سلام بریم برای توضیحی جواب این سوال
دوستان #درصدطلایی یعنی یه #درصدی از #حقوق یا #پسانداز یا #پولتوجیبی مون که #ازطرفامامزمانجانمون برای #کارهایخیر پرداخت میکنیم
عزیزانی که در کانال حضرت مادر حضور دارن و عضو صدقه ماه قمری هستن باشرایط کارهای که انجام میدیم آشنا هستن
حالا عزیزان ما برای انجام کارهای فرهنگی در مناسبتهای ولادت ها و شهادت ها بعضی وقتها یا موجودی کارت گروه جهادی کمه یا واریزی های که جمع شده دوستان برای صدقه فرستادن اینطوری برای مجموعه های که درخواست کمک برای کارفرهنگی ازمون دارن یا کارهای که خودمون انجام میدیم به مشکل بر میخوریم برای همین تصمیم گرفتیم #امشبکهشبمبعثبهعزیزانی که دوست دارن عضو #درصدطلایی بشن پیشنهاد بدیم ثبت نام کنن و در انجام کارهای فرهنگی کنارمون باشن
و این #واریزیهایبرایکارهایفرهنگیوخیرهزینهمیشه
عزیزان مستندات همه کارها و خرید ها و هزینه های که انجام میشه ارسال میشه
در #شبفرخندهمبعث، #عیدبرانگیختهشدن #پیامبررحمتومهربانی، با دلی سرشار از ارادت و به
#نیتتعجیلدرظهورمنجیعالمبشریت، حضرت مهدی موعود (عج)، تصمیم گرفتهایم گامی کوچک اما پربرکت برداریم. ما برآنیم تا هر ماه، درصدی از درآمد، #پسانداز یا پول توجیبی خود را، به نام “#درصدطلایی” و با نیتی خالصانه به حضرت ولیعصر (عج) اختصاص دهیم. این مبلغ، با توکل بر خدا، #صرفامورفرهنگی، #نذرهایفرهنگی و #کمکبهنیازمندان خواهد شد، باشد که قدمی کوچک در مسیر ترویج فرهنگ ناب محمدی و یاری رساندن به بندگان خدا برداشته باشیم.
شما عزیزان را نیز صمیمانه دعوت میکنیم تا در این کار خیر، سهیم و همراه ما باشید. هر مبلغی، #از30 هزار تومان به بالا، که در توان دارید، میتواند دریچهای از رحمت و برکت بگشاید. اگر قلب پرمهرتان مایل به همراهی در این حرکت معنوی است،
#باارسالکلمهمبارک#یازهرا(س)”، ما را از لطف خود آگاه سازید.
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این شب پرفیض،التماس دعا🙏
ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید
دوستانی که میخوان سهیم بشن به ادمین پیام بدن
@Karbala15
May 11
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیوهفت
سراب🕳
نفس رو محکم بیرون فرستادم. من خوشخیال فکر میکردم پیگیر شده و جواب گرفته که زنگ زده!
_ندا خانم؟
سکوتم رو شکستم:
_بفرمایید. سوال در چه موردی؟
_آقای کیانی گفتن من و ایشون همدیگر رو دیدیم؟
_گفتن تلفنی با هم صحبت کردید.
صدای متعجبش بلند شد:
_مطمئن هستید اشتباه نمیکنید؟ من و سهیل خیلی وقته اصلاً تلفنی با همدیگه صحبت نکردیم. چند وقت پیش بچههای گروه گفتن یه قرار دورهمی برای پروژه بذاریم، سهیل هم گفته بود میاد، ولی فعلاً دورهمی هم برگزار نشده.
آب دهنم رو قورت دادم. شروع به مرور حرفهای سهیل کردم:
_آقا عرفان، یه روز که مازیار پیرزاده و سهیل با هم بودن، شما باهاشون حرف زدید.
متفکرانه اسم مازیار رو تکرار کرد:
_مازیار که هر چند روز یه بار زنگ میزنه، ولی سهیل چند وقتی هست ازش بیخبرم. آخرین باری که با مازیار حرف زدم، چند روز پیش بود که جلسه داشتم، بهش گفتم بعد باهاش تماس میگیرم که پرسید چه خبر از ندا خانم؟ ازش خبر داری؟ گفتم بله در ارتباط هستیم. دیگه خداحافظی کرد و گفت بعد با هم حرف میزنیم.
لبم رو به دندون گرفتم و کف دستم رو محکم به پیشونیم زدم.
ای مازیار عوضی! عرفان از در ارتباط بودن منظورش کارهای درس و دانشگاه بوده، ولی اون طوری دیگه برای سهیل توضیح داده که ذهنیتش رو نسبت به من بد کند.
_خانم بخرد؟
رشته افکارم باصداش پاره کرد.
_بله؟
_شنیدید چی گفتم؟
زبانم که خشک شده بود را روی لبم کشیدم:
_بله شنیدم. امروز دیگه مطمئن شدم این پیرزاده چه آدم…
در اتاق باز شد گلناز یهویی داخل امدم، حرفم رو قطع کردم و گوشی رو پایین آوردم و نگاه دلخوری بهش انداختم. اخم نمایشی کرد:
_خوبه والا! حنجره همهما پاره شد انقدر صدات زدیم، بعد تو قیافه میگیری! زود باش بیا بیرون. مامان کارت داره.
به در اتاق اشاره کردم:
_برو الان میام.
_امیدوارم الانت نشه چند ساعت دیگه!
به محض بیرون رفتنش نگاهی به صفحه گوشی انداختم:
_ببخشید آقای حاجتی، یک کاری برام پیش اومده، بعد باهاتون تماس میگیرم.
_خواهش میکنم. فقط گفتید پیرزاده چی؟
نفس عصبی کشیدم، با حرص و جوش گفتم:
_یه آدم عوضی و بیخوده.
حاجتی با لحن پر از تعجبی گفت:
_عه! چرا؟ مگه چکار کرده؟
_بعداً براتون توضیح میدم. فعلاً باید برم. خدا نگهدار.
_باشه پس منتظرتونم. خداحافظ.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتسیوهفت سراب🕳 نفس رو محکم بیرون فرستادم. من خوشخیال فکر میکردم پیگیر ش
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتسیوهشت
سراب🕳
صدای شوکه شده زهرا، ندا رو که درخاطرات گذشته غرق شده بود بیرون کشید.
_ندا این پیرزاده چقد بیشعوره!
نگاهش بین هر سه تامون که چشم هامون از حدقه بیرون زده بود و متعجب شده بودیم و من و فائزه که مات و مبهوت طوری که واژگان کلمات رو برای حرف زدن گم کرده بودیم، جابهجا شد. نفسش رو محکم بیرون فرستاد.
_بیشعور و عوضی هر فحش و ناسزایی برای این پیرزاده کمه. اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و خود خوری کردم چرا در مورد عرفان حاجتی و سهیل بد فکر کردم. اولش از گفتن کلمه عوضی که پیش حاجتی گفتم، از خودم شرمنده شدم. گفتم الان فکر می کنه چقدر بی ادب هستم که هر کلمه ای رو به زبون میارم. بعد از رفتن داداشم اینا به حاجتی پیام دادم و ازش عذرخواهی کردم.
صدای نفس عمیقی که کشیدم باعث شد نگاه هر سه تاشون سمتم بیاد.
ندا گفت:
_صنم خوبی؟
چشم هام رو بستم و باز کردم،پرسیدم:
_الان پیرزاده می دونه که متوجه دروغی که گفته شدی؟ به آقای کیانی گفتی؟
سرش رو تکون داد.
_عرفان حاجتی خودش پیش قدم شده بود و با سهیل حرف زده بود. البته اونم اولش توی شک و تردید اینکه مازیار چرا اینطور حرفی زده، اصلا زده یا نزده گیر کرده بود. وقتی با مازیار حرف می زنه و دلیل حرفهای اون روزش رو می پرسه، میگه سهیل و ندا هم تراز هم نیستند.
فائزه ابروش رو بالا انداخت و وسط حرفم پرید.
_پیرزاده کیه که تشخیص بده کی هم تراز کیه؟ پسره گستاخ و پررو!
پوزخندی زدم.
_ما ریز می بینیمش ولی اون خودش رو خیلی بالا می بینه. البته یه جماعت خل و چل و مثل خودش بهش بها دادن و دور برش رو گرفتن. خیلی ها ظاهر مرتب و اتو کشیده ش رو می بینن و فریب می خورن و فکر می کنن یه فرد موجه و با اصل و نسبه، غافل از اینکه نمی دونن یه مارمولک و فرصت طلب، حیله گر و ریاکاره. فقط دوست داره همه ازش حساب ببرن، ازش مشورت بگیرن و کار همه زیر دستش گیر باشه. برای همین پیش سهیل گفته ندا در شأن تو نیست یا پیامی که برای من فرستاده سهیل می خواد از شرایط مالی و موقعیت زندگیتون سوء استفاده کنه.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتسیوهشت سراب🕳 صدای شوکه شده زهرا، ندا رو که درخاطرات گذشته غرق شده بود بی
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمت_سیونهم
سراب🕳
فائزه نگاهی به فنجون قهوهاش انداخت.
_یه چایی سفارش بدیم؟
ندا صندلیاش رو عقب کشید بلند شد و بی صدا خنده گفت:
_اجازه سیگار کشیدن که نمیدید؟ برم یه آبی به دست و صورتم بزنم و بگم چهارتا چای برامون بیارن.
لبخندی زدم.
_بخاطر خودت گفتیم خاموشش کن، ضرر داره.
شالش رو روی سرش مرتب کرد و لبخندی زد.
_فعلا ضرر آدمیزاد برام بیشتر بوده تا دود سیگار.
منتظر جواب نشد و ازمون دور شد.
زهرا چشم از راه رفتن ندا برداشت، دستش رو زیر چونهاش گذاشت و به فائزه زل زد.
_باید همین امروز بفهمیم ندا چه چیزهایی از پیرزاده کشف کرده، اون وقت میشه یه برنامه توپ بچینیم، چهره اصلی این حیلهگر نامرد رو آشکار کنیم.
از فکر زهرا جا خوردم. قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت:
_چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
تارهای صوتیام رو آزاد کردم.
_چطوری نگاهت کردم؟
_یهطور عجیب و غریب انگار دوست نداری هویت اصلی این بشر رو بشه!
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
_من فقط میخوام ثابت کنم من و پیرزاده به درد هم نمیخوریم. دنبال آبرو بردن از کسی نیستم.
زهرا نگاه پر از حرصی بهم انداخت و پوزخندی زد و رو به فائزه گفت:
_بیا تحویل بگیر، بهت نگفتم صنم عمرأ همکاری نمیکنه! روح لطیفش میگه این کارها زشته، خوب نیست.
روی صندلی جا به جا شدم و اخم ریزی کردم. به چشمهای فائزه خیره شدم و دلخور گفتم:
_حرفهاتون رو زدید، برنامهریزیهاتون رو کردید، بعد میگی همهچی رو نگفتی! اون وقت من رو آوردی اینجا؟ چی بشه؟ توی عمل انجامشده قرار بگیرم؟
فائزه نوچی کرد و حرفم رو قطع کرد. نگاهش سمت زهرا رفت.
_عه چه خبرتونه؟ اومدیم حرف بزنیم، یه تصمیم درست بگیریم نه دعوا کنیم.
_تا صنم دست از رئوف بودنش برنداره، هیچ تصمیمی نمیشه گرفت. من میخوام این پسر خرد بشه تاوان آزار و اذیت و دردسرهایی که برای همه درست کرده در این دنیا پس بده، که دیگه هیچ وقت جرات نکنه به کسی تو بگه!
نگاهش رو از روی فائزه برداشت و چشمهاش رو به صورتم دوخت و ادامه داد:
_نه تنها من، بلکه یه دانشگاه منتظر همچین اتفاقی هستن. وقتی ذات کسی انقد پلید و خبیث، چرا باید دلمون براش بسوزه؟
دستم رو روی میز گذاشتم و ابروهام رو توی هم کشیدم.
_من کی برای پیرزاده دلسوزی کردم؟
با نزدیک شدن پیشخدمتی که سینی بهدست سمتمون میاومد، فائزه عصبی زیر لب گفت:
_اه بس دیگه تمومش کنید.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت_سیونهم سراب🕳 فائزه نگاهی به فنجون قهوهاش انداخت. _یه چایی سفارش بدی
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمت_چهل
سراب🕳
ندا دو برگ دستمال کاغذی رو از داخل جعبه روی میز برداشت و دستهاش رو خشک کرد و گفت:
_ چند دقیقه نبودم چی شده؟ صورتهاتون مثل لشکر شکست خورده گرفتهست.
زهرا پشت چشمی براش نازک کرد، با دستش به من اشاره کرد و رو به ندا گفت:
_ از صنم خانم بپرس.
صدای کلافه فائزه بلند شد و شماتتبار گفت:
_ بس کن دیگه زهرا. حالا صنم یه چیزی گفت. تمومش کن دیگه. زودتر فکرهامون رو روی هم بذاریم، یه تصمیم درست بگیریم.
صندلی رو عقب کشیدم، اخم ریزی کردم و گفتم:
_ من نیومدم اینجا که تماشاچی باشم. فقط حرفهاتون رو بشنوم و مهر تایید بزنم روشون. آخر سرهم تصمیم همهچی رو بسپارم به شما. میریم هر کاری که میخواید انجام بدید، روی من برای هیچچیزی حساب باز نکنید.
قبل از اینکه بلند شم، ندا خودش رو سمت میز کشید و دستش رو روی دستم گذاشت. نذاشت بلند شم و گفت:
_ صنم جان آروم باش. قرار نیست یکی تصمیم بگیره بقیه قبول کنن. اومدیم حرف بزنیم و پیشنهاد بدیم چکار کنیم. اگر به یه نتیجه درست و حسابی نرسیم، هیچ کاری انجام نمیدیم.
نفس رو کلافه بیرون فرستادم.
_ من نمیتونم با فکر و منطق زهرا کنار بیام. پس نباشم بهتره.
زهرا نوچی کرد و دست به سینه به صندلیش تکیه داد و معترض گفت:
_ ندا تو قضاوت کن ببین حرفهای من حق بوده یا نه؟
زبونش رو روی لبش کشید و ادامه داد:
میگم باید یه کاری کنیم پیرزاده به زمین گرم بخوره، بعد صنم میگه نه، من با آبروی کسی رو بردن مخالفم. چطوری اون عوضی زندگی بقیه رو بهم بریزه و یه دانشکده مثل بید از دستش بلرزن آبرو بردن حساب نمیشه؟ بعد ما بخوایم شخصیت گرگ صفتش رو نمایان کنیم، آبروریزی میشه؟
ندا دستش رو برداشت و سر جاش نشست و دستهاش رو به نشونه ساکت شدن زهرا بالا آورد و بهم خیره شد و گفت:
_ ببین صنم، من و تو از نظر فکری و اعتقادی خیلی با هم فرق داریم، ولی من هم دوست ندارم الکی آبروی کسی بره. از اینطور کارهای خیلی بدم میاد. ولی مازیار یه کسی که نباید دلمون براش بسوزه. میدونی چرا؟
نفسی کشید و ادامه داد:
_مازیار از اون تعدادی هست که با ظاهر سازیشون به اعتقادات بقیه ضربه میزنن. بقیه رو از دین و خدا و پیغمبر زده میکنن. باور میکنی تا حالا زندگی چند نفر رو بهم ریخته؟ راحت به بقیه تهمت میزنه، خودش رو پاک و منزه میدونه. من فکر میکنم مازیار پیرزاده بخاطر شرایط و امتیازهایی که برای بورسیه گرفتن داری روت زوم کرده. رفته خوشگذرونیهاش رو کرده، حالا دختر آفتاب و مهتاب ندیده میخواد.
بین حرفش پریدم:
_ خودمم میدونم که پیرزاده قصد رفتن از ایران داره. میتونه بره، ولی میخواد با یه موقعیت خوب بره. به اینم شک کرده بودم یکی از دلیل پافشاریش برای ازدواج با من احتمالاً بخاطر دعوتنامههایی هست که برام فرستاده شده. ولی متوجه اینکه گفتی خوشگذرونیهاش رو کرده نشدم.
سرش رو متاسف تکون داد:
_ این گرگ توی لباس بَره، تا جایی که من خبر دارم وبهم گفتن، وقتی توی پروژه و تحقیقها و دورههایی که میرفته برای اینکه زودتر کارهاش انجام بشه به چند نفر قول ازدواج داده. اون بیچارهها هم که فکر کردن آقا خیلی باکمالات و فرهیخته و باسواد و آدم حسابیه، پیشنهاد ازدواجش رو قبول میکنن. یه مدت برای انجام کارهاش به هر دری میزنن که زودتر همه کارهاش ردیف بشه، ولی به محض اینکه خرش از پل رد شده برای اینکه پیگیر قول و قرار ازدواجهایی که داده نشن، با تهمت و تحقیر و آبروریزی نمایشی همهشون رو دور میزنه.
زهرا با چشمهایی که داشت از حدقه بیرون میزد، نگاهش بین هر سه تامون چرخید و گفت:
_ وای این چه لجنیه. صنم خانم بفرما بازم باید صبر کنیم ببینیم چی بشه که قبول کنی اینو باید بزنیم نابودش کنیم.
ندا جرعهای از چاییش رو خورد و گفت:
_ حالا اینا باز خوبه. باورتون میشه از چند نفری آتو گرفته بخاطر اینکه حرفی نزنه کلی پول ازشون گرفته. یکی از بچهها چند وقتیه داره زاغ سیاهش رو چوب میزنه. گفت انقدر پول و زمین رشوه گرفته که حسابهاش میلیاردی شده.
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از حضرت مادر
مداحی آنلاین - نماهنگ دورت بگردم - نجم الثاقب.mp3
5.13M
گفتم لیلا از لیلا لیلاتره
گفتم یوسف از یوسف زیباتره
بالاتری ندیدم خب از همه
پرچم ارباب ما بالاتره
#نماهنگ🔊
#جدید🔄
#میلاد_امام_حسین(ع)🌺
#گروه_سرود_نجم_الثاقب🎙