eitaa logo
اقیانوس
131 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
526 ویدیو
14 فایل
دنیا‌دریاست🌊 و‌در‌دل‌این‌دریا‌ی‌عمیق ما‌ماهی‌های‌تشنه‌لب‌مشتاق‌آنیم‌که به‌ساحل‌امن‌تو‌برسیم✨ ما‌به‌گرمای‌ساحلت‌راضی‌تریم‌تا خنکای‌آب‌دنیا... ای‌حضرت‌ #اقیانوس
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ امام زمان (عجل الله فرجه) سالها قبل از انقلاب با اتومبیل تصادف کرده بود و زنده ماندنش شبیه یک معجزه بود می گفتند در آن حال بیهوشی و بی خودی هی زیر لب می گفت : «امام زمان مرا نگه داشته است ...» چند سال پس از انقلاب مرتضی سیگارش را ترک کرد . دلیلی که برای این کار گفت این بود که امام زمان (عجل الله فرجه) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در اینصورت چطوری می توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ اینگونه بود که هرگز لب به سیگار نزد. 🌹
♥️ کمیل شاهینی(دوست شهید): یک رفیق صمیمی بود که هر روز همدیگر را می‌دیدیم. یک ماه آخر زیاد از او خبر نداشتم وقتی خبر شهادتش را شنیدم شوکه شدم. حول و حوش۲۰ یا۳۰ سال است که مراسم هیأت دارم. برایش شب اربعین پیام دادم که مراسم داریم و نمی‌دانستم آن موقع شهید شده. یکی از اخلاق های جالبی که داشت این بود که هر موقع حرف هیأت خانه ما می‌شد، می‌گفت: «کمیل پول لازم نداری؟ می‌خواهم من هم کمی سهیم باشم.»او ادامه می‌دهد: با هم هیأت می‌رفتیم. بچه‌ها می‌گفتند می‌دانستیم نوید شهید می‌شود. وقتی می‌آمد همیشه در حال زحمت کشیدن بود. هیچ وقت عصبانیت و بد اخلاقی از او ندیدم. همیشه شوخ طبع بود. ما همیشه می‌گفتیم پایگاه بسیجمان که به نام شهید شیرین بیان است یک شهید دیگر هم کم دارد. این‌ها مرد راه بودند و ما نبودیم. جنگیدن با داعش مردانگی می‌خواهد که آدم از تمام زندگی‌اش بگذرد. نوید چند ماه بیشتر نبود که عقد کرده بود. به آن چیزی که می‌خواست رسید. 🌹
♥️ همسر‌شهید:«بعد از مراجعه به دکتر در تهران، دکتر گفت که شما شیمیایی شده‌اید و دیگر نمیتوانید به جبهه بروید.ایشون در ظاهر قبول کردند اما به من گفتند که برای دریافت مدارکشون میرن و برمیگردند اما این بهانه بود ایشون در اصل برای جنگیدن رفتن. وقتی محمات جابه‌جا میکردند در پاسگاه زید بر اثر اصابت گلوله به اتومبیلشان به شهادت میرسند» 🌹
♥️ همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی: حمید آقا خرید کردن از بازار رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانمها بود ....هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی میکرد سریع برگرده و عصبی میشد با اینکه بسیار سخت پسند بود ولی نهایت تلاشش رو میکرد سریع تر برگرده چون شرایط حجاب خانم ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود. 🌹
♥️ خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت .در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم 🌹
♥️ با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمی‏‌خورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید می‏‌شوید این را می‏‌خواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد. 🌹
♥️ شهید خلیلی از همان دوران کودکی‌اش، به مسجد و هیئت‌های مذهبی علاقه نشان می‌داد. ما هم تشویقش می‌کردیم. یادم هست حتی شب‌هایی که زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روح‌الله را سوار موتور می‌کردیم و به هیئت می‌بردیم، به نماز اول وقت علاقه فراوانی داشت. قرآن می‌خواند، در هیئت‌ها مداحی می‌کرد. شهدا را برای خودش الگو کرده بود. هروقت در تلویزیون از دفاع مقدس می‌گفتند یا وصیت نامه شهدا را می‌خواندند، با دقت گوش می‌کرد. خلاصه خیلی در این زمینه‌ها _خدا را شکر_ فعال بود. راوی:پدر شهید 🌹
♥️ به صورت عادی برای کمک کردن به دیگران کارهایی انجام می‌داد که به شخص بابک مربوط نبود و فقط برای اینکه بتواند کمکی کرده باشد پیش‌قدم می‌شد چون ذاتا کمک کردن را خیلی دوست داشت و از کار خیر دریغ نمی‌کرد. 🌹
♥️ بهش‌ پيله‌ كرده‌ بوديم‌ كه‌ بيا برويم‌ برات‌ آستين‌ بالا بزنيم‌. گفت‌ : باشه‌. فكر نمي‌كرديم‌ بگذارد حتي حرفش‌ را بزنيم‌.خوش‌حال‌ شديم‌. گفت‌ : « من‌ زني‌ مي‌خوام‌ كه‌ تا قدس‌ هم‌راهم‌ بياد.» 🌹
♥️ یک هفته قبل از شهادتش از سوریه به خانه امد، پنجشنبه شب بود نصف شب دیدم صدای ناله و گریه جهاد می آید، رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم دیدم جهاد سرسجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با امام زمان صحبت میکند، دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود کردم که چیزی ندیدم، صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیارم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟ چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد، من به خاطره دلهره ای که داشتم این بار با جدیت بیشتر پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم، گفت چیزی نیست مادر من نماز میخواندم دیگر، دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم، مرابوسید و بغل کرد و رفت. یکشنبه ظهر فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته و آن لحن پر التماس برای چه بوده است. 🌹