شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت447 گذر از طوفان✨ جارو برقی رو جمع کردم سمت اتاق رفتم سر جای او
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت448
گذر از طوفان✨
شنیدن صدای سلام و احوال پرسی طیب ضربان قلبم رو بالا برد
اه فروغی چرا در رو باز کرد برادرش من رو اینجا ببینه چه فکری میکنه کاش خودم توی هال بودم اول نگاه میکردم ببینم کی پشت در بعد در رو باز میکردم
صدای نزدیک شدن قدم هاشون تپش قلبم رو بیشتر کرد
طیب سوالی اسم فروغی رو صدا زد
_طاها؟
_جانم داداش؟
_کی اینجاست؟
_خانم نیکجو داخل آشپزخونه س
طیب از جوابی که شنیده بود متعجب شد
_خانم نیکجو اینجا چکار میکنه ! امانت مردم رو آوردی کارهای خونه رو انجام بده؟
فروغی از حرف برادرش ناراحت شد
_نه داداش امروز قرار بود از دفتر خدمات بیان کارهای خونه رو انجام بدن منم که نمیتونستم خونه باشم گفتم به خانم فروغی بیاد اینجا تا از دفتر بیان کارها رو انجام بدن بره
دلم نمیخواد طیب بفهمه خودم کارها رو انجام دادم برم ظرف جامیوه رو بزارم روی اپن شاید بحث دفتر خدمات تموم بشه
دو طرف ظرف جامیوه ای رو محکم گرفتم نفس عمیقی که کشیدم ولی هیچ تأثیری برای آروم شدنم نداشت سمت اپن رفتم ظرف رو روش گذاشتم با صدای گذاشته شدن ظرف هر دوتا برادر به طرف آشپزخونه چرخیدن زیر لب سلامی گفتم
طیب نفس کلافه ای کشید جوابم رو داد وپرسید
_حال پدرتون خوبه؟
سربه زیر به جلوی پام خیره شدم
_بله خداروشکر بهترن
_ان شاءالله زودتر حالشون کامل بهبود پیدا کنه ترخیص بشن
_ممنون
طیب نگاهی به برادرش انداخت
_بچه ها نزدیک برسن خانم نیکجو تا جلسه تموم میشه داخل اتاق باشنبعدمیرسونیمش خونه
پیشنهادش باعث شد هول کنم سریع سرم رو بلند کردم و گفتم
_نه نه آقای فروغی من باید همین الان برم
نگاهی بهم دیگه انداختن
_توکه الان نمیتونی بری برسونیش
_زنگ میزنم آژانس ماشین بفرستن
طیب سرش رو تکون داد کیفش رو روی مبل گذاشت به طرف اتاقی که درش بسته بود رفت کلیدی رو از جیبش بیرون آورد در اتاق رو باز کرد و داخل رفت
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫