🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_هفتم
#هوالعشق
آلبوم خاطرات را میبندم،
دوباره همان سردرد های همیشگی به سراغم میآیند،
فردا🇮🇷 پیکر علی🇮🇷 من را میآورند، پیکر.. فکر کنم یا غرق خون است یا گلوله به قلبش خورده یا اینکه ترکشی بی رحم نفسش را گرفته... نمیدانم..
الان فقط نبودش را احساس میکنم، سمیه چندین بار تماس گرفته بود، هه فکرش را هم نمیکردم بعد از آزمایش بفهمم فرزندم پدر ندارد.... بغض به گلویم چنگ میزند، پدر.. علی کجایی ببینی پدر شدی؟؟ کجایی ببینی فاطمهات مادر شده؟؟
یادت است میگفتی اگر فرزندمان دختر باشد اسمش را نرگس میگذاری و اگر پسر بود مهدیار میگذاریم! علی؟ من تنها چه کنم با این بچه؟ کجایی مانند همه پدرها برای فرزندت ذوق کنی و جشن بگیری؟ کجایی که مواظبم باشی وسایل سنگین برندارم و نازم را بکشی؟؟ کجایی؟؟ آرزو داشتم باهم به خرید وسایل فرزندمان برویم اما حالا.. علی اصلا من این بچه را بدون تو نمیخواهمممم.
اه لعنت به من... لعنت به دیوانگیم... نفسی عمیق میکشم و اشک از چشمانم جاری میشود، روی زمین به سجده میروم و به غلط کردن میفتم، همیشه میگفتی شاکر باش فاطمه، خدا انسانهای شاکرش را ارج میدهد.
خدا غلط کردم، خدایا آرامم کن، خدایا مواظب این مادر دیوانه باش، خدایا یعنی لایقش هستم؟؟ نمیفهمم خدایا چرا الان؟چرا من؟چرا؟؟
صدای باز شدن در میآید، زینب را میبینم که با چشم هایی گود افتاده نگاهم میکند، کنارم روی زمین مینشیند و میگوید:
_ فاطمه جان، توروخدا اینطور نکن با خودت، علیم راضی نیست بخدا فاطمه... سرم را پایین میاندازم، دست های زینب دور شانهام حلقه میشود، سرم را روی شانهاش میگذارم، یاد شانه های برادرش میفتم...
بغضم دوباره و دوباره و دوباره سر باز میکند.. دوباره میشکنم، در آغوش زینب گریه میکنم، زینب اما اینبار گریه نمیکند، مرا آرام میکند،
یک آن حالت تعوع میگیرم، بین بغض و گریه به طرف سرویس بهداشتی که در اتاق بود میروم ، هنوز نمیدانند من باردارم! زینب کمرم را مالش میدهد ، فکر میکند مسموم شدهام،آب به صورتم میزنم وبه دیوار تکیه میدهم، زینب میگوید:
_چیشد فاطمه خوبی؟؟ چیزی خوردی؟ همانطور نگاهش میکنم، لبخند پر دردی میزنم و میگویم:
- عمه شدی زینب خانوم، عمه بچه برادرت...
زینب همانطور نگاهم میکند، ناباورانه با درد.. اما به روی خودش نمیآورد، لبخندی از اجبار برای آرام کردنم میزند ولی دیگر طاق نمیاورد، روی زمین زانو میزند و بغضش میشکند،
بیچاره بچه من، که با اعلام وجودش همه زیر گریه میزنند.... لحظهای دلم برای فرزندم سوخت، ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم...
هنوز نمیتوانستم بگویم مامان جان، هنوز خودم را در غالب مادری احساس نمیکردم، روی زمین نشستم و زینب را در آغوش گرفتم ، سرش را که بلند کرد، دستانش را دوطرف سرم گذاشت و گفت:
_فاطمه جان! مامان شدی! خداروشکر، ببخش دلتنگیای منو، باور کن خیلی خوشحالم، خیلی، فقط نبود داداشه که.. حرفش را قطع میکنم و میگویم:
_زینب! من دیگه از هر آدمی نبود رو بهتر درک میکنم، نگران نباش! فقط، فقط اگر من نبودم مواظب...
نگذاشت حرفم را کامل کنم، انگشتانش را جلوی دهانم گرفت و گفت:
_فاااطمه! تو انقدر ناشکر و ضعیف نبودی! چرا اینطور میکنی؟ خدا هست، ماهستیم پیشت، داداشم هست.. مطمئنم، همینجا...
لحظهای وجودم آرام گرفت، احساس کردم علی نگاهم میکند، احساس کردم کنار خدا ایستاده و مرا مینگرد!