eitaa logo
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
140 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
.....کانال همه جوره
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 🌾قسمت با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … 📲📲 توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم...😖  توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد … – چرا دست از سرم برنمیداری؟ … برو پی کارت …😣 – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه‌ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …😥😕 – دارو خوردم … 💊اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… یهو گریه‌ام گرفت …😭  لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه …وجودش برام آرامش بخش بود …  تب، تنهایی،😢 غربت … دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم …😭 – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمیداری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…😭😖 اشک میریختم و سرش داد میزدم … – واقعا … داری گریه میکنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟ …😧 پریدم توی حرفش … – باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم …😣✋  چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😐 آخرین ذره‌های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … – باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … – پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …  به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم…  _از اینجا برو … برو …😖 و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
🌾 🌾قسمت 46 تماس بی‌پاسخ  نزدیک نیمه شب🌌 بود که به حال اومدم …سرگیجه‌ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود …  اما هنوز به شدت بی‌حس و بی‌جون بودم … از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم …دیدم تلفنم روی زمین افتاده…  باورم نمیشد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …😧😳 با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن💡 کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد… پتوی سبکی رو که روی شونه‌هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله‌ها رفتم پایین …از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم …🚪 باورم نمیشد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … 😔 اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … – با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی …مطمئن شو تا آخرش رو میخوری …  این رو گفت و بی‌معطلی رفت …😔🚶 خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ …روش نوشته بود … – از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …😒✋ نشستم روی مبل …  ناخودآگاه خنده‌ام گرفت …😊 
🌾 🌾قسمت احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان …🏥  باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه‌ای نمیزد … هر کدوم از بچه‌ها که بهم میرسید … اولین چیزی که میپرسید این بود … – با هم دعواتون شده؟ …😳  _با هم قهر کردید؟ …😧 تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم …  چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه‌اش رو شکست …  – واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …😏 – از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …😏 – من چیزی رو که نمی‌بینم قبول نمیکنم …😌 – پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی‌بینم …😏  آسانسور ایستاد …  این رو گفتم و رفتم بیرون …تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود … چنان بهم ریخته و عصبانی … 😡👊که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل‌هاش رو هم کنسل کرد … گوشیم زنگ زد …📲 دکتر دایسون بود … – دکتر حسینی … همین الان میخوام باهاتون صحبت کنم…بیاید توی 🌳حیاط⛲️ بیمارستان … رفتم توی حیاط …  خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه‌ای … – چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور میتونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق‌تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم …  حالا چطور میتونید چشم‌تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …😠
🌾 🌾قسمت زنده‌شون کن پشت سر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید …😒 ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم … – احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس میزنید؟ … – اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه‌ای که باهاش … فقط از خرافات‌تون دفاع میکنید … کمی صدام رو بلند کردم … – نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده‌ها رو زنده نمیکرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح میگذره … شما میتونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ …  اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمیکنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده‌شون کنید … سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …😒😐  نگاهش جور خاصی بود…حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … – شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه‌هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه‌ها ببینم …  اما چشمم رو روی ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟ …😟😐 با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … – زنده شدن مرده‌ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا …بیشتر نیست … همونطور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …😒😠 چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ … اگر این حرفها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …😏
🌾 🌾قسمت خدا را ببین با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت😠 توی صورتش موج میزد … میتونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره‌اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد … اما باید حرفم رو تموم میکردم… – شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف‌ها و توجهش … احدی اون رو نمی‌بینه …بهش پشت میکنن … بهش توجه نمیکنن … رهاش میکنن… و براش اهمیت قائل نمیشن …  تاریخ پر از آدم هاییه که… 👈خدا و نشانه‌های محبت و توجهش رو حس کردن … اما ببینن و باور کنن …👌 شما وجود خدا رو انکار میکنید …  اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید …  اما وقتی … فقط و فقط یک بار ☝️بهتون گفتم… احساس شما رو نمی‌بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا 👈هزاران برابر شما👉 بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …😏 اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل‌های جراحی‌های دکتر دایسون خط خورد …  چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه میشدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام …  این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … میتونستم به ایران برگردم و خانواده‌ام رو ببینم …  فقط خدا میدونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود …😍❤️ ادامه دارد ... ✍نویسنده: @karbalayyyman
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتاد خدا را ببین با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقی
🌾 🌾قسمت غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم …🇮🇷🛬   سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …  حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم😊😢 تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …  همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …  خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😢 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن …  هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت …  حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید…  محمدحسین که اصلا نمیگذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت میداد …  حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم …  اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن …اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …  اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد … از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم …  غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم … کمی آروم میشدم … چشمم همه جا دنبالش میچرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح🌌 که بلند شدم …  پای سجاده … داشت قرآن📖 میخوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …  یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …😭 – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای ✨بوی چادر نمازت✨ تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
🌾 🌾قسمت شبیه پدر دستش بین موهام حرکت میکرد … و من بی‌اختیار، اشک میریختم … 😭 غم غربت و تنهایی …  فشار و سختی کار …  و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست‌شون داشتم … – خیلی سخت بود؟ … – چی؟ … – زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …  قدرت حرف زدن نداشتم …و چشمهام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس میکردم … – خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختیها و غصه‌ها رو توی خودش نگه میداشت …بقیه شریک شادی‌هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود میخندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …اون موقع‌ها … جوون بودم … اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه … با اون چشمهای خیس … خنده‌ام گرفت …دختر کوچولو …😁 چشمهام رو که باز کردم …  دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می‌افتاد جذب اخلاقش میشد …ولی من اینطوری نیستم … 😒 اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …😔 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت …دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم …  کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف میشدم …علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمیکردم
🌾 🌾قسمت بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪 به زحمت خودم رو کنترل کردم …  نمیخواستم جلوی مادرم گریه کنم …  نمیخواستم مایه درد و رنجش بشم …😣  هواپیما که بلند شد …🛫  مثل عزیز از دست داده‌ها گریه میکردم …😭 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …  ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر میرسید …  اما کم کم رفتارش داشت تغییر میکرد … نه فقط با من … با همه عوض میشد …😟 مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …😟 یه مدت که گذشت …  حتی رو هم کنترل میکرد…دیگه به شخصی زل نمیزد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود …  اما دیگه بی‌پروا برخورد نمیکرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش میکردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبتها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود …  در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمیدونستیم …😟 شیفتم تموم شد …  لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم 📲زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … میخواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم …  از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست …  سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … میخواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش میکنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …😊🙈 این بار مکث کوتاه‌تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که میپرستید بخشنده باشید …☺️
🌾 🌾قسمت متاسفم حرفش که تموم شد …  هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین‌مون در گرفت، گذشته بود … فکر میکردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود …  واقعا نمیدونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود … نفسم از ته چاه در می‌اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … – دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم …  در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین میکنم … نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط میتونم بگم …متاسفم …😒 چهره‌اش گرفته شد … 😣😔سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … – اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که ✨مسلمان شدم … ✨این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم …کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …  شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ‌تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام میگذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه …  هرگز باعث ناراحتی‌تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …😞✋ با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد …  تپش قلبم💓 رو توی شقیقه و دهنم حس میکردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم …  هرگز فکرش رو هم نمیکردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
🌾 🌾قسمت    عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم …حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه‌مند شده بودم… 😊🙈 اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … 😕 و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…🙈 به زحمت ذهنم رو جمع کردم … – بعد از حرفهایی که اون روز زدیم …فکر میکردم … دیگه صدام در نیومد … – نمیتونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرفهای شما از یک طرف …  و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو میخورد …تمام عقل و افکارم رو بهم میریخت … گاهی به شدت از شما متنفر میشدم …  و به خاطر علاقه‌ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت میکردم …  اما به سمت دیگه‌ای بود …  همون حرفها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی‌های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد … – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم  … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … 👈که به رسم اسلام …از شما خواستگاری میکنم …😊 هر چند روز که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک و نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …  اما احساس من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…، و من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …در کنار تمام که به شما و تفکر شما کردم …  و شما برخورد کردید … من هرگز نباید به اهانت میکردم …😊
🌾 🌾قسمت پاسخ یک نذر اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرفهاش رو زد …  و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …☺️ – هر چند نمیدونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …☺️ از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی میترسیدم که مناسب هم نباشیم …از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود …  و من یک دختر ایرانی از خانواده‌ای نجیب با عفت اخلاقی …  و نمیدونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …😟😒 برگشتم خونه … 🏡 و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی‌حال و بی‌رمق … همون‌طوری ولو شدم روی تخت … — کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ …😒 با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …  الان بیشتر از هر لحظه‌ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …😣😢 بی‌اختیار گریه میکردم و با پدرم حرف میزدم …😭  …  اول به و بعد به توسل کردم…  گفتم هر چه بادا باد … سپارم … اما هر چه میگذشت …  محبت یان دایسون،💓😊🙈 بیشتر از قبل توی قلبم شکل میگرفت …  تا جایی که ترسیدم …😨 – خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …😰 روز چهلم از راه رسید …  تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم ✨قم..✨ و بخوام برام استخاره کنن …  قبل از فشار دادن دکمه‌ها …نشستم روی مبل و چشمهام رو بستم …🙏 – خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی میخوام …   … و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … 🌟” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست …ولی ما آن را نــ✨ـــوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست می کنی “ سوره شوری … آیه 52🌟 و این … پاسخ👌 نذر 40 روزه من بود …
🌾 🌾قسمت 🌾قسمت 🌾 مبارکه ان‌شاءالله تلفن رو قطع کردم …  و از شدت شادی☺️ رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و  … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …😢 گوشی توی دستم بود و میخواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …  ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی‌اختیار از چشمهام پایین اومد …😭 وقتی مریم عروس شد …  و با چشمهای پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …😭 هیچ صدای جواب و اجازه‌ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …   … از اون به بعد …  هر وقت شهید گمنام می‌آوردن و ما میرفتیم بالای سر تابوتها … روی تک‌تک‌شون دست میکشیدم و می گفتم …😭 – بابا کی برمیگردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میگذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم …  حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمیخوام … فقط برگرد…😣😭 گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه میکردم … بالاخره زنگ زدم …  بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم …  اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …  اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه میکنه …😭 بالاخره سکوت رو شکست … – زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …😊 بغض دوباره راه گلوش رو بست … – حدود 10 شب پیش … 💤علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … ✨من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …✨ گریه امان هر دومون رو برید …😭😭 – زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …😊 دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…  اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد …  تمام پهنای صورتم اشک بود …😭 همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …  فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت …  عروس و داماد … هر دو گریه میکردن …😭💞😭 توی اولین فرصت، اومدیم ایران …🇮🇷🛬  پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …  🎊🎊🎊🎊🎊🎊 مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه 💚مشهد …  و یک هفته‌ای 💛جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم …  اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که باشه … 🌷توی فکه …تازه فهمیدم …  چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش میگرفت …☺️😍 🍂💕💕💕💕💕 پایان💕💕💕💕💕🍂 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹 ✍نویسنده: @karbalayyyman