#داستانک
🌹
🔘 داستان کوتاه
"یخی که عاشق خورشید شد"
زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛
تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛
از میان شاخه های درخت، نوری را دید
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید...من تابحال دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟
خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی،
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم
اگر من باشم، تو نیستی! می میری، میفهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید...
هر جا که خورشید می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد،
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است…
@karan_be_karan
امشب جناب ظریف در کلاب هاوس فرموده اند که #گاندو از اول تا آخر دروغ است، تحریم و FATF مانع اجرایی شدن سند همکاری ایران و چین می باشد، عضو ستاد انتخاباتی هیچکس نمیشود و قصد نامزدی هم ندارد؛
هرچند از ابتدا هم معلوم بود که جریانی در داخل ایران بجای پاسخگویی بابت تاخیر در امضای تفاهم نامه ی اخیر با چین و استفاده از آن (برای قوی شدن و خنثی سازی تحریم ها)، قصد دارد تا از آن برای تطهیر انفعال خودش در قبال غرب و زمینه چینی برای یک وادادگی دیگر از جنس برجام شان استفاده کند اما کاش جناب ظریف بجای مظلوم نمایی و سیاسی جلوه دادنِ انتقادها نسبت به عملکردشان (با پیش کشیدنِ بحث #انتخابات)، می فرمودند که اولا سابقه،
وظیفه و سمت محمدعلی شعبانی (که در سریال گاندو با نام موسی پور معرفی شده) دقیقا در مذاکرات چه بوده و درثانی اگر تحریم ها و FATF مانع بهره برداری از تفاهم با چین میشوند،
پس نگرانی غربی ها و تلاش شان برای افشای جزییات آن، به چه دلیل می باشد؟!😉🤔
#دولت_راستگویان😏
#انتخابات
#روشنگری
❤️ #امام_باقر عليهالسلام فرمودند:
🍀 صِلَةُ الأرحامِ تُزَكِّي الأعمالَ و تُنْمِي الأموالَ، و تَدفَعُ البَلوى، و تُيَسِّرُ الحِسابَ و تُنسِئُ في الأجَلِ؛
🍃 صله رحم، اعمال را پاك میكند،
دارايیها را فزونى مىبخشد،
بلا را دفع میگرداند،
كار حسابرسى [در قيامت]را آسان میكند
و مرگ را به تأخير میاندازد.
📖 الكافى، ج2، ص150، ح4
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۲ فروردین روز جمهوری اسلامی گرامے باد🇮🇷
#استورے🌱
@karan_be_karan
■ #شیعه_انگلیسی💭🖇
■ #طنزتلخ😔
____________
شیعه ازسیدصادق شیرازی برائت میجوید
یہ جک بگم😂
یِ روز یک عده منافق میان فــرزندی رو
جـلوےچشــم مــــادرش ســـر میبـرند
شکم بچه روپاره میکنن و #جگرش رو
درمیارن و با ساتوربدن بچه رو
قطعه قطعه میــکنن و بعد مادر ۲۴
ساعـت بــا ایـــن بدن تنهاماند
وبادست خودش قبر می کند و بچہ را
کفن کرده و دفن می کند...
جک زیبایی بود نه😭😰
این وسط مرجع تشیع انگلیسی
"ســـیــد صـــادق شیـــــرازی"
ازاین منافقان دفاع میکنه
و از نوع برخورد ایران و مجازاتِ
منافقان ناراحته....
یککلام☝️
تلخکامباشندآنانکه
تلخکامےمادرانِ سرزمینمرابخواند
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
نظام مردم.mp3
6.5M
#تلنگری
💢 جمهوری اسلامی به چه دلیل به این اسم، نام گذاری شد؟
- و چه اهدافی را دنبال میکرد؟
#نظام_مردم
#استاد_شجاعی 🎤
@Ostad_Shojae
به نام خدایی که پناه بی پناهان است
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@karan_be_karan
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
چله ی #زیارت_آل_یاسین
هر شب.....
از طرف یک شهید.....
هدیه به پیشگاه حضرت حجت🌷
شب هفدهم🌙
به نیابت از ........
#شهید_ادواردو_آنییلی
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان_عج
@karan_be_karan