🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتاد_و_پنجم
عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم …حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقهمند شده بودم… 😊🙈
اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … 😕
و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…🙈
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
– بعد از حرفهایی که اون روز زدیم …فکر میکردم …
دیگه صدام در نیومد …
– نمیتونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرفهای شما از یک طرف …
و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو میخورد …تمام عقل و افکارم رو بهم میریخت … گاهی به شدت از شما متنفر میشدم …
و به خاطر علاقهای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت میکردم …
اما #اراده_خدا به سمت دیگهای بود …
همون حرفها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژیهای فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم #خودم_رو_باتوجه_به_دستورات_اسلام_تصحیح_کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … 👈که به رسم اسلام …از شما خواستگاری میکنم …😊
هر چند روز #اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک #هوس و #حس_کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …
اما احساس #امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…#عشق، #تفکر و #احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …در کنار تمام #اهانتهایی که به شما و تفکر شما کردم …
و شما #صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به #پدرتون اهانت میکردم …😊