eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
36 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
*‍ -إِلَهِي‌ لَمْ‌ يَكُنْ‌ لِي‌ حَوْلٌ‌ فَأَنْتَقِلَ‌ بِهِ‌ عَنْ‌ مَعْصِيَتِكَ‌ إِلا فِي‌ وَقْتٍ‌ أَيْقَظْتَنِي‌ لِمَحَبَّتِكَ.. +خداوندا،مرا توانی‌ نیست‌ که‌ بدان‌ از چنگ گناهانم‌ گریزم، مگر وقتی‌ که‌ تو با دوستی‌‌ات‌ بیدارم‌ کنی🤍 -منآجآت‌شعبانیه-
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه محل به ما بزار امشب من که این همه دوست دارم بیشتر از هر کسی میدونی! این روز‌ها چقدر گرفتارم؟ 💚 🕊
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌پنجاه‌وپنج سراب🕳 سعید خمیازه کشان پتو رو پایین پایش انداخت و بلند شد. سمت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. بعد از سکوت چند ثانیه‌ای با صدای «الله اکبر، الله اکبر» گفتن سعید، نفس راحتی کشیدم. خوشحال از اینکه کسی متوجه پشت در ایستادنم نشده، لبخند عمیقی زدم که ناگهان در باز شد و من با صورت به سینه سفت و سخت صدرا برخورد کردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و سرم رو بلند کردم. با نگاه متعجب و اخمش روبرو شدم. با اشاره سرش به بیرون، بهم فهموند بدون حرف سمت هال برم. چند قدمی عقب رفتم و ایستادم. در اتاق رو بست. دوباره با چشم و ابروش سمت هال اشاره کرد. با فاصله کمی ازش، پشت سرش رفتم. به محض دور شدن از در اتاق، روی پاشنه پا چرخید، نگاه دلخوری بهم انداخت و دست به سینه روبروم ایستاد. — صنم، خجالت نمی‌کشی پشت در اتاق گوش وای می‌سی؟ خجالت زده، سر به زیر شدم و با صدای پایینی گفتم: — ببخشید. نگران بودم داداش راضی نشه. — کار اشتباه و زشتت رو توجیه نکن. داداش درست میگه، حق با سعیده. بهش می‌گم هر تصمیمی که صلاح می‌دونه بگیره. — داداش… صدای چی شده؟ دایی باعث شد حرفم رو قطع کنم و هر دوتا سمتش بچرخیم. زیر لب سلامی گفتم و جواب گرفتم. صدرا که سعی داشت خودش رو آروم نشون بده، چند قدمی جلو رفت: — سلام دایی جان، صبح بخیر. دوست داری کله سحری چی بشه؟ — علیک سلام، آقا صدرا گل و گلاب. والا یه طوری گارد گرفتی، فکر کردم وسط مسابقه رزمی یا دعوا هستم تا خونه. صدرا لبخند بی‌روحی روی لبش ظاهر شد و ادامه داد: — نه بابا، دعوا چی داشتیم، حرف می‌زدیم. دایی نگاهی پر از حرفی به من و صدرا انداخت، طوری که حرفش رو باور نکرد. بعد از چند ثانیه سکوت پرسید: — صدرا، دیشب نصف شبی رفتی خونه و برگشتی؟ سرش رو روبه بالا تکون داد: — نه، داداش سعید اومد اینجا. دایی ابروهایش رو بالا انداخت: — الان سعید اینجاست؟ با زن و بچه‌هاش اومده؟ سوگند اینا هم اومدن؟ آبجی و حاج علی هم هستن؟ هر دوتا یهویی از لحن شوخی و متعجب دایی خنده‌مون گرفت. خانم جون، عصا به دست با لبخند همیشگی به جمع‌مون اضافه شد سلام کردیم و مهربون جوابمون رو داد. — رضا، اول صبحی چه خبر شده؟ کبکت خروس می‌خونه؟ — مادر من، چرا این نوه‌هایت اینطوری شدن؟ نصف شب میان، نصف شب می‌رن. دارم نگران می‌شم. اگر اینطوری بخوان ادامه بدن، باید یه اتاق گوشه حیاط برای خودم بسازم، آواره نشم. خانم جون اخم نمایشی کرد و جدی گفت: — وا رضا، مادر. این چه حرفی میزنی؟ از شوخی‌شم، خوشم نمیاد. یکی بشنوه فکر میکنه جدی می‌گی، این خونه به این درن دشتی و با این همه اتاق، خداکنه همه بچه‌هام و نوه‌هام صبح تاشب بیان اینجا پیشمون باشن. دایی با انگشتاش کف سرش رو خاروند و با همون لحن شوخی‌اش گفت: — پس خانم جون، حداقل بگیم قبلش یه خبر بدن؛ وسایل استراحتشون فراهم کنیم. فکر کنم آقا سعیدمون دیشب رو بدون بالشت و پتو خوابیدن. نگاه خانم جون بین هرسه‌تاتون چرخید: — سعید، بچه‌ام دیشب اومده اینجا؟ تنها؟ یا بچه‌ها رو هم آورده؟ برای نجات از دست نگاه دلخور و عصبانی صدرا، سمت خانم جون رفتم: — نه، تنها اومده. — عه، پس چرا دیشب نگفتید می‌خواد بیاد؟ منتظرش بمونیم. روبروی خانم جون ایستادم: — من و داداش هم خبر نداشتیم. نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
📣📣💚تا پایان اسفند ماه 💚📣📣 😍😳😍😳😍😳 ✅تخفیف ویژه داریم روی تمااامی پکیج ها ‌‌محصولات درمانی اگر درمان 👩‍⚕میخواین بهترین فرصت هست برای شروع 🌸🌸 پکیج های لاغری، رحمی، گوارشی و تیروییدی و ...... در دوره  ۴۰ روزه تخفیف ویژه دارن😍 😳😳 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 پکیج  ۴۰ روزه  فقط  2  میلیون تومان✅✅ آیدی جهت مشاوره و جهت خرید @vghlami @Ammvz403 @GolestanTeas
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌پنجاه‌وشش سراب🕳 از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. بعد از سکوت چند ثانیه‌ای
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 قسمت‌پنجاه‌وهفت سراب🕳 صدرا استکان چاییش رو روی میز گذاشت و صندلی رو عقب کشید؛ بلند شد. زیرچشمی رفتنش رو با چشم دنبال کردم که یهویی متوجه نگاه دایی شدم. دایی از صبح یه ثانیه هم از من و صدرا غافل نشده؛ حتما پیش خودش فکر کرده اتفاقی افتاده که ما می‌خوایم ازش پنهون کنیم. اگر دایی سر میز نبود، می‌تونستم برم دنبال صدرا؛ باهاش حرف بزنم که ازم دلخور نباشه؛ ولی باوجود دایی نمی‌شه برم. با بشکن زدن دایی جلوی صورتم و صدای صنم گفتنِ سعید، از فکر بیرون اومدم و لقمه توی دهنم رو قورت دادم. برای فرار از نگاه کنجکاو دایی، سرم رو سمت سعید چرخوندم. _بله؟ _خوبی؟ سرم رو تکون دادم و لبخندی زدم: _بله داداش، ببخشید. دایی خندهٔ صدا داری کرد و بلند شد: _خدا بخیر کنه! نمی‌دونم تو و صدرا چتون شده! داشتی چه نقشه‌ای رو توی ذهنت طراحی می‌کردی! فقط لطف کن قبلش یه خبری بهمون بده؛ قرار چی بشه، یهویی شگفت‌زده نشیم. استکان چاییم رو روی میز گذاشتم: _عه، دایی نقشه چیه؟ یه لحظه رفتم تو فکر برنامهٔ امتحانیم. همزمان با خندیدنش، سرش رو سمت بالا و پایین تکون داد و یه دسته کلید از جیبش بیرون آورد؛ سمتم گرفت: _خدمت عزیز دُردونه. نگاه سوالی به کلیدها انداختم: _این چیه؟ ابروهاش رو بالا انداخت و با شیطنت گفت: _عه، صنم نمیدونی این کلیده؟ همه از لحن دایی خنده‌شون گرفت. پشت چشمی براش نازک کردم: _نه دایی نمیدونم؛ خوب شد بهم گفتی. _چه بهشم برمیخوره! از این اداها برامن در نیار! عه عه! دختر هم انقد لوس و قهر قهررو؟ سعی کردم نگاهش نکنم و جلوی خندیدنم رو بگیرم که میز رو دور زد، دستش رو از پشت سرم آویزون کرد و کلید رو جلوی صورتم گرفت: _اینم کلیدهای خونه خدمت نور چشمی. بار آخرتم باشه از من ناراحت بشی‌ها! یعنی ادای ناراحت بودن دربیاری! دیگه نتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم؛ لبخند روی لبهام نشست. کلید رو گرفتم؛ روبه حاج بابا و خانم جون گفتم: _دستتون درد نکنه. دایی لیوان شیرش رو برداشت و چند قدمی از میز فاصله گرفت؛ گفت: _خوبه والا! من برات کلید درست می‌کنم تشکر نمیکنی! یادت باشه صنم خانم! دوباره خنده ام گرفت: _دست شما هم درد نکنه. از آشپزخونه بیرون رفت، پشت اپن ایستاد و نگاهش سمت سعید رفت و با همون لحن خوشمزگیش گفت: _یه آمار بگیر برا چند نفر دیگه کلید بگم بسازن! میاید و میرید اذیت نشدید. خانم جون دستمال کنار دستش رو گوشهٔ لبش کشید؛ به چشم‌های دایی خیره شد و نگاه پر از معنایی بهش انداخت. سعید در حین خندیدن دست خانم جون رو بالا آورد و بوسید: _قربونتون برم، شما که می‌دونید دایی شوخی میکنه! چرا ناراحت میشید و اینطور نگاهش می‌کنید؟ دایی لیوان شیرش رو روی اپن گذاشت: _تاج سرم! من اصلاً دیگه با نوه‌هات سلام علیک هم نمیکنم؛ خوبه؟ بعد ناراحت نشی بگی نور چشمی‌های من اومدن تو چرا تحویلشون نمیگیری! تا کتک نخوردم برم به کارم برسم. آقا جون که تا الان فقط نظاره‌گر شوخی و کل کل‌ها بود و گاهی لبخند می‌زد، عصاش رو از کنار میز برداشت و بلند شد و به دایی گفت: _اگر نمک ریختنت تموم شده بشین آماده شم سر راه ببریم حجرهٔ حاج کاظم. دایی نگاهی به ساعت مچیش انداخت: _چشم. صدرا با قدم‌های بلند از اتاق بیرون اومد و ضربهٔ آرومی روی شونهٔ دایی زد. مثل خودش با شوخی گفت: _دایی جان گلولهٔ نمک برید سرکار، من حاج بابا رو می‌رسونم. دایی لبخندی زد: _دستت درد نکنه؛ جبران می‌کنم برات. پس به حاج بابا بگو خودت اصرار داشتی که ببریش؛ فکر نکنه از دستورش سر پیچی کردم. صدرا خندهٔ صدا داری کرد و سرش رو تکون داد. از کنار دایی رد شد و داخل آشپزخونه اومد و گوشیش رو سمتم گرفت: _مامان پشت خط کارت داره. بخاطر همین چند کلمه‌ش لبخند عمیقی روی لبم نشست. گوشیش رو گرفتم و بلند شدم. الان بهترین موقعیته! به بهانه حرف زدن با مامان برم داخل اتاق و با صدرا حرف بزنم. نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)