♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قسمت_هــــفـــتـــــاد
✨حــــــامــــی مـــــن💫
روزهای گرم تابستون رو با باشگاه رفتن و با مطهره و کلاس زبان رفتن پشت سر گذاشتم
بعد از یک ماه و نیم رنگ کمربند من و مطهره به رنگ زرد تغییرکرده بود
با برنامه ریزی مامان و خاله راضیه فردا مسافر شهرهای شمالی کشور بودیم
داخل اتاقم درحال بستن چمدونم و اماده کردن وسایل های سفر بودم که چند ضربه به در اتاق خورد و مامان با بفرماییدم وارد اتاق شد
_وسایلت رو کامل جمع کردی؟
_اره همه چی اماده اس, صبح ساعت چند میریم؟
_چند ساعت دیگه حرکت می کنیم
_عه چرا اخه؟ مگه نگفتید فردا صبح ؟
_بابات و آقا صمد گفتن چهار بعد از ظهر راه بیوفتیم و شب بین راه استراحت کنیم که فردا زودتر برسیم
_پس من برم دوش بگیرم
_باشه فقط حواست باشه چیزی از وسایلایی که لازم داری جا ندازی
اونجا یادت نیفته چیزی جا گذاشتی ها
_چشم
چند لحظه بعد برای گرفتن یه دوش چند دقیقه ای به حمام رفتم
خیلی سریع از حمام بیرون امدم و حوله ام رو از روی چوب لباسی داخل حمام برداشتم و پوشیدم و به سمت اتاقم رفتم
سشوار رو برداشتم و موهام رو خشک کردم و سریع لباس هایی که روی تخت گذاشته بودم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم
عقربه ها, ساعت سه و نیم بعد از ظهر رو نشون میداد, با باز شدن در خونه مهلا وارد خونه شد
بهش گفتم
_کجا رفته بودی؟
_وسایل رو بردیم گذاشتیم داخل ماشین
خاله اینا جلو در منتظرن
_عه, چرا میگن ساعت چهار ولی سه و نیم میان؟
مامان به جای مهلا جواب داد
_به جا غر زدن برو لباساتو بپوش, تا تو اماده بشی ساعت چهار میشه
از داخل جا شکلاتی یه شکلات برداشتم و خوردم
سریع به داخل اتاقم رفتم و تونیکم رو برداشتم بپوشم که با صدای مامان دست نگه داشتم
_مهنا مانتو کوتاه نپوشی ها, بین راه پیدا میشیم, زشته لباست کوتاه باشه
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪