شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتبیستودو سراب🕳 چادرم رو روی سرم مرتب کردم و پالتو صدرا با کیفهای هر دوتا
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتبیستوسه
سراب🕳
انگشتم رو روی شیشه ماشین کشیدم نگاه از خیابون برداشتم
_داداش نزدیک های ایستگاه تاکسی نگهدار تا دانشگاه با تاکسی میرم
از گوشه چشمش نگاهی بهم انداخت
_صنم خانم هر حرفی دوبار تکرار نمیکنم
_خب دیر میرسی بعد باید به جناب رئیس جواب پس بدی
بی صدا خندید
_جناب رئیس امروز انبار نمیاد اگرم کار به جواب پس دادن باشه میگم رفتم عزیزدُردونه حاج علی برسونم مکتب، از درس مشقش جانمونه
مثل خودش خندیدم
_فعلا از لیست عزیز دُردونه بودن خط خوردم
_نه ته تغاری جان اسمت سنجاق شده بالای لیست کسی جرات داره خط بزنه دستش قلم میشه
_بعید میدونم
_من هرچی میگم همون درسته شک نکن
_اوه چقدم از خودت مطمئنی
_چرا مطمئن نباشم؟
نگاهی به نیم رخش انداختم
_حالا ببینیم چه اتفاقی می افته بعد مطمئن بودنت مشخص میشه
_بله مشخص میشه این رو فعلا بیخیال باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنیم
_چه فکری؟
_دیشب داداش گفت تا وقتی که خونه حاج بابا هستی با ماشین من یا خودش رفت و آمد کنی
_نه داداش لازم نیست یه هفته نهایتا ده روز دیگه کلاس دارم بعدش فرجه هاست که خونه هستم شاید قبل از شروع امتحان ها برگشتم خونه اون وقت دیگه ماشین خودم هست
کمی پایین تر از در ورود دانشگاه توقف کرد
_برای چند روز هم این مسیر بدون ماشین بیایی و برگردی اذیت میشی تازه اگر ماشین نباشه معطل هم بشی دیر وقت برسی خونه حاج بابا پوست همه مون میکنه
_امشب با خانم جون حرف میزنم که مشکلی پیش نیاد
_حاج بابا هم قبول کنه من و سعید قبول نمیکنیم مسیرت دور تر شده بدون ماشین نمیشه، کلاست ساعت چند تموم میشه؟
_یه فکری میکنم نگران نباش ،ساعت یازده
_بعد حرف میزنیم یازده دقیق همین جا منتظرتم
_داداش خودم بر میگردم شما به کارت برس
_ته تغاریمون مهم تر از کاره
هرچی بگم از حرفش کوتاه نمیاد لبخندی زدم در ماشین باز کردم
_ممنون خدا حافظ
پیاده شدم و با صدای صنم گفتنش روی پاشنه پا چرخیدم
_جانم داداش؟
_اگر پیرزاده سر و کله ش پیدا شد و حرفی زد جوابش رو نده
_چشم
خدانگهدار
در ماشین بستم و با قدم های بلند وارد حیاط دانشگاه شدم
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54928
قسمت اول
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتبیستوسه سراب🕳 انگشتم رو روی شیشه ماشین کشیدم نگاه از خیابون برداشتم _دا
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتبیستچهار
سراب🕳
وارد کلاس شدم نگاهی به بچه ها که دور هم شده بودن انداختم زهرا با دیدنم لبخندی زد دست فائزه که کنارش ایستاده بود تکون داد به من اشاره کرد
از جمع فاصله گرفتن سمت در کلاس اومدن
سلام کردم و جوابم گرفتم زهرا نگاهش بین من و فائزه جابجا شد و با لبخند گفت
_دیدی گفتم صبر کن صنم میاد میخواستی کله سحر من رو ببری درخونه پدر بزرگش
از حرف زهرا جا خوردم
_چرا مگه اتفاقی افتاده؟
فائزه نگاه چپ چپی به زهرا انداخت و دستم رو گرفت
_بیا بریم کتابخونه اونجا حرف میزنیم
زهرا روبرومون وایساد با لحن شوخی گفت
_فائزه برای من اخم نکن ،بنظرم توی کتابخونه راحت نمیتونیم حرف بزنیم
فائزه اشاره به کلاس و داخل سالن کرد
_کلاس که کلا باید بیخیال بشیم چون حالا حالا ها بحث و کل کل کردن بچه ها تموم نمیشه سالن هم که شلوغه تنها جایی که بتونیم حرف بزنیم کتابخونه ست
زهرا ابروهاش رو بالا انداخت
_نه بریم پاتوق
سوالی بهش خیره شدم متعجب گفتم
_اول صبح بریم کافی شاپ؟اصلا بعید میدونم صبح به این زودی باز باشه بعدشم مگه استاد فخر جبرانی نذاشته باید بریم سر کلاس هر حرفی دارید تا قبل از اومدن استاد بزنید
زهرا لبخند ژکوندی زد
_کلاس فخر لغو شد،برگزارنمیشه فقط جزوه ها رو بده بدم طالبی برای خودش و گروهش کپی بگیره
_عه چرا ؟من جزوه به طالبی نمیدم سری قبل هنوز از یادم نرفته دو روز مونده به امتحان جزوه رو با چه مصیبتی ازش گرفتم
زهرا و فائزه آروم خندیدن
زهرا رو به فائزه گفت
_دیدی بهت گفتم صنم تا اسم آقای طالبی بیاد یاد امتحان ترم قبل می افته
صنم پس جزوه من رو بده بهش بدم بنده خدا از دیروز صد بار پیام فرستاده خانم علیزاده لطف کنید جزوه خانم نیک سیما برای ما امانت بگیرید از روش کپی بزنیم
_زهرا جان من حوصله سر وکله زدن با آقای طالبی ندارم
کیفم رو باز کردم و یکی از جزوه ها رو بیرون آوردم
_بیا این جزوه خودته
لبخندی زد و تشکر کرد سویچ ماشینش رو سمت فائزه گرفت
_برید داخل ماشین بشینید من جزوه بهشون بدم میام
زهرا منتظر جواب نموند برگشت سمت کلاس
گوشیم رو از داخل جیبم بیرون آوردم
_فائزه میتونی جزوه ها رو تحویل بچه ها بدی وقتی کلاس نداریم برگردم خونه حوصله کافی شاپ رفتن ندارم
اخم نمایشی کرد
_حرفای دیشب رو یادت رفته؟من و زهرا هم برای خوش گذرونی کافی شاپ نمیریم میخوایم بریم بشینیم فکر کنیم چطوری دست این پسره بیشعور رو رو کنیم
نوچی کردم و کلافه گفتم
_فائزه من و تو قرار بود با هم حرف بزنیم چرا به زهرا گفتی اونم بیاد
مچ دستم رو گرفت سمت در خروج کشید
_بیا بریم نوچ نوچ هم نکن زهرا با ندا در ارتباط تنها کسی میتونه از ندا حرف بکشه که در مورد پیرزاده بهمون بگه زهراست باید بهش میگفتم بعدشم زهرا هم خودش در جریان چرا ازش کمک نخوایم؟
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و نگاه ناباورانه ای بهش انداختم
_وای فائزه چکار کردی تو، ندا آلو توی دهنش خیس نمیخوره بدون شک تا الان پیرزاده با خبر کرده بدبختم کردی
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتبیستچهار سراب🕳 وارد کلاس شدم نگاهی به بچه ها که دور هم شده بودن انداخت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتبیستوپنج
سراب🕳
عه چرا شلوغش میکنی نترس دیشب باهاش اتمام حجت کردم کسی باید از این ماجرا با خبر نشه زهرا همه چی رو برای ندا توضیح نداده
فقط بهش گفته میخوایم حال این پیرزاده بگیریم که اونم از خدا خواسته گفت من خیلی وقته میخوام بزنم باخاک یکسانش کنم ولی تنهایی برام سخت بود حالا راحت تر میتونم بزنم خرد و خاکشیرش کنم
سرم رو متاسف تکون دادم
_فائزه جان من نیستم دیشبم اشتباه کردم ازت کمک و راهنمایی خواستم خدا نگهدار
اجازه جواب دادن رو بهش ندادم و با قدم های بلند از سالن خارج شدم فائزه نفس نفس زنان خودش رو بهم رسوند دستش رو روی بازوم گذاشت و محکم سمت خودش چرخوندم
_صنم بچه بازی در نیار بزار برای یه بارم شده بریم حرفای این دختره ندا گوش بدیم شاید یه چیز به درد بخوری از توی حرفاش متوجه شدیم اون وقت راحت میتونیم شر این پسره از روی سرت کم کنیم
همونطوری که حرص میخوردم پوزخندی زدم
_فائزه خودتم خوب میدونی ندا کاری که براش نون و نوایی نداشته باشه انجام نمیده ما خبر نداریم این دختره چی توی سرش اصلا از کجا معلوم تا الان به گوش پیر زاده نرسونده باشه
نفس کلافه ای کشید
_صنم این دختره و پیر زاده قبلا خیلی باهم خوب بودن اما الان یه چند وقت سایه همدیگه رو با تیر میزنن مخصوصا ندا که دوست داره پسره از ریشه بزنه نابود کنه یه اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم حداقل بزار امروز بریم حرفهای ندا بشنویم من و زهرا همه چی رو براش تعریف نکردیم فقط میخوایم بفهمیم این همه میگه از این پسره آتو داره راست میگه یا نه شاید این خودش یه چراغ سبز باشه برامون ، نه نگو بیا بریم اگر دیدیم حرفهاش الکی اون وقت هرچی تو بگی همون کار انجام میدیم باشه؟
نفسم رو محکم بیرون فرستادم
_تو و زهرا برید دیگه من بیام چکار کنم
ازم رو گرفت و با لحن قهر مانندی گفت
_من رو باش بفکر تو هستم بعد تو حاضر نیستی نیم ساعت وقت بزاری حرفای این دختر بشنوی
با اومدن زهرا حرفش رو ادامه نداد
_چرا هنوز داخل حیاط هستید بریم دیر شد
فائزه سویچ رو سمتش گرفت
_صنم نمیاد ما هم یه روز دیگه میریم به ندا زنگ بزن بگو امروز نمیتونیم بیایم
زهراسویچ رو گرفت و دستش رو روی کمرم گذاشت سمت در خروج هولم داد
_توی این هوای سرد در مورد تصمیم های بزرگ نمیشه حرف و زد به نتیجه رسید، بریم داخل ماشین حرف بزنیم اگر به یه نظر مشترک نرسیدیم میرسونمتون خونه اینطوری حل دیگه؟
فائزه شونه ش رو بالا انداخت چادرش رو جمع کرد
_من که حرفی ندارم صنم ساز مخالف میزنه
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از حضرت مادر
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️اشک های رهبر عزیزمان را از یاد نمیبریم
🌹«ای مولای ما!من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی اینها را من کف دست گرفتم در راه انقلاب»
۱۳۸۸/۳/۲۹
اللهم احفظ قائدنا و حبیب قلوبنا
نائب المهدی
امامنا الخامنه ای حتی یصل
فرج مولانا المهدی (عج)
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتبیستوپنج سراب🕳 عه چرا شلوغش میکنی نترس دیشب باهاش اتمام حجت کردم کسی بای
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتبیستوشش
سراب🕳
چادرم رو جمع کردم و در ماشین رو بستم زهرا از تو آینه نگاهم کرد
_صنم جان یه پیشنهاد میدم بهش فکر کن، ولی خدا وکیلی از روی لج و لجبازی مخالفت نکن اون وقت هرچی اگرتو بگی بریم کافی شاپ میریم اگرم نخوای نمیریم ،پیشنهادم رو بگم یانه؟
سرم رو تکون دادم
_بگو
_اول این رو بگم که خودت خوب میدونی یه جماعت از این پسره نحس و نکبت زخم خوردن این رو از الان میگم که فکر نکنی اگر میخوام حال این پیرزاده گرفته بشه فقط بخاطر تو و منت بزارم، اول بخاطر واحد های که عقب افتادم و حیفه توام زن همچین آدمی بشی پس بخاطر خودمم هست که اصرار دارم بریم کافی شاپ نه تنها من و فائزه حتی بقیه بچه ها هم اگربهشون خبر میدادیم همه شون با سر می اومدن
وسط حرفش پریدم معترض گفتم
_ندا کمه بقیه رو هم باخبر کنید تعارف نکن گوشیت رو بردار همه رو به صف کن بیان کافی شاپ از جلسه جا نمونن
دستش رو از روی فرمان برداشت رو به پشت چرخید با هم چشم تو چشم شدیم
_عزیز من چرا مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپری ،من کی گفتم بگیم بقیه بچه ها بیان؟بعدشم اگر حضور و هم فکری بچه ها برای حل شدن این قضیه کمک کنه بعدأ میشه بهشون بگیم ولی امروز فقط بریم حرف ندا بشنویم میگه یه چیزهای میدونه که هیچکی نمیدونه قرار نیست ما حرفی بزنیم حتی خبر نداره ما چرا میخوایم سر از کار پیرزاده در بیاریم فکر میکنه بخاطر مشکل های که توی دانشگاه برای بچه ها درست کرده بهش زنگ زدیم بیاد حرف بزنه
شاید حرفهای به درد بخوری داشته باشه و یه راهی برای خرد و خاکشیر کردنش پیدا کردیم
فائزه نفس کلافه ای کشید
_من هم نظرم اینه امروز فقط بریم شنوده باشیم اصلا معلوم میشه این دختره قلو کرده یا نه واقعا نقطه ضعف پیر زاده پیدا کرده
نگاهم بین صورت هر دوتاشون جابجا شد
_ندا نپرسید چرا مشتاق شدید پیگیر پیرزاده بشید؟
صدای خنده زهرا بلند شد
_مگه کسی مشتاق اون پسره نچسب بیخود میشه! ندا هیچی نپرسید من بهش گفتم مهناز گفته خبرای دست اول از این پسره پیرزاده داری گفت آره توام مثل من میخوای با مغز بزنیش زمین دلت خنک بشه
گفتم آره دیگه اینطور شد که قرار گذاشتم ببینمش ولی بهش گفتم تو و فائزه هم میاید گفت هرکی میخوای بیار مشکلی نیست
_خدا کنه سرکارمون نذاشته باشه ،بریم فقط حواستون باشه سوال پیچمون نکنه بخواد حرف از زیر زبونمون بیرون بکشه
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادی :
هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️
زیباترین قسمتش اونجاست که میگه:
ان شاءالله اونور جبران بکنیم!✨
هدایت شده از حضرت مادر
69.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگ توام
چنان دلتنگیِ بیابان به اشکِ ابر
چنان دلتنگیِ شب به نورِ خورشید...🖤
۲ روز تا #پنجمینسالگردحاجقاسم 🕊
#حاج_قاسم
هدایت شده از حضرت مادر
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه رجب حسین
ماه زیارت توعه حسین...🤍
#ماه_رجب
هدایت شده از حضرت مادر
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دید آرامی ، نشد آشفته او...😔
یک روز ، تا رفتن آرامش و امنیت منطقه...
هدایت شده از حضرت مادر
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتبیستوشش سراب🕳 چادرم رو جمع کردم و در ماشین رو بستم زهرا از تو آینه نگاه
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمت_بیستوهفت
سراب🕳
زهرا ماشین رو پارک کرد و نفس عمیقی کشید
_امروز چقد خیابون ها شلوغه و ترافیکه هیچ وقت برای جای پارک انقد اذیت نشدم
فائزه آروم خندید
_فکر میکردیم زودمیرسیم دیر هم شد
خودم رو سمت در کشیدم به شوخی گفتم
_خداروشکر خوبه حداقل سالم رسیدیم
زهرا چشم هاش رو ریز کرد از توی آینه نگاهی بهم انداخت
_رانندگی من رو مسخره میکنی! باشه صنم خانم تلافی این حرفت یادم نمیره
صدای خنده من و فائزه بلند شد
_زهرا صنم بیدی نیست به این باد ها بلرزه مگه یادت رفته زیر بارون شدید بخاطر اینکه غفاری ضایع کنه سوار ماشینش نشد مثل جوجه آب کشیده اومد سرکلاس نشست انگار نه انگار زیر بارون خیس شده بود
زهرا کوتاه خندید
_آره مگه میشه یادم بره، پیاده شیم فکر کنم ندا زودتر از ما رسیده تا قهر نکرده بزاره بره زودتر بریم
پیاده شدیم زهرا در ماشین رو قفل کرد با قدم های بلند سمت کافی شاپ رفتیم
وارد حیاط شدیم از کنار آلاچیق های که دور تا دورشون پوشش عایقی شده بودن ردشدیم
فائزه دستگیر در رو پایین کشید داخل رفتیم
جواب سلام پیشخدمتی که با روی خوش جلو اومد و خوش آمد گفت رو دادیم
زهرا نگاه گذری به کل میز و صندلی ها انداخت گوشیش رو از داخل جیب پالتوش بیرون آورد
_ندا چرا نیومده!
_کاش قبل از اینکه بیایم بهش زنگ میزدی میپرسیدی میاد یا نه
زهرا گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_صبح گفت حتما میاد بریم بشینیم تا ببینم کجا مونده که هنوز نرسیده
فائزه به میزی که روبروی در ورود بود اشاره کرد
_همین جا بشینیم که وقتی بیاد ببینمون
سمت میز رفتیم و نشستیم زهرا گوشی رو از کنار گوشش پایین آورد دوباره شماره رو گرفت
کیفم رو روی میز گذاشتم
_جواب نمیده؟
_نه مشغوله
دوباره شماره رو گرفت روی بلند گو گذاشت
بعد از اولین بوق صدای ندا پخش شد
_سلام زهرا جون کجایی؟
_سلام عزیزم کافی شاپ شما نرسیدی؟
_چرا عزیزم من چند دقیقه ست که رسیدم طبقه بالا هستم بیاید اینجا
_باشه الان میایم فعلا
گوشی رو قطع کرد فائزه از روی صندلی بلند شد و با صدای پایینی گفت:
_این همه میز و صندلی خالیه چرا رفته بالا!
زهرا شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم والا
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨