شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت820 گذر از طوفان✨ سشوار رو روشن کردم قبل از اینکه به موهام نزدی
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت821
گذر از طوفان✨
در اتاق بایگانی رو باز کردم پشت سر پریسا داخل رفتم خواستم در رو ببندم که عمو کریم با روزنامه و شیشه پاک کن توی چهار چوب در ظاهر شد
_سلام
هر دوتا باهم جواب دادیم از جلوی در کنار رفتم داخل اومد
_خانم خادمی گفتن اتاق یه ماهیه گرد گیری نشده
برید داخل سالن بشینید کارم تموم بشه میگم برگردید
پریسا انگشتش رو روی میز کشید و گفت
_چه خاکی هم جمع شده ،عمو خوب شد زود اومدید اگر مینشستیم روی صندلی ها سرتا پا خاکی میشیدم
از اتاق بیرون رفتیم روی مبل های گوشه سالن نشستیم خانم خادمی سینی به دست سمتمون اومد
_تا کار عمو کریم تموم میشه یه چایی و شیرینی بخورید
لبخندی زدم
_ممنون ولی فعلا نهار نخوردیم بعدش چایی میخوریم
_برای نهار امروز ماکارونی درست کردم دیدم زیاده آوردم شرکت گفتم شاید بچه ها بخورن الان میرم براتون گرم میکنم میارم
پریسا کیفش رو روی پاش گذاشت و سریع گفت
_دستتون درد نکنه زحمت نیفتید ساندویچ از خونه برای نهار آوردیم
کیفش رو باز کرد دوتا ساندویچ با چند لقمه بسته بندی شده رو بیرون آورد و نشون خانم خادمی داد
_بفرمایید
لبخندی زد
_نوش جانتون مادر چند دقیقه پیش نهار خوردم،پس چایی رو ببرم برای خانم شفقت و خوشنام بعد از نهار براتون میارم
هر دوتا لبخند زدیم وتشکر کردیم
ساندویچی که پریسا برام آورده بود رو باز کردم
شروع به خوردن کردم با صدای بسته شدن در شرکت نگاه هر دوتامون سمت در رفت طاها وطاهر سمت بعد از سلام وخسته نباشید گفتن به کارمندا سمت اتاق مدیریت اومدن بخاطر حضورمون داخل سالن جا خوردن لقمه ای که داخل دهنم بود رو قورت دادم به محض نزدیک شدنشون هردو تا از روی مبل بلند شدیم سلام کردیم دوتا برادر جوابمون دادن طاهر گفت
_رسیدن بخیر، چرا اینجا نشستید؟
پریسا گلوش رو صاف کرد
_ممنون ،عمو کریم گفتن داخل سالن باشیم اتاق رو گرد گیری کنن
باتعجب رو به طاها گفت
_یه ماه اتاق بایگانی نظافت نشده؟مگه کلید یدک پیش خودت نیست؟
_کلید بود ولی گفتیم تا برگشت خانم نیکجو و خجسته کسی داخل اتاق نره بهتره
پریسا پلاستیکی که لقمه ها داخلش بود رو برداشت و بازش کرد و تعارف کرد
هر دوتا از لقمه ها برداشتن و تشکر کردن سمت اتاق مدیریت رفتن چند دقیقه ای نگذشته بود که در اتاق مدیریت باز شد طیب و طاهر بیرون اومدن طیب بعد از از سلام احوال پرسی خواست که داخل اتاق بریم
پریسا ساندویچ رو داخل پلاستیک گذاشت و کنار گوشم گفت
_چه نهاری خوردیم باید صبر میکردیم بریم داخل اتاق بعد بخوریم تو برو ببین طیب چی میخواد بگه منم ساندویچ هارو جمع کنم میام
_باشه
طاهر سمت آبدارخونه رفت پشت سر طیب داخل اتاق مدیریت رفتم
چند تا پرونده از روی میز برداشت اشاره کرد جلو تر برم شروع به توضیح دادن کرد
_میتونید تا سه روز دیگه این پرونده هارو کامل کنید و تحویل بدید؟
پوشه هارو ازش گرفتم نگاهی بهشون انداختم
_نمیدونم صبرکنید خانم خجسته بیاد ببینم نظرشون چیه چون یه قسمت از کار ثبتشون باید انجام بدن
سرش رو تکون داد و باشه ای گفت
_بفرمایید بشینید تا خانم خجسته میاد
_ممنون راحتم
طاها از اتاقی که درش داخل اتاق مدیریت بود بیرون اومد لبخندی زد و جلو اومد
_حالت خوبه؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم
_بله
_برای دو هفته دیگه نوبت دکتر برات گرفتم میریم پیش فوق تخصصی که معرفیش کردن
_ممنون ولی فعلا از داروهای قبلیم میخورم شاید دیگه دکترلازم نباشه
طیب با صدای پایینی گفت
_این خانم دکتر خیلی تعریف از کارش میکنن یه بار برید ببینیم وضع معده تون بهتر میشه
بازم طیب رو در جریان گذاشته با اینکه ازش خجالت میکشم ولی بودنش و مواظبت و حرف هاش به طاها حس خوبیه بهم میده
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫