eitaa logo
ڪَربݪـایۍحُـسِـّیـنِۍ♥️🌱
172 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
"بِسم‌ِاللِه‌الرَّحمن‌ِالرَّحیم‌" . چقدࢪ گناھ نڪࢪدن ݪاڪچࢪیھ💔🌿 مراقب خودمون باشیم!😊 . . ڪپے؟دعابـࢪاۍڪربݪـانرفتہ‌هاحݪاݪ‌میـباشـد🌻🌿♥️ . شـرایـط! @sharauete . . . ڪانال ࢪا بہ‌ بقیہ‌ معرفے ڪنید💗⚘🌻 به امید۵۰۰تاییمون🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
سزای پاسبانی که در تبریز، چادر از سر زنی برداشت و به حضرت ابوالفضل (ع) جسارت کرد آقای مهدی پور در یادداشتهای خویش نوشته اند که آقای حاج شیخ وحدت، از وعاظ محترم آذربایجانیهای مقیم تهران این قضیه را نقل کردند: در عهد ستم شاهی رضا خان، که چادر از سر زنها به اجبار بر می داشتند، روز خانمی در محله پل سنگی تبریز می رفته، که با پاسبانی مصادف می شود و چادرش را به زور از او می گیرد. آن زن به شدت التماس می کرده است که پاسبان چادر را از او نگیرد و وی را در معرض دید نامحرمان، بیستر و حجاب نسازد ولی او اعتنایی نمی کرده است. در این موقع یکی از محترمین محل، حاج فخر دوزدوزانی، از راه می رسد و با مشاهده این صحنه، به سوی پاسبان می رود تا از او خواهش کند که چادر را به زن پس بدهد. در همین لحظه می بیند زن داد زد: تو را به حضرت ابوالفضل ، چادرم را به من بده؛ ولی آن پاسبان با کمال گستاخی گفت: بگو ابوالفضل بیاید و چادر را از من بگیرد؟ در این هنگام حاج فخر راهش را کج می کند. به او می گویند: چرا جلو نرفتی تا وساطت کنی؟ او می گوید: او را به مرد بزرگی حواله کردند؛ اینجا دیگر جای من نیست، حضرت ابوالفضل خودش مشکل را حل می کند. پاسبان که به حال غرور ایستاده و بر تفنگ خویش تکیه داده بود، یک مرتبه پایش به ماشه تفنگ می خورد و تیری از آن شلیک می شود و به چانه اش اصابت می کند و نقش زمین می شود! زن نیز می دود و چادرش را از روی جسد بر می دارد و بر سر می نهد. افرادی که ناظر گستاخی آن بی ادب بودند، با چشم خود دیدند که حضرت ابوالفضل چگونه مشکل را حل کرد و بی ادب را به سزای خود رساند.
ماجرای زنده شدن فرزند مرحوم نخودکی اصفهانی، به برکت تربت امام حسین (ع) . فرزند مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی می گوید: حدود دو سال قبل از وفات پدرم، کسالت شدیدی بر من عارض شد و پزشکان از مداوای بیماری من عاجز شدند و از حیاتم قطع امید شد! پدرم که عجز طبیبان را دید، اندکی از تربت طاهر حضرت سیدالشهدا به کامم ریخت و خودش از کنار بسترم دور شد.. در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که به سوی آسمانها می روم و کسی که نوری سپید از او میتافت، بدرقه ام می کرد. چون مسافتی اوج گرفتیم، ناگهان، دیگری از سوی بالا فرود آمد و به آن شخص نورانی سپید که همراه من می آمد، گفت: «دستور است که روح این شخص را به کالبدش باز گردانی! زیرا که به تربت حضرت سیدالشهداء (ع) استشفا کرده اند!» . در آن هنگام دریافتم که مرده ام و این، روح من است که به جانب آسمان در حرکت است. به هر حال، همراه آن دو شخص نورانی به زمین بازگشتم و از حالت بی خودی به خود آمدم و با شگفتی دیدم که اثری از بیماری در من نیست! لیکن همه اطرافیان به شدت منقلب و پریشان هستند.