🌸 #قسمت_پانزدهم
🌸 #آفتاب_در_حجاب
🌹 رمان واقعی و مفهومی ⭐️🌱
تو چشم به آسمان مى دوزى...
قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى :
_✨ رمز این کار را به شما مى گویم تا ببینم خودتان چه مى کنید.
عون و محمد هردو باتعجب مىپرسند:
_✨رمز؟!
و تو مى گویى :
_✨آرى، قفل رضایت امام به رمز این کلام ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به #مادرش_فاطمه_زهرا
قسم بدهید. همین... به مقصود مى رسید...اما...
هر دو با هم مى گویند:
_✨اما چه مادر؟
#بغضت را فرو مى خورى و مى گویى :
_✨ #غبطه مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش #حسین خالى کنید.... و از #خداى_حسین ، آمدن و پیوستنم را بخواهید.
هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان #سست مى شود براى رفتن...
مادرانه تشر مى زنى :
_✨بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟!
چند قدمى که مى روند، صدا مى زنى:
_✨راستى!
و سرهاى هر دو بر مى گردد.
سعى مى کنى محکم و آمرانه سخن بگویى:
_✨همین #وداعمان باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین.
و بر مى گردى...
و خودت را به درون خیمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و #بغض مجال پیدا مى کند براى ترکیدن و اشک راه مى گشاید براى آمدن.
چقدر به گریه مى گذرد؟
از کجا بدانى ؟
فقط وقتى طنین #فریاد_عون به #رجز در میدان مى پیچید،...
به خودت مى آیى و مى فهمى که کلام #رمز، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است.
شاید این #اولین_بار باشد که صداى فریاد عون را مى شنوى...
از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته....
نمى توانستى تصور کنى که ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد.
#فریادش ، دل تو را که از خودى و مادرى، مى لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روى او ایستاده است:
_✨آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید #صادقى که بر تارك بهشت مى درخشید و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى کند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟!
ذوق مى کنى از اینهمه استوارى و صلابت و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، #اشک_شوق است... اما اشک و شیون و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى. آن هنگام که بر تل پشت خیمه ها مى رفتى و حسین و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در میدان نبود.
اکنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک.
و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پاىحسین!
اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى. اکنون شرم از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیشجاعی
@karbalayyyman
🌸 #قسمت_بیست_وششم
🌸 #آفتاب_در_حجاب
🌹 رمان واقعی و مفهومی ⭐️🌱
براى #رقیه ماجرا #متفاوت است...
او از #جنگ و #میدان و #دشمن و #شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز #مهروعطوفت ندیده است ،
دخترى که در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است،
چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند،...
سفرى که ممکن است #طولانى هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شکند،
اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند.
نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد.
فقط مى داند که باید پدر را از رفتن باز دارد.
با گریه مى شود،
با خنده مى شود،
با شیرین زبانى مى شود،
با تکرار کلامهایى که همیشه پدر دوست داشته ، مى شود،
با کرشمه هاى کودکانه مى شود،
با بوسیدن دستها مى شود،
با نوازش کردن گونه ها مى شود،
با حلقه کردن بازوهاى کوچک ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود،
با هرچه مى شود،
او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندى که دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید....
او که در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ،
بهتر مى داند که با حسین چه کند تا او را ازاین سفر باز دارد.
و این همان چیزى است که تو تاب دیدنش را ندارى...
دیدن جست و خیز ماهى کوچکى بر خاك در تحمل تو نیست.
بخصوص اگر این ماهى کوچک ، قلب تو باشد، #دردانه تو باشد، #رقیه تو باشد.
از خیمه بیرون مى زنى...
و به خیمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى #بغضت را بى مهابا رها کنى
و به آسمان ابرى چشم مجال باریدن دهى.
نمى فهمى که زمان چگونه مى گذرد و تو کى از هوش مى روى
و نمى فهمى که چقدر از زمان در بیهوشى تو سپرى مى شود.
احساس مى کنى که سر بر #زانوى_خدا گذاشته اى
و با این حس ، باورت مى شود که رخت از این جهان بر بسته اى
و به دیدار خدا شتافته اى .
حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى کنى ، گمان مى کنى که این قطرات کوثر است که به پیشواز چهره تو آمده است.
با حسى آمیخته از #بیم و #امید، چشمهایت را باز مى کنى...
و #حسین را مى بینى که #سرت را به روى #زانو گرفته است و با
#اشکهایش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.
یک لحظه آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف بشود
و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد.
حاضر نیستى هیچ بهشتى را با زانوى حسین ، عوض کنى
و حتى هیچ کوثرى را جاى سرچشمه چشم حسین بگیرى.
حسین هم این را خوب مى داند
و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است ، یا محتاج تر!
این شاید تقدیر شیرین خداست براى تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد
و همه #چشمها را از این #وداع آتشناك ، بپوشاند.
هیچ کس تا ابد، جز خود خدا نمى داند که میان تو و حسین در این لحظات چه مى گذرد.
حتى فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهاى خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمى شوند.
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #دست_حسین با قلب تو چه مى کند؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #نگاه_حسین در جان تو چه مى ریزد؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که لبهاىحسین بر پیشانى تو چگونه تقدیر را رقم مى زند.
فقط آنچه دیگران ممکن است ببیند یا بفمند این است که زینبى دیگر از خیمه بیرون مى آید.
#زینبى_که_دیگرزینب_نیست ....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیشجاعی
@karbalayyyman