eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
⇠❤️.|خدا‌رو‌فراموش‌میکنے‌؛ ولےاون‌همیشہ‌بہ‌یادتہ. اینہ‌فرق‌خالق‌و‌مخلوق. مخلوقےخطاکار‌و‌خالقےبخشنده|.❤️ ☺️
'♥️𖥸 ჻ امروزبزرگ‌ترین‌جنگ‌ما‌مقابله‌باتھاجمات‌فرهنگی است.روزمصیبت‌ماآن‌زمانی‌است‌که‌چادرازسر زنـان‌و‌دختـران‌مـاکنـاربرودومـاهـواره‌برسـردر همه‌ی‌خانه‌هاعَلَـم‌شود . وای‌بر‌آن‌روز‌که‌موجب‌ بی‌حیایی‌درخانواده‌هامی‌شود. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #پنجاه_و_یک اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد …  و آغاز دوره تح
🌾 🌾قسمت شعله‌های جنگ آستین لباس کوتاه بود … 😐 یقه هفت … 😕 ورودی اتاق عمل هم برای شستن دستها و پوشیدن لباس اصلی یکی …😶 چند لحظه توی ورودی ایستادم …  و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاقهای عمل بهش باز میشد نگاه کردم … حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک میکرد … 👤مرد بود … برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …  حضور شیطان😈 و نزدیک شدنش رو بهم حس میکردم … 😈– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرفها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می‌افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمیفرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمیخواست شرایط رو طور دیگه‌ای ترتیب میداد … خدا که میدونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل …میدونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی‌ارزش از دست نده … شیطان😈⚔ با همه قوا بهم حمله کرده بود …  حس میکردم دارم زیر فشارش له میشم …  سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …😞😖 ⁉️– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه‌ات رو … 🔥آتش جنگ عظیمی 🔥که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله میکشید … چشمهام رو بستم … 😥😢🙏 – خدایا! توکل به خودت … یازهــ🌸ـــرا …  دستم رو بگیر … از جا بلند شدم و رفتم بیرون …  از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …  _شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و … از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …  اما من آدمی نبودم که حتی برای یه  … از جلو برم … حتی اگر تمام دنیا🌎 در برابرم صف بکشن …  مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش‌تری در قلب من وجود داشت ….✌️
🌾 🌾قسمت حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود …  همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه …😣 دانشجوها، سرزنشم میکردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم …  اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن …  و هر چه قدر توضیح میدادم فایده‌ای نداشت …  نمیدونم نمی‌فهمیدن یا نمیخواستن متوجه بشن …😒 دانشگاه🏢 و بیمارستان 🏥…  هر دو من رو تحت فشار قرار دادن که اینجا، جای این مسخره‌بازی‌ها و تفکرات احمقانه نیست …  و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم … هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه میکردم …فایده‌ای نداشت …  چند هفته توی این شرایط گیر افتادم …شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه‌اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …😥😣 وقتی برمیگشتم خونه …  تازه جنگ دیگه‌ای شروع میشد… مثل مرده‌ها روی تخت می‌افتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم …  تمام فشارها و درگیری‌ها با من وارد خونه میشد …👈 و بدتر از همه شیطان 😈…کوچکترین لحظه‌ای رهام نمیکرد …  در دو جبهه می‌جنگیدم …  درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر میکرد … … سخت‌تر و وحشتناک بود…  یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سالها رو ازم میگرفت …  دنیا هم با تمام جلوه‌اش … جلوی چشمم بالا و پایین میرفت …  میسوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم …😥😖 حدود ساعت 9 🕘… باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم … پشت در ایستادم …  چند لحظه چشمهام رو بستم … ✨✌️ _بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو … در رو باز کردم و رفتم تو …  گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود …  جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط … 👈رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت …
🌾 🌾قسمت پله اول پشت سر هم حرف میزدن …  یکی تندتر …  یکی نرم تر … یکی فشار وارد میکرد …  یکی چراغ سبز نشون میداد … همه‌شون با هم بهم حمله کرده بودن … ⚔ و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار …  و هر لحظه شدیدتر از قبل …😰😖 پلیس خوب و بد شده بودن …  و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …😏 من ساکت بودم …  اما حس میکردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …به پشتی صندلی تکیه دادم … 🌴– زینب … این کربلای توئه … چی کار میکنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …😰😖 چشمهام رو بستم … بی‌خیال جلسه و تمام آدمهای اونجا…😢😖🙏 – خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو … با دیدن من توی اون حالت …  با اون چشمهای بسته و غرق فکر … همه‌شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد… خدایا … به امید تو …😊💪 بسم الله الرحمن الرحیم … و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم … – این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم میگید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم … امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم میکنید…  فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد میخواید حجاب سرم رو هم بردارم … چشمهام رو باز کردم … – همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه … سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
🌾 🌾قسمت من یک دختر مسلمانم سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم … – یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه‌ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید … حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمیتونید این مشکل رو حل کنید …  کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …😏 و از جا بلند شدم …  همه خشک‌شون زده بود …  یه عده مبهوت …😧😳  یه عده عصبانی … 😡 فقط اون وسط ✨رئیس تیم جراحی عمومی خنده‌اش گرفته بود …😄 به ساعتم نگاه کردم … – این جلسه خیلی طولانی شده … حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید … با کمال میل برمیگردم ایران … نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد …😠✋ – دکتر حسینی … واقعا علیرغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ … – این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر میکردید … جمله‌اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … میترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان😈 با همه فشار و وسوسه‌اش بهم حمله کنه … این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم …  پاهام حس نداشت … از شدت فشار …تپش قلبم رو توی شقیقه‌هام حس میکردم …😣
🌾 🌾قسمت دزدهای انگلیسی 💫وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی‌فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا …😣🙁 خیلی چیزها یاد گرفته بودم …  اما اگر مجبور میشدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور … توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد … – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی … در زدم و وارد شدم …  با دیدن من، لبخند معنا داری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی … –شما با وجود سن‌تون … واقعا شخصیت خاصی دارید … –مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمیکردید … خنده‌اش گرفت …😃 – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت میکنه…اما کمک هزینه‌های زندگی‌تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید …   ناخودآگاه خنده‌ام😄 گرفت … – اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید …تحویلم گرفتید … اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه‌تون جواب مثبت بدم … هم نمیخواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار میدید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم… چند لحظه مکث کردم … – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی‌ها به زیرک بودن شهرت دارن …اصلا دزدهای زرنگی نیستن …😏👌 و از جا بلند شدم ...
🌾 🌾قسمت تقصیر پدرم بود این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید …😃 – دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ … – کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا میکنه …چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمیکنم … از جاش بلند شد … – تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمیکنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه …  نفس عمیقی کشیدم … – چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم … برگشتم خونه …  خسته‌تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها …😣 از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته…  هر بار با یه بهانه‌ای تماسها رو رد میکردم … سعی میکردم بهانه‌هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم … به خاطر بهانه آوردن‌ها از خدا خجالت میکشیدم … از طرفی هم، نمیخواستم مادرم نگران بشه … حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت دولا شدم …😣🙏😥  – بابا … میدونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمیترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … میترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام …کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم …توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم …   همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف میزدم …و بی اختیار، قطرات اشک😢 از چشمم سرازیر میشد …
🌾 🌾قسمت حس دوم درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران …هر چند، حق داشتن … نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق‌العاده‌ای که برام ترتیب داده بودن …گاهی اوقات، ازم دلبری نمیکرد … اونقدر قوی که ته دلم میلرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی‌زبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد …  اما وقتی فهمید برای همیشه است …حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …😥 – چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … – اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین‌تر از خرماست … – اما علی که گفت …  پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …😢 – من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط میدونم این مدت امتحان‌های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم …گریه‌ام گرفت …  _مامان نمیدونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …😣 توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچه‌اش، اون سر دنیاست …چه میکنم …  و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …😓😔 – چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …😒 غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می‌بستم که تلفن📲 زنگ زد …  ✨دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …✨ خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده … برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم میگفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … و حق، با حس دوم بود …😑
🌾 🌾قسمت هوای دلپذیر برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفتهای من، از همه طولانی‌تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده … فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …😣 گاهی اونقدر روی پاهام می‌ایستادم که دیگه حس شون نمیکردم …از ترس واریس، اونها رو محکم میبستم … به حدی خسته میشدم که نشسته خوابم میبرد … سختتر از همه، 🌙رمضان🌙 از راه رسید …  حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل😷 بودم … عمل پشت عمل …😕 انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…😊 از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار… از شدت خستگی خوابم نمیبرد …  بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک …رفتم توی حیاط ⛲️🌳… هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد …  و با لبخند بهم سلام کرد …😊  – امشب هم شیفت هستید؟ – بله … – واقعا هوای دلپذیری شده … با لبخند، بله دیگه‌ای گفتم …  و ته دلم التماس میکردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی … به نشانه ادب، سرم رو خم کردم …اومدم برم که دوباره صدام کرد … – خانم حسینی …  من به شما علاقه مند❤️ شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …