامهاش را خواندم، عکسهایش را دیدم، خاطراتش شیرین بود، وصیتنامهاش را آنقدر مرور کردم تا حفظ شدم. همان چند خط کوتاه مرا برد به جایی دورتر از سنوسال کودکیام.
عباس دانشگر... از همان روز، حضورش در زندگیام جاری شد. یک شب در خواب دیدمش. از دور آمد، صدایم زد، با من حرف زد. بیدار که شدم، مطمئن شدم که حواسش به من هست، هوایم را دارد.
صبح بیست و چهارم مرداد، قدمهایم مرا به شهر دهدشت کشاند تا پاسپورتم را بگیرم. عاشقان سیدالشهدا (ع) صفکشیده بودند، اما تأخیرم باعث شد کارم گره بخورد. گفتند باید تا ۸ شب بمانی، و من بلیت دو بعدازظهر قم را در دست داشتم. من ماندم و انتخابی که قلبم برایم کرد: کار را نیمه گذاشتم و با توکل به خدا و ذکر نام امام حسین (ع) سوار اتوبوس شدم.
در دل، آرام گفتم: عباس جان، خودت یک کاری بکن.
چهار صبح به مسجد اهلبیت قم رسیدیم. بعد، خوابگاه ۳۱۳ جمکران و ساعت ده، اولین نگاه من به گنبد طلایی حضرت معصومه (س). گنبد طلایی زیر آفتاب میدرخشید؛ اشکم ناخودآگاه راهش را پیدا کرد.
خاطره شهید عباس یادم آمد؛ همان توصیهاش به دوستش احمد که گفته بود:
«آدم باید زرنگ باشه... ما از تهران اومدیم، باید یه هدیه بخوایم. بیبی معصومه (س) هم می ده»
من هم خواستم. زیر لب زمزمه کردم: بیبی جان، اولین زیارت اربعین عمرم را قسمتم کن.
دلکندن سخت بود. به بچهها گفتم بروید، خودم را میرسانم. از حرم، گنبد مسجد جمکران را دیدم. فکر کردم دو قدم راه بیشتر نیست. پیاده میروم تا برسم. اما شد یک ساعت و چهل دقیقه پیادهروی. بالاخره رسیدم. خسته شدم. وارد مسجد مقدس جمکران که شدم شیرینی رسیدن، همه خستگی را برد.
از آنجا راهی شهر ساری و اردوگاه آموزشی گهرباران شدیم.
اما دغدغه من جای دیگری بود؛ پاسپورت. وقتی یکی از مربیها قرار بود به قم برگردد، اصرار کردم همراهش بروم تا ساری برای درستکردن کارها؛ اما حاجآقا شغلی سر تکان داد: «نه.»
آن شب خواب به چشمم نیامد. به شهید عباس دانشگر متوسل شدم.
با او حرف زدم، مثل یک رفیق قدیمی که همه رازهایت را میداند.
صبح، داشتم حفظ قرآنم رو تثبیت میکردم، ناگهان آقای صالحزاده آمد: «آماده شو، میریم ساری» قلبم تند زد؛ محبت عباس بود. شک نداشتم.
کار پاسپورت انجام شد، هرچند با تلاش و رایزنی. برگشتیم اردوگاه، مسیرها باز هم پیچید و طولانی شد تا برگشتیم.
تا نزدیک اربعین، دل در گرو خبر پاسپورت ماندم. نوزدهم شهریور رفتم شلمچه، موکب بابالحوائج (ع) شهرمان. آنجا صفحه سایت گذرنامه را باز کردم؛ نوشته بود رسیده. گل از گلم شکفت. آقای گنجی آن را از دهدشت تا مرز آورد و عصر بیست و دوم شهریور، راهی کربلا شدم؛ هرچند رفقایم پیشتر رفته بودند.
جاده، عمودها، موکبها، گمشدنها و عاقبت پیداشدنها…
مهماننوازی اربابم امام حسین علیهالسلام مرا به کاروانم رساند. صدای خنده آشنایی پیچید و سر که چرخاندم، بچهها را دیدم.
در کربلا، بین فشار جمعیت، به ضریح مطهر رسیدم. یکسوی بینالحرمین، حرم سیدالشهدا، سوی دیگر، حرم بیدست کربلا قمر بنیهاشم. زمین بین این دو حرم، انگار نبض تاریخ بود که زیر پایم میتپید.
یاد سفر افتادم، انگار همه رشتهها گرهخورده بود به دستانی که دیده نمیشد؛ از پاسپورتی که مثل معجزه آمد، و دست عنایتی که همهجا حس میشد.
مسیر بازگشت، جاده، شلمچه... و دفتر اربعین ۱۴۰۱ بسته شد.
پیادهروی قم مقدمه پیادهروی اربعینم شد. این جاده هنوز ادامه دارد، تا صبح ظهور و در دل، امیدی بزرگ مانده که این بار، او را نه در خواب که در بیداری ببینم؛ آن هنگام که در لشکر اصحاب امامزمان(عج) در میان سایر شهیدان رجعت خواهد کرد، اگر خدا بخواهد.
شاید آن روز او را ببینم که از میان یاران امام، دوباره سمتم میآید.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
[ بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيمِ ]
روزتون پر از خیر و برکت!🌻✨.
● امروز سهشنبه مصادف با :
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴ ه.ش
- ۱۶ ربیع ۱۴۴۶ ه.ق
- ۹ سپتامبر ۲۰۲۵ میلادی
● ذکر روز :
| یا ارحم الراحمین |
| @kanoon_shahiddaneshgar |6
#آیات_نور 🌾📖'
• ثواب تلاوت این صفحه از قرآن کریم هدیه به شهید مهدی نامجو .
| @kanoon_shahiddaneshgar |
Ali Fani Ali Fani - Dua Tawassul 128.mp3
زمان:
حجم:
15.7M
•🎧🌿•
{دعای توسل}
اي آقا و مولای ما، به تو روی آورديم و تو را واسطه قرار داديم و به سوی خدا به تو توسّل جستيم"°
| @kanoon_shahiddaneshgar |
#قطرهایازدریا 🌾📖'
اميرالمؤمنين(ع) میفرمایند:
درخواست همکاری برای
برپایی حق، نشانه ایمان و
امانتداری است.
[ عیون الحکم، ح۵۵۶۳ ]
| @kanoon_shahiddaneshgar |
•📕🌿•
سلام رفیقِ کتابخوان!
[برشی از کتاب ]
• این خود یک معجزهی اسلام است؛ فاطمهی زهرا«سلاماللهعلیها» در عمر کوتاه خود به مقامی میرسد که سیدهی نساء عالمین است. من نمیگویم حالا شما مثل آن بزرگوار عمل کنید؛ دهان امثال ماها میچاید که بخواهیم تشبیه کنیم زندگی خودمان را به نزدیک آنها. این را نمیگوییم؛ نه از شما توقع داریم و نه از خودمان توقع داریم؛ اما او قله است و باید هر چه ممکن است به او نزدیک شد؛ در آن جهت باید حرکت کرد. آن زن نمونهای که حیاتش با همهی کوتاهی و عمر او در عین جوانی الگویی برای همهی مردان و زنان غیور و مؤمن و مسلمانان و حتی مردم غیرمسلمانی که با مقام آن بزرگوار آشنا باشند، است و ما باید از زندگی آن بزرگوار درس بگیریم.
#معرفی_کتاب
#کانون_شهید_عباس_دانشگر
| @kanoon_shahiddaneshgar |
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۸
💠 مؤمن دانشگر، پدر شهید
✍
خردادماه سال ۹۶ بود؛ روزهای گرم ماه مبارک رمضان. آسمان شهر کهنآباد شهرستان آرادان با لکههای پراکنده ابر، رنگ ملایم یک بعدازظهر تابستانی را داشت. نسیم ملایمی در خیابانها میپیچید و بوی نان تازه از نانوایی سر کوچه، هنوز در هوا پراکنده بود.
با قدمهایی آرام، به حسینیه رسیدم. هنوز وارد نشده بودم که یکی از خواهران با صدای بلند گفت:
- «سلامتی پدر شهید، صلوات.»
جمع با هم زمزمه کردند: «اللهم صل علیمحمد و آل محمد.»
نور سفید لامپها با شعاع زرد شمعهایی که کنار یک حجله کوچک روشن بود، فضایی ساخته بود که در عین سادگی، شکوه یک مجلس معنوی را تداعی میکرد. کنار حجله پر از نقل، نبات و شیرینی بود. در میان همه اینها، نقاشی زیبای چهره شهید عباس خودنمایی میکرد. صورتش آرام بود، اما نگاهش انگار از قاب بیرون میآمد و مستقیم مرا خطاب میکرد. لحظهای ایستادم… از قبل خبر نداشتم و این صحنه غافلگیرم کرد. آمده بودم عباس را به آنها معرفی کنم، اما او زودتر از من آمده بود و کار خودش را کرده بود.
با تعجب پرسیدم:
- «مگر شما شهید عباس دانشگر را میشناسید؟»
یکی از خواهران بسیجی که چادرش را مرتب میکرد لبخندی زد و گفت:
- «حاجآقا! قرار بود حلقه صالحین تشکیل بدیم. هر کدام از بسیجیها اسم یک شهید رو پیشنهاد داد، ولی به نتیجه نرسیدیم. تا اینکه یک جلد نشریه معبر وصل، ویژهنامه صالحین از معاونت تعلیموتربیت بسیج سپاه قائم آل محمد (ص) استان سمنان به دستمون رسید…»
خواهر دیگری که در جمع نشسته بود، برگهای را بالا گرفت و گفت:
- «این وصیتنامه شهیده. حاجآقا اجازه هست چند جملهاش رو بخونم؟»
گفتم: «بفرمایید.»
جمع، بیاختیار ساکت شد؛
او ایستاد و با صدایی محکم خواند:
«راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا، تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن.»
فضا سنگین شد. هر کس جملهای از وصیتنامه را با صدای بلند میخواند. نگاهها خیس از اشک بود و بعضیها بیصدا با گوشه چادرشان چشمانشان را پاک میکردند. آن روز، کلمات عباس فقط روی کاغذ نبودند؛ مستقیم بر دلها نشسته بودند.
- حاجآقا همان جا بود که تصمیم گرفتیم حلقه صالحین را به نام «شهید عباس دانشگر» بگذاریم. از همان روز، در فضای مجازی و جمعهای دوستانه، جستوجوی سبک زندگی و نگاه او به دنیای اسلام را آغاز کردیم.
ادامه داد: آنچه از یک تصمیم ساده شروع شد، در مدت کوتاهی پنجاه تا شصت خواهر بسیجی را با اندیشه و مسیر این شهید آشنا کرد. عباس برای ما فقط یک نام نیست؛ او معلمی آسمانی است که با کلماتش دلهای ما را بیدار کرد.
از آن روز، عکس عباس در اتاق کوچک جلسه حلقه صالحین مثل چراغی روشن ماند؛ هر بار که جلسهای شروع میشد، نگاهها بیاختیار به قاب او میافتاد.
وقتی صحبتشان تمام شد، از محبتشان نسبت به شهید صمیمانه تشکر کردم و سخنرانی را شروع کردم، همانطور که از قبل برنامهریزی شده بود درباره مسائل روز تحلیلی ارائه دادم و چند جمله درباره عباس گفتم:
- قبل از شهادت عباس، نمیدانستم خداوند متعال اینقدر به شهدا قدرت داده که در پیشگاه اهلبیت علیهمالسلام واسطهگری کنند.
بعد، مجلس را اینگونه جمعبندی کردم:
- «شاید برایتان سؤال باشد، عباس چگونه به این جایگاه رسید؟ بهعنوان پدرش شهادت میدهم که دو ویژگی بارز داشت:
۱. اهل اقامه نماز اول وقت به جماعت بود.
۲. برای خود، رفیق شهیدی انتخاب کرده بود و بامطالعه کتابهای شهدا، تلاش میکرد از آنان الگو بگیرد.»
مجلس با اشک و صلوات به پایان رسید، اما نگاه عباس از قاب، هنوز در دلها حضور داشت.
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯