4_5893121371256393671.ogg
1.19M
مثل حُر، توبه من را بپذیر و بخرم
#حاج_حيدر_خمسه
#شب_چهارم_محرم 🏴
4_5827741025434600761.mp3
20.95M
واحد | میرسد از کربلا..
#مهدی_رسولی
#شب_چهارم_محرم🏴
متن دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
..
سلامے بی جواب
از جانب خوبان نمیماند
به سمت کربلا هر صبح
میگویـم ؛ سلام آقـا..
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ❤
#به_تو_از_دور_سلام
#به_سلیمان_جهان_از_طرف_مور_سلام
@karbala_ya_hosein
🌹 امروز دوشنبه متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
@karbala_ya_hosein
منکه گرفتار توام یا حسین
حر گنهکار توام یا حسین
آمده ام باز کـه حرم کنی
سنگ شدم گوهر و درم کنی
اي نگهت برده دل از دست مـن
گوشه ي چشم تـو همه هست مـن
#همراهان_زهــــــــرایے
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
@karbala_ya_hosein
شـــهــیــدانـــه🌱
منکه گرفتار توام یا حسین حر گنهکار توام یا حسین آمده ام باز کـه حرم کنی سنگ شدم گوهر و درم کنی اي نگ
روزچهارم محرم روزحـــــــر
#ختم_صلوات
هدیه به
#امام_حسین_ع_یاران_باوفایش
#حر
به نیت سلامتی وتعجیل در#ظهورامام_زمان_عج
حاجت روایی اعضاوخادمین
@Karbala15
نگاهم کن
گرچه قیمت ندارم ...
بیتو امیدی برای شفاعت ندارم .
#السلامعلیکیااباعبدالله✋🏻
{#بخش81}
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
ـــ خب بگو...
ـــ چی بگم؟!
ـــ چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
ـــ پسره ی آشغال...
ـــ چته؟! چیزی شده؟!
ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
ـــ از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!
ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟!
ـــ کدوم؟!
ـــ همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...
ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند.
ـــ خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!
ـــ نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد.
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
ـــ مرسی عزیزم!
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد. سلام هولهوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
#آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب ...
#ادامه_دارد
نویسنده
فاطمه امیری
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
{#بخش82}
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد
مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
ـــ نوش جان گلم
بسقاب را روی میز تحریر گذاشت
ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان
ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
ـــ می خوای بزاریشون تو انبار
ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
ـــ اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه
ــ میندازیشون
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
ـــ آخیش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
ـــ نه فک نکنمـ برسم .شما میرید
ـــ نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
ـــ بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند
اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفش عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
ـــ چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
ـــ با این حالتون ??بزارید یه روز دیگه
ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
ـــ خداحافظ من رفتم
ـــ خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد
صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت
با شنیدن فریاد شخصی
ـــ مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
ـــ حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد
شهاب با نگرانی پرسید
ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد
بطری آب را به سمتش گرفت
ـــ بفرمایید
eمهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
ـــ برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت که با حرف
شهاب ایستاد
ـــ این اتفاق عادی نبود
شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت
ـــ نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
ــــ جواب بده پشیمون میشی
اولی را دیلیت کرد دومی را لمس کرد با خواندن پیام ....
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منحسینرادوستدارم!(:
|•سردار
[#استوری]
عاقبت به خیری
یعنی انتهای زندگی شاهرخ!
یعنی شهید ضرغام ...
روز چهارم محرم به رسم
قدیمی ها از حُر میخوانند
یادی کنیم از حر انقلاب
#حر_انقلاب
#شهید_شاهرخ_ضرغام
شادی روحش پنج صلوات
شھید عبدالحسین برونسے:
از قرآن مدد بجویید و از قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید
Martyr Abdul Hussein Brunsi:
Follow help from the Qur'an and follow the example of the Qur'an so that you do not go astray
#شهید_عبدالحسین_برونسی
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ ولادت
#06_03
شـــهــیــدانـــه🌱
شھید عبدالحسین برونسے: از قرآن مدد بجویید و از قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید Martyr Ab
شادی روحش پنج صلوات
دوستانی که فرستادن اعلام کنن🖤
@Karbala15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 #شور
🔷با مداحی زیبای 👌👌👌
#حاج_مهدی_رسولی
مرداد 99