eitaa logo
✧َِمَِنَِتَِـَِـَِـَِـَِـَِظَِرَِاَِنَِ مَِنَِـَِتَِـَِـَِقَِمَِ ـَِ٨َِـَِﮩَِ
150 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
-بسم رب الشھدا♥️! -سلامـ بہ ؏ـاشقاݩ شہادٺ🙃 -خیلے خوش اومدید بہ ڪانال ما!
مشاهده در ایتا
دانلود
•|🌸🍃|• بعضی‌وقتاهم‌بایدبشینی‌ سرسجاده،📿 بگی:خداجونم💛 لذت‌گناه‌کردن‌روازم‌بگیر.. میخوام‌باهات‌رفیق‌شم🙃✋🏼 💚🌱•• @karbalayyyman
❣ وظیفہ سنگینۍ بر دوش دارۍ!! توسٺ ڪه از هزاران شهیـــد ڪوبنده تر اسٺ ....💔 فــراموش نڪن رفتند تا بمانے و پاســدار چادرحضرت زهرا باشے به زیبایـے هاے فریبنده این دنیا دل نبند ڪه تمام این زیبایـے ها گذراسٺ [🍃🌸] @karbalayyyman
.شهید 🌹✨ من...¡ به‌دخترۍدراین‌زمانه‌فکرنمیکنم... چون‌عکساشون‌تو‌فضای‌مجازۍ بیشترازنمازشونه! پس‌وصیتم‌به‌شمادختران این‌ِکه‌حیاوعفت‌زینبی‌‌در‌کارهاتون ‌داشته‌باشید🌿... ◍ 🌸 @karbalayyyman
و گفت..؛ شب‌راآفریدم‌..'🌙✨ تا‌که‌ازبی‌قراری‌هایت‌‌برایم‌بگویی..( : - 🌸 ..'🌙✨ @karbalayyyman
❣ ✨ای حسرت دیدار تو در سینه ی ما ای عشق تو آبروی دیرینه ی ما... ✨برگرد و غبار دل ما را بتکان زنگار گرفته روی آئینه ی ما... 💚 @karbalayyyman
میان صبحهایم بنشین! آفتاب شو... توىِ چشمهایم بمان🌱 تو همان صبحِ اتّفاقى دُچار باید شد ...❤️!
•🦋• 🌿 همیشه‌میگفت: زیباترین‌شهادت‌رامیخواهم! یک‌بارپرسیدم: شهادت‌خودش‌زیباست؛ زیباترین‌شهادت‌چگونه‌است؟! درجواب‌گفت: زیباترین‌شهادت‌این‌است‌که جنازه‌ای‌هم‌ازانسان‌باقی‌نماند :) ♥🕊 🔻اینجا‌صحبٺ در‌میاڹ اسٺــ♡ @karbalayyyman
🌸 🌸 🌹 رمان‌ واقعی و مفهومی‌ ⭐️🌱 تو چشم به آسمان مى دوزى... قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى : _✨ رمز این کار را به شما مى گویم تا ببینم خودتان چه مى کنید. عون و محمد هردو باتعجب مى‌پرسند: _✨رمز؟! و تو مى گویى : _✨آرى، قفل رضایت امام به رمز این کلام ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به قسم بدهید. همین... به مقصود مى رسید...اما... هر دو با هم مى گویند: _✨اما چه مادر؟ را فرو مى خورى و مى گویى : _✨ مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش خالى کنید.... و از ، آمدن و پیوستنم را بخواهید. هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان مى شود براى رفتن... مادرانه تشر مى زنى : _✨بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟! چند قدمى که مى روند، صدا مى زنى: _✨راستى! و سرهاى هر دو بر مى گردد. سعى مى کنى محکم و آمرانه سخن بگویى: _✨همین باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین. و بر مى گردى... و خودت را به درون خیمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و مجال پیدا مى کند براى ترکیدن و اشک راه مى گشاید براى آمدن. چقدر به گریه مى گذرد؟ از کجا بدانى ؟ فقط وقتى طنین به در میدان مى پیچید،... به خودت مى آیى و مى فهمى که کلام ، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است. شاید این باشد که صداى فریاد عون را مى شنوى... از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته.... نمى توانستى تصور کنى که ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد. ، دل تو را که از خودى و مادرى، مى لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روى او ایستاده است: _✨آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید که بر تارك بهشت مى درخشید و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى کند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟! ذوق مى کنى از اینهمه استوارى و صلابت و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، است... اما اشک و شیون و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى. آن هنگام که بر تل پشت خیمه ها مى رفتى و حسین و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در میدان نبود. اکنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک. و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پاى‌حسین! اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى. اکنون شرم از این دو هدیه کوچک، کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌شجاعی @karbalayyyman
🌸 🌸 🌹 رمان‌ واقعی و مفهومی‌ ⭐️🌱 کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد... یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست.... اما این اختفا نه براى توست که پرده هاى ظلمت و نور را دریده اى... و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمین. مى بینى که سه‌سوار و ، به شمشیر عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد را که با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى کشد. هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد است که در آسمان مى پیچد: شکایت به درگاه خدا باید برد از این قوم کوردل امام ناشناس ، قومى که معالم قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را به و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را کردند. تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت مى ورزد... ده پیاده او را دوره مى کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد. است که شمشیر را از خون محمد سیراب مى کند. عذاب جاودانه خدا نثار باد. اى واى ! این کسى که عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشمهاى گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى کشاند است. جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانى کوچک را خسته مى شوى. از خستگى و خمیدگى توست که پاهایشان به زمین کشیده مى شود. رهایشان کن حسین جان ! اینها براى آفریده شده اند. آنقدر به من فکر نکن . من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمى بینم . واى واى واى ! حسین جان ! رها کن اندیشه مرا. زینب ! کاش از خیمه بیرون مى زدى و خودت را به حسین نشان مى دادى... تا او ببیند که خم به ابرو ندارى و نم اشکى هم حتى مژگان تو را تر نکرده است... تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالى و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مى زند. تا او ببیند که زخم على اکبر، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک. او تا ...اما نه ، چه نیازى به این نمایش معلوم ؟ بمان ! در همین خیمه بمان ! دل تو چون آینه در دستهاى حسین است. این دل تو و دستهاى حسین ! این قلب تو و نگاه حسین! 🏴پرتو هفتم🏴 قصه غریبى‌است این ماجراى‌عطش... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌شجاعی @karbalayyyman
قسمت پانزدهم و شانزدهم رمان افتاب درحجاب تقدیم نگاهتون☺️☺️
. . گفتی ز سرت فکر مرا بیرون کن !! جانا سرم از فکر تو خالی ست .. دلم را چه کنم♡¿¿ . @karbalayyyman
🌷 امام کاظم علیه‌السلام: دنيا به آب دريا مى ماند كه هر چه تشنه از آن بنوشد ، تشنه تر مى شود تا سرانجام او را مى كُشد. 📗 تحف العقول ۳۹۶ @karbalayyyman