♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قــسمــتــــ_هفــــتاد_هشتـــ
✨حــــامـــی مــــن💫
به شهر چمخاله که رسیدیم خانواده دایی جواد هم به جمعمون اضافه شدن بعد از نیم ساعت گشتن یه ویلای مورد تایید خانم های خانواده کنار یه رودخانه انتخاب شد و اجاره کردیم
به داخل ویلا رفتم
پنجره رو باز کردم که از داخل ویلا فضای بیرون و باغچه قشنگ تو حیاط پیدا بود
همین طور که هنوز دستم به پنجره بود و داشتم داخل حیاط رو میدیدم مامان صدام زد
_مهنا بیا کمک کن وسایل رو ببر داخل
با صدای نیمه بلندی که مامان بتونه بشنوه گفتم:
_اومدم
وسایل رو با کمک بابا و مهلا و بقیه افراد خانواده داخل ویلا بردیم
مهلا ساک لباسامون رو دست گرفته بود و داشت میاورد, البته چه عرض کنم بخاطر سنگینی ساک به زور داشت دنبال خودش میکشیدش
دایی رضا که اونم وسیله دستش بود و داشت میاورد داخل یه نگاه به مهلا انداخت و با خنده گفت:
_مهلا دایی, کمک نمی خوای؟
_چرا دایی, کمک می خوام
این خیلی سنگینه
دایی نامردی نکرد و از کنارش رد شد و گفت:
_مهلا تو میتونی, اصلا یه مسابقه, هرکی زودتر برسه
دایی دویید سمت داخل و مهلا ام شروع کرد به غر زدن
مامان و خاله یه زیرانداز جلوی ایوان ویلا انداختن که همگی دورهم چای با کلوچه هایی که از داخل شهر خریده بودیم بخوریم
که حامی رو به بابا گفت:
_عمو علی بریم ماهی گیری ؟
_اره موافقم, وسایل رو اماده کن که بعد از خوردن چای, نهار یه ماهی کبابی مشتی بدیم به خانواده
بعد بابا روبه جمع گفت:
_خانما خیالتون راحت, امروز از آشپزی معافید
بابا و حامی بعد از دو ساعت دست پر اومدن سمت ویلا
بعد از کباب کردن ماهی ها واسه ناهار و خوردنشون
دلم می خواست برم داخل قایقی که کنار رودخانه بود, ولی می ترسیدم اتفاقی بی افته
با دیدن حامی که به سمت رودخانه می رفت پشت سرش راه افتادم و به طرف رودخانه رفتم
صداش زدم
_می خوای بری داخل قایق
برگشت با تعجب بهم نگاه کرد
توقع نداشت منو اونجا ببینه
بعد از یه کم مکث کردن یه کم با تردید گفت:
_اره, اگه دوست داری توام بیا
مهلا و میعاد, پسر دایی جواد کنار رودخانه مشغول بازی بودن و بابا و بقیه مردای خانواده هم کنارهم مشغول صحبت کردن و میوه خوردن بودن
حامی قبل من به داخل قایق رفت و ته قایق نشست
اروم و با ترس و لرز پام رو می خواستم داخل قایق بذارم
حامی با یه لبخند شیطنت آمیز گفت:
_میترسی ؟
_ یه کم
_نترس, من مواظبت هستم, چیزی نمیشه
حامی یه لبخند خیلی کوچولو کنار لبش بود
یهو قایق تکون خورد, با تمام وجودم یه جیغ بلند کشیدم که کل خانواده با سرعت نور خودشون رو به کنار رودخانه رسوندن
کار حامی بود, بزور جلو خندش رو گرفته بود
دستمو رو قلبم گذاشته بودم
همون طور که با حرص داشتم نگاهش می کردم تو دلم گفتم:
_ آقا حامی, خودت شروع کردی, بچرخ تا بچرخیم
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪