♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قسمتــــ_هــفــتــــاد_یـکـــــــ
✨حــــــامـــــی مـــــن💫
باز شروع شد
بیخیال تونیک شدم و یکی از مانتوهام رو برداشتم و پوشیدم, نه خیلی بلند بود و نه کوتاه مهلا تند وارد اتاق شد نگاهش کردم
_چی شده؟
_یه چیزی بگم؟
_بگو
_حامی داخل ماشین ماست
_جدی؟
_اره
_که اینطور
_ناراحت نشدی؟
به حرف مهلا خندیدم و گفتم:
_ نه جوجه, چرا ناراحت بشم
کیفم رو برداشتم و با مهلا از اتاق بیرون امدم
از خونه بیرون رفتیم
بعد از چک کردن آب و برق و گاز
در خونه رو قفل کردیم و به پارکینگ رفتیم
همگی سوار ماشین شدیم
باباماشین رو از پارکینگ بیرون برد و جلوی در توقف کرد و به مهلا گفت
_مهلا وسط بشین حامی سوار ماشین بشه
_حامی بعد از سوارشدن صدا سلام کرد
من هم باصدای اروم جواب دادم
ماشینا هم پشت سرهم به مقصد شمال کشور حرکت کردیم
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
💫♥️براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪