eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
36 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پک های یلدایی امسال به نیابت از شهدای مقاومت و خدمت و گمنام و مدافعان حرم و شهدای شب یلدا آماده شدن
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌هجده سراب🕳 از اون همه ادعا و کلاس گذاشتنش خنده م گرفته بود و سعی کردم خود
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 صدرا روی تشک غلتی خورد و متعجب گفت چه تناقضی توی رفتارش داشته، چرا بد با اون خانم حرف زده بعد تا تو رفتی یه طور دیگه ای برخورد کرده! متوجه نشدید چه دلیلی داشته؟ _اون روز من و فائزه دلیل این کارش رو نفهمیدیم ولی بعدها بچه ها تعریف میکردن با گیر دادنش به پوشش یه سری از دانشجوها میخواد دعوا درست کنه _عجب آدم بیشعوریه، وقتی دانشگاه حراست و کمیته و انضباطی داره اون چکاره ست ؟ _برای ماهم سوال بود بعد کاشف به عمل اومد که پیرزاده بیسیم دانشگاهه، خیلی از بچه ها بخاطر شلوغ بازی های که راه مینداخت الکی الکی رفتن کمیته انضباطی و تعهد ازشون گرفتن بعضی ها یه ترم از تحصیل محروم شدن صدرا با چشم های که داشت از حدقه بیرون میزد از سرجاش بلند شد و چهار زانو نشست _صنم اینای که داری میگی خودت دیدیدی و مطمئنی یا فقط شنیدی؟ _همه اینا رو با چشم خودم دیدم ،هر روز بیشتر از روز اولی که دیده بودمش حالم ازش بهم میخورد تا روزی که بابا اومده بود دنبالم و همون روز حاج فتاح هم اومده بود دانشگاه که کاملا اتفاقی همدیگه رو دیدن و این مصیبت برای من شروع شد _شاید حکمتی توی این دیدار بوده ما که نمیدونیم از گوشه چشم نگاهی به صورت صدرا که مشخص بود خواب از سرش پریده انداختم _چی بگم والا فعلا که این دیدار داره باعث بدبخت شدن من میشه _بقول حاج بابا هنوز که اتفاقی نیفتاده کسی رو که بزور عقد نمیکنن، اگر اینای که الان تعریف کردی به بابا میگفتی کلا اجازه خواستگاری اومدن بهشون نمیداد من بهت میگم هرچی از این پسره میدونی بگو میگی فعلا نمیدونم و سند و مدرک ندارم، تو خودت حرف نمیزنی پوزخندی زدم _چه دل خوشی داری ،فکر کردی بابا اینا رو بشنوه میگه پسر دوستش مقصره؟نه داداش من بابا میگه حتما اون دانشجو ها یه کاری کردن که بهشون گیر دادن نفس صدا داری کشید _اون روزی که بابا اومد دنبالت مازیار هم دید؟ چشم هام رو روی هم گذاشتم _آره متاسفانه و ای کاش نمیدید که پدرش با بابا دوست قدیمی هستن _چرا؟ _از اون روز به بعد پررو تر از قبل شد خیلی میخواست خودش رو صمیمی نشون بده که بقیه بچه های دانشگاه فکر کنن مثلا اون برام فرق داره نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌نوزده سراب🕳 صدرا روی تشک غلتی خورد و متعجب گفت چه تناقضی توی رفتارش داشت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 صدرا ابروهاش رو بالا انداخت با نگاه پر از جذبه ای گفت _مثلا چه فرقی داشته باشه؟؟ خمیازه ای کشیدم بالشتم رو مرتب کردم _بقول بچه ها توهوم میزنه ،ما یه طوری بزرگ شدیم که یه حد و مرزی توی رفتارمون با محرم و نامحرم مشخصه ،پسر حاج فتاح در سعی و تلاش بود خط قرمز های که توی رفتار و صحبت کردنم با هم دانشجوهای آقا دارم برای اون نداشته باشم ،گرم و صمیمی سلام و احوال پرسی کنم خیلی تحویلش بگیرم یه روز با استکان چایی جلوم ظاهر میشد یه روز به بهانه ی اینکه غذا رزرو کردم سوال میپرسید یه روز دنبال جزوه یا پیشنهاد برای همکاری کردن توی انجام یکی از پروژه های تحقیقاتی سر و کله ش پیدا میشد به هر دری زد موفق نشد ، برای همین پافشاریش برای زودتر خواستگاری اومدنش بیشتر شد چشم هام روی رگ های گردن و پیشونی صدرا که مشخص بود از عصبانیت بیرون زده خشک شد که با صدای که سعی داشت خودش رو کنترل کنه گفت: _خیلی بی جا کرده اینطوری رفتار کرده تو چرا تا الان سکوت کردی هیچی به من نگفتی که گوش این پسره بچه پررو بپیچونم بشینه سر جاش و رفتار کردن یاد بگیره دور ور ناموس ما پرسه نزنه سعی کردم لبخندبزنم که داداش غیرتی و با جذبه م رو آروم کنم _وقتی اصلا به چشمم نمیاد و بهش توجه نمیکنم چرا با یه کسی که حرف زدن باهاش هم کفاره داره هم کلامت کنم ؟همین که دیده نشده بدسوزوندش ‌،اگر بابا هم یه جواب نه محکم بزنه توی صورتش دیگه خاکستر میشه برای همیشه از دستش راحت میشم _من و سعید هم از همون اول خوشمون ازش نیومد‌، ولی گفتیم اگر بی دلیل مخالفت کنیم بعدأ اتفاقی بی افته بابا میگه ما باعث شدیم، بابا همیشه بهترین تصمیم ها رو برای آینده و خوشبختی ما ها گرفته حالا چرا فکر میکنه پسرخانواده پیرزاده هم خوبه و آینده خوبی دارید نمیدونم ،ولی با این اوصاف من هم از این به بعد به شدت با این وصلت مخالفم و سعی میکنم یه راهی پیدا کنم که بابا قبول کنه این پسره انتخاب خوبی نیست تصمیم صدرا لبخند به لبم آورد یه روزنه امیدی توی دلم روشن کرد _ممنون داداش ، بخواب دیگه دیر وقته فردا صبح زود باید بیدارشی نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از  حضرت مادر
573.6K
هدایت شده از  حضرت مادر
514.4K
هدایت شده از  حضرت مادر
20.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـــداحـــی لُری محضر رهبر انقلاب❤️😍 به به چقدر چسبیــــد🍃
هدایت شده از دُرنـجف
enc_17041082311801403211757.mp3
4.34M
انقلاب علی گوهر ناب علی عالیجناب علی ای دعا های همیشه مستجاب علی .🤩🍰💛 با وقار علی یاور و یار علی لیل و نهار علی ذکر تو میده توان به ذوالفقار علی جان فدای علی گره گشای علی رمز بقای علی به تو رفته غیرت پسرای علی 😍💫💚 (سلام الله علیها)
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست سراب🕳 صدرا ابروهاش رو بالا انداخت با نگاه پر از جذبه ای گفت _مثلا
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 چادر رو تا زدم صدرا حوله به دست داخل اومد در اتاق رو آروم روی هم گذاشت _قبول باشه لبخندی زدم _قبول حق حوله رو آویزون کرد سمت سجاده رفت بازش کرد نگاهی بهم انداخت _صنم؟ پتو روی تخت رو مرتب کردم _جانم داداش ؟ _امروز میری دانشگاه؟ _آره چطور مگه؟ _پس تا من نماز میخونم صبحانه رو آماده کن بخوریم بعد بریم اول تو رو برسونم _چشم ،ولی خودم میرم مسیرت دور میشه دیر میرسی _نه اگر زود حاضر بشی دیر نمیشه بی صدا خندیدم گوشیم رو از روی تخت برداشتم از اتاق بیرون رفتم بدون سر و صدا وارد آشپزخونه شدم سمت سما ور رفتم آب داخلش داره میجوشه حتما زیبا خانم پرش کرده نگاهی به داخل قوری که درش باز بود انداختم با صدای زیبا خانم روی پاشنه پا چرخیدم _سلام دختر سحرخیز لبخندی زدم _سلام صبحتون بخیر _عاقبتت بخیر عزیزم ،از سماور فاصله بگیر خطر داره خنده صدا داری کردم _زیبا خانم بچه که نیستم خونه خودمون هم چایی درست میکنم فاصله ش رو باهام پر کرد قوری رو برداشت _صنم جان اینجا اگر یه قطره آب جوش روی دستت بریزه باید به صد نفر جواب بدم چرا حواسم به دختر دست گلشون نبوده یهویی صدای خنده م بلندترشد _زیبا خانم یه چایی درست کردن رو چرا انقد بزرگش میکنید هرکی حرفهاتون بشنوه فکر میکنه دست به سیاه و سفیدی نمیزنم و دست و پا چلفتی هستم قوری رو روی سماور گذاشت به شوخی گفت _عه عه دختر حرف دهن من نزار بیا برو بشین میز رو بچینم انقد جلوی دست و پای من نچرخ نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست‌ویک سراب🕳 چادر رو تا زدم صدرا حوله به دست داخل اومد در اتاق رو آروم
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 چادرم رو روی سرم مرتب کردم و پالتو صدرا با کیفهای هر دوتامون برداشتم از اتاق بیرون رفتم _داداش بریم؟ استکان چاییش رو روی میز گذاشت از زیبا خانم و خانم جون تشکر کرد و بلند شد، ‌‌پالتو و کیفش رو از دستم گرفت _بریم سمت خانم جون رفتم و صورتش رو بوسیدم _ خانم جون بیرون کاری ندارید براتون انجام بدم؟ _نه عزیزدلم فقط مواظب خودت باش برای نهار برمیگردی یا کلاس داری؟ _کلاس ندارم ولی معلوم نیست ساعت چند برسم شما نهارتون بخورید _مگه میخوای جایی بری؟ _نه خانم جون معمولا همیشه بعدازظهرا این مسیر شلوغ میشه و ترافیک برای همین دقیق نمیشه گفت چه ساعتی میرسم _ان شاءالله که به ترافیک و شلوغی نمیخوری منتظرت میمونیم _چشم اگر دیر شد بهتون زنگ میزنم _باشه دورت برگردم نگاهش سمت صدرا رفت _مادر خودت میری دنبال صنم؟ یقه پالتوش رو مرتب کرد _سعی میکنم خودم برسونمش بعدش برم دنبال کارا، اگر نشه یه فکری میکنم یا داداش میره دنبالش یا با آژانس هماهنگ میکنیم _کجا بری مادر بیا نهارتو بخور بعد برو این همه راه بیایی نهار نخورده بری مگه من میزارم لبخند روی لب صدرا نشست _خانم جون باید برم یه سر به انبار بزنم، کم و کسری ها رو چک کنم بار جدید برسه کارهاش رو انجام بدیم بعدش چند روز میام پیشتون میمونم _قربون قد و بالات برم مادر به سعید و سوگند هم بگو اگر از این طرف ها رد شدن یه سری به ما پیر زن و پیر مرد بزنن صدای خنده ی هر دوتا مون بلند شد صدرا دستش رو برداشت و روی چشمش گذاشت _چشم پیرزن و پیرمرد چیه تاج سرید _واقعیت دیگه برید دیرتون نشه _خدا نگهدار _خدا به همراهتون نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌‌بیست‌ودو سراب🕳 چادرم رو روی سرم مرتب کردم و پالتو صدرا با کیفهای هر دوتا
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 انگشتم رو روی شیشه ماشین کشیدم نگاه از خیابون برداشتم _داداش نزدیک های ایستگاه تاکسی نگهدار تا دانشگاه با تاکسی میرم از گوشه چشمش نگاهی بهم انداخت _صنم خانم هر حرفی دوبار تکرار نمیکنم _خب دیر میرسی بعد باید به جناب رئیس جواب پس بدی بی صدا خندید _جناب رئیس امروز انبار نمیاد اگرم کار به جواب پس دادن باشه میگم رفتم عزیزدُردونه حاج علی برسونم مکتب، از درس مشقش جانمونه مثل خودش خندیدم _فعلا از لیست عزیز دُردونه بودن خط خوردم _نه ته تغاری جان اسمت سنجاق شده بالای لیست کسی جرات داره خط بزنه دستش قلم میشه _بعید میدونم _من هرچی میگم همون درسته شک نکن _اوه چقدم از خودت مطمئنی _چرا مطمئن نباشم؟ نگاهی به نیم رخش انداختم _حالا ببینیم چه اتفاقی می افته بعد مطمئن بودنت مشخص میشه _بله مشخص میشه این رو فعلا بیخیال باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنیم _چه فکری؟ _دیشب داداش گفت تا وقتی که خونه حاج بابا هستی با ماشین من یا خودش رفت و آمد کنی _نه داداش لازم نیست یه هفته نهایتا ده روز دیگه کلاس دارم بعدش فرجه هاست که خونه هستم شاید قبل از شروع امتحان ها برگشتم خونه اون وقت دیگه ماشین خودم هست کمی پایین تر از در ورود دانشگاه توقف کرد _برای چند روز هم این مسیر بدون ماشین بیایی و برگردی اذیت میشی تازه اگر ماشین نباشه معطل هم بشی دیر وقت برسی خونه حاج بابا پوست همه مون میکنه _امشب با خانم جون حرف میزنم که مشکلی پیش نیاد _حاج بابا هم قبول کنه من و سعید قبول نمیکنیم مسیرت دور تر شده بدون ماشین نمیشه، کلاست ساعت چند تموم میشه؟ _یه فکری میکنم نگران نباش ،ساعت یازده _بعد حرف میزنیم ‌‌یازده دقیق همین جا منتظرتم _داداش خودم بر میگردم شما به کارت برس _ته تغاریمون مهم تر از کاره هرچی بگم از حرفش کوتاه نمیاد لبخندی زدم در ماشین باز کردم _ممنون خدا حافظ پیاده شدم و با صدای صنم گفتنش روی پاشنه پا چرخیدم _جانم داداش؟ _اگر پیرزاده سر و کله ش پیدا شد و حرفی زد جوابش رو نده _چشم خدانگهدار در ماشین بستم و با قدم های بلند وارد حیاط دانشگاه شدم نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54928 قسمت اول ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست‌وسه سراب🕳 انگشتم رو روی شیشه ماشین کشیدم نگاه از خیابون برداشتم _دا
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 وارد کلاس شدم نگاهی به بچه ها که دور هم شده بودن انداختم زهرا با دیدنم لبخندی زد دست فائزه که کنارش ایستاده بود تکون داد به من اشاره کرد از جمع فاصله گرفتن سمت در کلاس اومدن سلام کردم و جوابم گرفتم زهرا نگاهش بین من و فائزه جابجا شد و با لبخند گفت _دیدی گفتم صبر کن صنم میاد میخواستی کله سحر من رو ببری درخونه پدر بزرگش از حرف زهرا جا خوردم _چرا مگه اتفاقی افتاده؟ فائزه نگاه چپ چپی به زهرا انداخت و دستم رو گرفت _بیا بریم کتابخونه اونجا حرف میزنیم زهرا روبرومون وایساد با لحن شوخی گفت _فائزه برای من اخم نکن ،بنظرم توی کتابخونه راحت نمیتونیم حرف بزنیم فائزه اشاره به کلاس و داخل سالن کرد _کلاس که کلا باید بیخیال بشیم چون حالا حالا ها بحث و کل کل کردن بچه ها تموم نمیشه سالن هم که شلوغه تنها جایی که بتونیم حرف بزنیم کتابخونه ست زهرا ابروهاش رو بالا انداخت _نه بریم پاتوق سوالی بهش خیره شدم متعجب گفتم _اول صبح بریم کافی شاپ؟اصلا بعید میدونم صبح به این زودی باز باشه بعدشم مگه استاد فخر جبرانی نذاشته باید بریم سر کلاس هر حرفی دارید تا قبل از اومدن استاد بزنید زهرا لبخند ژکوندی زد _کلاس فخر لغو شد،برگزارنمیشه فقط جزوه ها رو بده بدم طالبی برای خودش و گروهش کپی بگیره _عه چرا ؟من جزوه به طالبی نمیدم سری قبل هنوز از یادم نرفته دو روز مونده به امتحان جزوه رو با چه مصیبتی ازش گرفتم زهرا و فائزه آروم خندیدن زهرا رو به فائزه گفت _دیدی بهت گفتم صنم تا اسم آقای طالبی بیاد یاد امتحان ترم قبل می افته صنم پس جزوه من رو بده بهش بدم بنده خدا از دیروز صد بار پیام فرستاده خانم علیزاده لطف کنید جزوه خانم نیک سیما برای ما امانت بگیرید از روش کپی بزنیم _زهرا جان من حوصله سر وکله زدن با آقای طالبی ندارم کیفم رو باز کردم و یکی از جزوه ها رو بیرون آوردم _بیا این جزوه خودته لبخندی زد و تشکر کرد سویچ ماشینش رو سمت فائزه گرفت _برید داخل ماشین بشینید من جزوه بهشون بدم میام زهرا منتظر جواب نموند برگشت سمت کلاس گوشیم رو از داخل جیبم بیرون آوردم _فائزه میتونی جزوه ها رو تحویل بچه ها بدی وقتی کلاس نداریم برگردم خونه حوصله کافی شاپ رفتن ندارم اخم نمایشی کرد _حرفای دیشب رو یادت رفته؟من و زهرا هم برای خوش گذرونی کافی شاپ نمیریم میخوایم بریم بشینیم فکر کنیم چطوری دست این پسره بیشعور رو رو کنیم نوچی کردم و کلافه گفتم _فائزه من و تو قرار بود با هم حرف بزنیم چرا به زهرا گفتی اونم بیاد مچ دستم رو گرفت سمت در خروج کشید _بیا بریم نوچ نوچ هم نکن زهرا با ندا در ارتباط تنها کسی میتونه از ندا حرف بکشه که در مورد پیرزاده بهمون بگه زهراست باید بهش میگفتم بعدشم زهرا هم خودش در جریان چرا ازش کمک نخوایم؟ دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و نگاه ناباورانه ای بهش انداختم _وای فائزه چکار کردی تو، ندا آلو توی دهنش خیس نمیخوره بدون شک تا الان پیرزاده با خبر کرده بدبختم کردی نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست‌چهار سراب🕳 وارد کلاس شدم نگاهی به بچه ها که دور هم شده بودن انداخت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 عه چرا شلوغش میکنی نترس دیشب باهاش اتمام حجت کردم کسی باید از این ماجرا با خبر نشه زهرا همه چی رو برای ندا توضیح نداده فقط بهش گفته میخوایم حال این پیرزاده بگیریم که اونم از خدا خواسته گفت من خیلی وقته میخوام بزنم باخاک یکسانش کنم ولی تنهایی برام سخت بود حالا راحت تر میتونم بزنم خرد و خاکشیرش کنم سرم رو متاسف تکون دادم _فائزه جان من نیستم دیشبم اشتباه کردم ازت کمک و راهنمایی خواستم خدا نگهدار اجازه جواب دادن رو بهش ندادم و با قدم های بلند از سالن خارج شدم فائزه نفس نفس زنان خودش رو بهم رسوند دستش رو روی بازوم گذاشت و محکم سمت خودش چرخوندم _صنم بچه بازی در نیار بزار برای یه بارم شده بریم حرفای این دختره ندا گوش بدیم شاید یه چیز به درد بخوری از توی حرفاش متوجه شدیم اون وقت راحت میتونیم شر این پسره از روی سرت کم کنیم همونطوری که حرص میخوردم پوزخندی زدم _فائزه خودتم خوب میدونی ندا کاری که براش نون و نوایی نداشته باشه انجام نمیده ما خبر نداریم این دختره چی توی سرش اصلا از کجا معلوم تا الان به گوش پیر زاده نرسونده باشه نفس کلافه ای کشید _صنم این دختره و پیر زاده قبلا خیلی باهم خوب بودن اما الان یه چند وقت سایه همدیگه رو با تیر میزنن مخصوصا ندا که دوست داره پسره از ریشه بزنه نابود کنه یه اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم حداقل بزار امروز بریم حرفهای ندا بشنویم من و زهرا همه چی رو براش تعریف نکردیم فقط میخوایم بفهمیم این همه میگه از این پسره آتو داره راست میگه یا نه شاید این خودش یه چراغ سبز باشه برامون ، نه نگو بیا بریم اگر دیدیم حرفهاش الکی اون وقت هرچی تو بگی همون کار انجام میدیم باشه؟ نفسم رو محکم بیرون فرستادم _تو و زهرا برید دیگه من بیام چکار کنم ازم رو گرفت و با لحن قهر مانندی گفت _من رو باش بفکر تو هستم بعد تو حاضر نیستی نیم ساعت وقت بزاری حرفای این دختر بشنوی با اومدن زهرا حرفش رو ادامه نداد _چرا هنوز داخل حیاط هستید بریم دیر شد فائزه سویچ رو سمتش گرفت _صنم نمیاد ما هم یه روز دیگه میریم به ندا زنگ بزن بگو امروز نمیتونیم بیایم زهراسویچ رو گرفت و دستش رو روی کمرم گذاشت سمت در خروج هولم داد _توی این هوای سرد در مورد تصمیم های بزرگ نمیشه حرف و زد به نتیجه رسید، بریم داخل ماشین حرف بزنیم اگر به یه نظر مشترک نرسیدیم میرسونمتون خونه اینطوری حل دیگه؟ فائزه شونه ش رو بالا انداخت چادرش رو جمع کرد _من که حرفی ندارم صنم ساز مخالف میزنه نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨