استاد پناهیان
🌱 فرصتی برای «رهایی از یأس» و «باور مهربانی خدا»
➖ برای ما که از عالم حضور و تقرّب دوریم، رمضان فرصتی است که خدا خواسته است بهواسطۀ ضیافت، خود را به او نزدیکتر بیابیم.
➖ ما پس از هر معصیتی، فکر میکنیم از نظر خدا افتادهایم و او دیگر ما را دوست ندارد، با هر گناه، خود را از رحمت خدا «مأیوس» میکنیم و راه بازگشت را به روی خود میبندیم.
➖ مهمانی رمضان میتواند باور ما را نسبت به مهربانی خدا و امید ما را به بهتر شدن، بیشتر نماید.
🌙 #رمضان
#کلام_بزرگان 🌱
🔹در چنین روزی که آخرین روز ماه شریف شعبان و طلیعه #ماه_مبارک_رمضان است و در آخرین ساعات این ماه به سر میبريم، از خدای متعال درخواست میکنیم اگر تا این ساعت آمرزيده نشدیم، به برکت دوستان خدا و بندگان پاک و شایستهاش، قلم عفو بر گناهان ما بکشد و آمرزیده وارد ماه شریف رمضان بشویم.
#علامه_مصباح_یزدی
#عمار_انقلاب
#زنگ_تفریح🌵
معلم به شاگرد :
من دویدم، تو دویدی، او دوید، مال چه زمانیه؟
شاگرد: مال زمانی كه دارن اذان مغرب میگن.🐾😄
پیشاپیش ماه رمضان مبارک🎍🎍🎍
@karan_be_karan
تم ماه رمضان.attheme
9.5K
تم ماه رمضان💜
امیدوارم خوشتون بیاد☂
🔮#ماه_رمضان
🔮#ماه_بندگی
🔮کانال اقیانوس
🔮https://eitaa.com/joinchat/2289500231C85b37988fe
🤲🏻 خدایا
در ماه مبارک رمضان
برايمان بنويس:
قلـــب بی گـناه
ذهن قرآنی
فـکر ربانــی
زبــان ذاکـــر
قلــب خاشــع
نفــس با اطمینــان
روح بلــند همـــت
توبه ی نصــوح از همــه گناهـــان
و نیــکیِ روزه هــا و نمـازهایــمان
🎉حلول ماه مبارك رمضان مبارك🎉
#ماه_رمضان
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
آسمان هرچقدر دور . . .
شب هرچقدر تار . . .
هلال مـ🌙ـــاه عاشقی ات، دست یافتنی ست!
امشب اهالی زمین، حوالیِ آغوش تواَند...
ـ أللّهمّ أهلّه علينا بالأمن و الإيمان، و السّلامة و الإسلام، ربّى و ربّك اللّه عزّ و جل.
#Ramadan
#رمضان_مبارک 🌜
@Ostad_Shojae
به نام خدای مهربان
#به_وقت_رمان ✍🏼
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت بیست و پنجم
💠 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
💠 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
💠 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
💠 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
💠 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
💠 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد