#عشق حجاب
#پارت_5
ولی فکرم همش پیش اون...
دختر چادری بود
تو کافه که بودیم
از دور که نگاش میکردم
بر عکس همه بلند نمی خندید بلند صحبت نمی کرد
عکس العملش برام جالب بود
نمی دونم کی خوابم برد
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم
ساعت ۶ صبح بود سریع یه دوش گرفتم
لباسامو پوشیدم یه تیشرت عروسکی با یه شلوار گل گلی
رفتم پایین مامان نبود
مامان صبح زود مطب میره مریض هاش زیادن سرش خیلی شلوغه
صبحانه رو حاظر کردم چند لقمه خوردم
رفتم بالا لباسامو پوشیدم
یه مانتو ابی نفتی تهش نقش گل آستین پف دار
یه مقنعه با یه شلوار جین ابی
یکم ارایش ملایم به خاطر اینکه صورتم خیلی زیباست
و نیازی به ارایش غلیظ روی صورتم نبود
یه اُدکلون به خودم زدم
و کولمو برداشتم و از پله ها اومدم
پایین
کفش های کتونی سفیدم رو به پا کردم و از خونه اومدم بیرون
یه تاکسی گرفتم تا دانشگاه رسوندم
حساب کردم و پا یین شدم
مثل همیشه دوستام جلوی در دانشگاه
منتظر من بودن پاتند کردم و
رسیدم
بهشون
سلام رفقا خوبین؟؟
رفقا یک صدا گفتن؟؟ سلام عالی
گفتم ؟ عالی پرتغالی بریم تو که دیر شد همه خندیدیم و رفتیم تو
از پله های دانشگاه بالا رفتیم روی بُرد
یه بنر زده بودن که همه ی دانشجو ها جمع شده بودن
ماهم رفتیم تا ببینیم چی نوشته
نزدیک تر که شدیم نوشته شده بود
کسانی که این ترم نمی خوان به دانشگاه بیان باید تو این مسابقه شرکت کنند
حالا مسابقه چی بود؟؟؟