*✺✦﷽✦✺
📘#داستان_کوتاه
*قدرت بخشش*
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند.
ولى چند روز بعد، مطلبی به ذهن مرد مسافر رسید و او در جستجوی بانوی خردمند راه افتاد تا هرچه زودتر، او را بیابد.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
*اگر مى توانى، آن عظمتی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى.*
📘#از_کوتهی_توست_که_دیوار_بلند_است
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج*
🌷@karbala_behesht