eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 🌹 رمان‌ واقعی و مفهومی‌ ⭐️🌱 حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پاى نازنین تو را بیازارد. جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین! صداى هلهله‌دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب! و زیبایى رخسار حسین ، تو را مبهوت خود نکند زینب! دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند! آب ؟ براى شستن زخم ؟ آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى لبهایش مى چکاندى. چه باك ؟ اشک را خدا آفریده است براى همین جا. باران بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند شستشو دهد، اگرچه شورى آن بر جگر چاك چاك او رسوب مى کند. فرصت مغتنمى است زینب! باز این تویى و حسین است و تنهایى. اما... اما نه انگار. هابى_تاب_تر بوده اند براى این دیدار و چشم انتظارتر. پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او حلقه زده اند... و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند. بار سنگینى بر پشت بچه هاست... و از آن عظیم تر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى. پیش روى بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست... که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند تا بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند... که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و... شرایط است که از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب ، که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود. حکایت و برق ، که روشنى به ظواهر عالم کار دارد. حکایت و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است. حکایت است... حکایت این لحظات که از آن است چه رسد به و پرداختن آن.... اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند. به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند. یکى مات ایستاده است... و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد. یکى مدام دور حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند. یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است. یکى دست حسین را بوسه گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند. یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است. انگار که برترین گنج هستى را پیدا کرده است. یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند. یکى پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند. یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند. و است_براى_حسین.... گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من! و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است. با کدام دست و دلى مى خواهى این حلقه ها را جدا کنى. چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد. این حلقه‌ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است. چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟.. ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌شجاعی @karbalayyyman
🌸 🌸 🌹 رمان‌ واقعی و مفهومی‌ ⭐️🌱 این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد: _✨دست بردارید از خیمه ها. و همه پا پس مى کشند از ها و به مى پردازند. حسین دوست دارد به تو بگوید: _✨خواهرم به خیمه برگرد. اما اش دیگر یارى نمى کند. و تو دارى کلام نگفته اش را کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد. مى دانستى که کربلایى هست ، مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد. آمده بودى و مانده بودى براى همین روز. اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد و باشد. مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت... و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد... اما گمان نمى کردى... که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.... شهادت ندیده نبودى . مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند. چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوى مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روى برادر دیده بودى اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه تا این حد، باشد. تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد... که شکل به خود بگیرد. مى دانستى که روزى از روز اباعبداالله نیست . این را از ، و از خود شنیده بودى... اما گمان مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد یا خیلى سخت تر.... اما در مخیله ات هم نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این در اتفاق بیفتد... و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند. به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که _✨چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند... مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب! دنیا به آخر نرسیده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه ملائک یک صدا مویه مى کنند: _✨اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: انى اعلم ما لا تفعلون. ✨ اما این به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است. حساسترین مقطع آفرینش است . خط استواى خلقت است . حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن ! صبور باش و و رى مخراش ! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن. بگذار با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند... و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید: _✨یک لحظه چهره او و صورت او آنچنان مرا به خود کرد که داشتم از غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است.... بگذا ر این ندا در آسمان بپیچد که : _✨قتل الامام ابن الامام(17) اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن! سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد... و هستى را به آرامش دعوت مى کند. را ببین که چگونه بر سرکائنات فریاد مى کشد که _✨این منم حجت خدا بر زمین ! و با دستهاى لرزانش تلاش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد. ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است . اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند... و تو را به صبورى دعوت مى کنند. این تمامى پیامبران خداوندند که به تسلاى دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است. این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاالله و این خود محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) است . این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد. 🌟 یا جداه ! یا رسول االله ! یا محمداه ! این حسین توست که... نگاه کن زینب ! این خداست که به تسلاى تو آمده است. خدا!... ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را... نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه کن. خودت را فقط به‌خدا بسپار... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌شجاعی @karbalayyyman