♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫
#قــسمــتــــ_هفــــتاد_هفـتــــ
✨حــــامـــی مــــن💫
همراه خانواده به بازار شهر سنگر رفتیم و چند ساعتی رو تو شهر گذروندیم
تصمیم مردهای خانواده این بود که نهار رو بیرون بخوریم که مادرجون گفت:
_اعظم خانم همسر آقای صفایی گفتن نهار منتظرمون هستن, زشته بیرون نهار بخوریم
بین راه برگشت به خونه, حامی مدام اطراف رو نگاه می کرد
حسم می گفت انگار مضطربه و استرس داره
انگار دنبال چیزی یا جایی می گشت
چند بار خواستم بپرسم دنبال چی می گردی اما به خودم به توچه ای گفتم و نپرسیدم, اما امان از حس کنجکاوی که فوران کنه بالاخره عزمم رو جزم کردم و قدم هام رو یواش بر می داشتم که دایی و حامی بهم رسیدن, رو به حامی پرسیدم:
_دنبال چیزی می گردی؟
یه لحظه سرشو بلندکرد و دوباره چشم به خیابون و سر در مغازه دوخت و گفت:
_ دنبال کافی نت می گردم
_کافی نت چرا؟
_رتبه های کنکور اعلام شده, می خوام ببینم رتبم چند شده
_ مگه کنکورت روخوب ندادی چرا استرس داری؟
لبخندی به لبش امد
_استرس ندارم ولی باید رتبم رو بفهمم و نتیجه تلاشم رو ببینم
_ از کلی نگاه کردن به این ور و اون ور خیابون برای پیدا کردن کافی نت بالاخره موفق شدیم یه کافی نت پیدا کنیم
حامی به داخل کافی نت رفت و بقیه اعضا خانواده بیرون منتظر خبر بودیم
مامان از خاله پرسید
_راضیه نگرانی؟
_نه ابجی تمام تلاششو کرده, میدونم قبول میشه ولی باید رتبه اش خوب بشه تا اون رشته ای که میخواد بتونه بره
دوباره حس کنجکاویم قلقکم داد و از خاله پرسیدم:
_خاله مگه چه رشته ای رو دوست داره؟
خاله با لبخندگفت:
_عزیزم رشته ساخت و تولید رو دوست داره قبول بشه
بعد ازچند دقیقه حامی خوشحال از کافی نت بیرون امد و برگه جواب رو جلوی خاله تکون داد
دایی پرسید:
_شیری یا روباه؟
با خوشحالی و ذوقی که از چهرش مشخص بود گفت:
_رتبه ۸۰۰ مگه روباه میشه
همه از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن ولی وسط خیابون نمی تونستیم خوشحالیمون رو نشون بدیم همگی اول به حامی بعد به خاله و همسرش تبریک گفتیم
آقا صمد دم اولین شیرینی فروشی که سر راهمون بود شیرینی خرید و به سمت خونه آقای صفایی حرکت کردیم
بعد از دو روزی که بخاطر خرابی ماشین مهمون خونه آقای صفایی بودیم بالاخره ماشین درست شد و راهی لنگرود و چمخاله شدیم
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️
💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫
♥️💫براساس واقعیت♥️💫
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪