شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت53 گذر از طوفان✨ کفش هام رو پوشیدم و زیر انداز رو جمع کردم وگو
#پارت54
گذر از طوفان✨
بعد از سلام و احوال پرسی با بابای پریسا و برادرش مشغول نگاه کردن به بیرون شدم
با ترانه گفتن پریسا مجبورم شدم سرم رو بچرخونم نگاهش کنم
_جانم؟
_حواست کجاست بابا داره باهات حرف میزنه
شرمنده لبم روبه دندون گرفتم
_ببخشید متوجه نشد
_خواهش میکنم دخترم حال حاجی چطوره؟
_خداروشکر خیلی بهتره
_الحمدالله چندشب پیش که اومدیم خونه تون به حاجی هم گفتم هرکاری داشتید به خودم یامحمد بگید
_ممنون ازلطفتون ماکه همیشه مزاحم خانواده شما میشیم
_این چه حرفیه دخترم شماهم مثل پریسای برامون حاجی خیلی حق گردن ما داره
پریسا وسط حرف زدنمون پرید
_داداش کنار اون دکه بالای نگهدار بستنی برامون بخر
نگاه چپ چپی بهش انداختم و از چشم محمد دور نموند
کنارگوش پریسا گفتم
_چه وقت بستنی خوردنه میخوای دیر برسیم بهانه دست ناز بدیم
_نگران نباش دیر نمیشه میخوام از دکه روزنامه بخرم
_فردا میخریم
_انقد ضدحال نزن دیگه سریع میره میخره ماهم میریم دکه روزنامه بخریم
_موقعیتم خوب نیست خودتم میدونی
_همه چی بزودی زود درست میشه قول بهت میدم
بهتر حرف نزنم وگرنه الان دوباره بحث رو سمت محمد و ازدواج میکشه
ماشین رو روبروی دکه وبستنی فروشی که پریسا گفت نگهداشت پریسا در ماشین باز کرد پیاده شد
_چرا پیاده نمیشی؟
آروم گفتم
_من چرا بیام دیگه دوتایی برید
دستم رو گرفت سمت خودش کشید به چشم ابرو به بیرون اشاره کرد پیاده شدم در ماشین روبستم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫