eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 🌹 رمان‌ واقعی و مفهومی‌ ⭐️🌱 فقرا و مساکین شهر از این خبر، مطلع و مسرور شدند... چرا که عطرولیمه‌ازدواج تو، اول سحورى در خانه آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. دو‌نوجوانى که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته‌اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق. علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را بى‌تاب‌تر کرده است. علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحى که پیش چشم توست. اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت هدیه‌اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود. در مدینه هم وقتى قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، ، جایشان در کربلاست! بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: _✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : _✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟ اکنون هر دو بغض کرده و لب برچیده آمده اند که : _✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : _✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید: _✨چرا مادر؟ تو خواهر امامى ! عزیزترین محبوب اویى. و تو مى گویى : _✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که من شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که من بیشتر از شما شائقم به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه دلخوشترم . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: _✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه تلاشمان را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را داغدار ببیند. اندوه شما را تاب نمى آورند. این را آشکارا از نگاهشان مى شود فهمید. محمد مى گوید: _✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به آسمان مى دوزى... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌شجاعی @karbalayyymam
🌸 🌸 🌹 رمان‌ واقعی و مفهومی‌ ⭐️🌱 اما در این سعى آخر میان خیمه و میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است... سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد. عشقهاى مختلف به هم گره مى‌خورد و یکى مى شود. عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند. عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند. اینجا همان جاست که او در مقابل و یکجا زانو مى زند. این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند. این مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد.... لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همینقدر که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به دوخته باشد. همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند. اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه.... نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد. چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ، عباس ، عباس ، عباس ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است: _✨آقا! تابم تمام شده است. و آقا داده است. خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن. چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟ تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم. آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟ چه نیازى عباس من ؟! نشان ادب تو از به یاد من مانده است.... وقتى که ، پیش پاى ما نشست و زار زار کرد و گفت : _✨مرا مادر خطاب . مادر شما بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط مقام زهراست . من شمایم . شمایم. عباس من ! تو شیر از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت. عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟ جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد. بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین یک عباس را مى آفرید، به مدال ✨فتبارك‌الله احسن‌الخالقین✨ش میبالید. اگر آمده‌اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو.... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌شجاعی @karbalayyyman